ن والقلم و ما یسطرون

اگر تو نبینی ام ... من هم نمی بینم ام
مشخصات بلاگ

اینجا دیگر به روز نخواهد شد

در مطالب قبلی عرض کردم که در این آدرس مینویسم:

https://touresina.blog.ir/

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
جمعه, ۷ مهر ۱۴۰۲، ۰۱:۱۵ ق.ظ

انسانهایی که آزارم میدن

چند روز پیش مدیر تولیدمون توی سالن تولید منو میبینه...

از اینکه صاحب کارخونه باهاش تند صحبت کرده بود ناراحت بود... از اینکه نیروهاش تحمل یه روز تاخیر در دریافت حقوق ندارن و بهش فشار میارن بابت مطالبه گری و....

خب مدیر تولید خودش میدونه من خیلی بیشتر از خودش در معرض این فشارها هستم...

آخرش به من میگه:

ن. .ا: تو چی میخوری که اینقدر صبر و حوصله ات زیاده... به ما هم بگو ما هم بخوریم...

همکارای دیگه ی من هم به من همین رو میگن...

 

اما من مدتی هست در مقابل یک چیز اصلا نمی تونم تحمل کنم...

اصلا صبر ندارم...

اگر صبر کنم خیییلی از من انرژی میبره...

 

نمیدونم چرا اینجوری شدم...

مال بالا رفتن سن هست؟...

خرفت شدم؟!!

نمیدونم چرا...

 

آدم نچشیده و توی معرض قرار نگرفته ای که بخواد در مورد اون حقیقت داد سخن بده... اون هم مطالبه گرانه...

مثلا مجردی که بخواد در مورد قواعد زندگی متاهلی بنویسه...

یا انسان بی فرزند یا تک فرزندی که بخواد در مورد تربیت فرزند داد سخن بده...

یا انسانی که در معرض هیچ مدیریت اجتماعی قرار نگرفته و بخواد در مورد مدیریت اجتماعی سخن بگه...

یا انسان کم صبر و تحملی که بخواد در مورد لطایف عرفانی حرف بزنه یا داد سخن بده...

 

یا انسانی که با عرفان میانه ای نداشته باشه و بخواد در مورد سیاست حرف بزنه...

و همین طور انسانی که با سیاست میانه ای نداشته باشه و بخواد در مورد عرفان حرف بزنه...

یا انسانی که توی خونه خودش نتونسته با همسرش و فرزنداش رابطه ی پایدار و امنیت بخشی داشته باشه اما بیاد در مورد سیاست و عرفان حرف بزنه...

 

نمی دونید چقدر حرص میخورم...



یه حرص خوردن ویژه هم دارم

و اون از انسانهایی که تعصب کور روی نظم دارن...

 

۲ نظر ۰۷ مهر ۰۲ ، ۰۱:۱۵
ن. .ا
چهارشنبه, ۵ مهر ۱۴۰۲، ۰۸:۲۸ ب.ظ

فشار قبر

از زمانه و اتفاقات و شرایطش نترس

چون رسالتی جز پرورش انسانها ندارد...

 

رنجی هم که تحمل میکنیم ارتباط محکمی با شرایط و اتفاقات زمانه ندارد، رنج ها و فشارها به خاطر تنگی قبر ذهن و دل و افق ماست...

 

فرج و گشایش بطلبیم تا از تنگی و تاریکی و فشار قبرهایمان رها شویم...

 

 

۰ نظر ۰۵ مهر ۰۲ ، ۲۰:۲۸
ن. .ا
شنبه, ۱ مهر ۱۴۰۲، ۰۸:۱۱ ق.ظ

زیبایی دشوار است

یادمه زمانی که فلسفه ی هنر میخوندم یک جمله از فلاسفه ی یونانی (شایدم افلاطون) خیلی ذهنم رو درگیر کرده بود:

زیبایی، دشوار است

جمله ی بی راهی نبود... 

بخوام این جمله رو وسعت بدم باید بگم حقیقت و راه حقیقت دشوار است...

سیر الیه راجعون دشوار است...

دشواری و رنج...

 

لذتی که قبل از دشواری و رنج... بدون دشواری و رنج به انسان روی میاره، دوامی هم نداره... عمقی هم نداره...

 

راستی کسی میدونه تعریف رنج و دشواری چیه؟

میخوام زیراب تعریف مفاهیم کلمات رو بزنم...

 

مفاهیم کلمات رو در تعریف و تفسیر آوردن با تمام خوبی هایی که به لحاظ ارتباط مفهومی و ذهنی داره... یک باگ بزرگ داره...

تشخص ندارن...

هیچ تعریف مفهومی ای تشخص نداره...

این بیت معروفه:

هر چه گویم عشق را شرح و بیان

چون به عشق آیم خجل گردم از آن

 

انسان وقتی حقیقت یک مفهوم رو درک میکنه که اون مفهوم براش تشخص پیدا کنه...

کی تشخص پیدا میکنه؟

توی اتفاقات جزئی زندگیش...

مثلا همیشه میگفته رنج در زندگی حتمی هست...

بعد ازدواج میکنه و یک ویژگی هایی همسرش داره که هیچ جوره نمی تونه اون ویژگی ها رو تحمل کنه...

حاضر بود صد تا بدی دیگه داشته باشه اون اون ویژگی رو نداشته باشه...

 

رنج برای اون شخص بعد از مواجه شدن با این همسر تازه تشخص پیدا کرده...

حالا وقتی درگیر شده... کنار حتمی بودن رنج یک تبصره هم میاره... میگه:

البته هر رنجی رو نباید تحمل کرد...

 

اینجا قیامته...

قیامت همین شخص...

زده بیرون...

تبلی السرائر...

بله... هر رنجی رو نباید تحمل کرد... اما چرا تا رنج برات تشخص پیدا کرد و نسبت خودت با رنج مشخص شد این حرف رو میگی؟

تحمل این رنج سخته نه؟!!

ادامه داره... ان شا لله وقت کنم

 

۴ نظر ۰۱ مهر ۰۲ ، ۰۸:۱۱
ن. .ا
شنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۲، ۰۴:۰۷ ب.ظ

مکالمه ی خدا با ما

دیشب حرم حضرت معصومه سلام الله بودیم...

خانمم گفت چقدر هندی و پاکستانی میان اینجا؟... چقدر زیادن؟

گفتم: خیلی مرامشون رو دوست دارم... تا الان دو تا تاجر هندی اومدن کارخونه مون...

دقیقا هر دوتاشون به من گفتن شما ایرانی ها وسط بهشت هستید اما قدر نمیدونید...

میگفت: ما توی کشمیر حتی توی خونه ی اهل سنت هم عکس امام خمینی و  آقای خامنه ای و حاج قاسم و سید حسن نصرالله رو داریم... اما توی ایران که می آییم توی هیچ مغازه و کارخونه ای عکس اینها نیست؟!!

براشون سوال هست...

ابراز هم میکنن...

 

کمی گذشت...

دختر حدود 1 ساله ای جلوی ما نشسته بود بازی میکرد... النگو دستش بود...

خانمم گفت چقدر النگو توی دست این بچه قشنگه و نازش کرد...

برای دخترمون بخریم...

جوابی ندادم...

گفت: خودم میخرم براش...

خندیدم و گفتم: داریم میریم توی خونه سازی... نمیتونیم برای این چیزا خرج کنیم فعلا...

دیگه چیزی نگفت...

 

پا شدیم بریم صحن امام رضا تا دسته روی ها رو ببینیم...

یه هندی اومد پیش ما...

چند تا النگو دستش بود...

رفت جلوی فاطمه زینب که توی کالسکه بود... یه النگو رو گرفت به سمتش و دخترم النگو رو برداشت و اون مرد هندی هم رفت...

خانمم خیلی خوشحال شد... میگفت چقدر بهش میاد و...

 

زندگی پر هست از این مکالمه های خدا با ما...

۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۰۲ ، ۱۶:۰۷
ن. .ا
جمعه, ۲۴ شهریور ۱۴۰۲، ۰۱:۰۷ ق.ظ

سوال 12 ساله ی من

کمی از سختی های کارم بگم:

 

جزو مبارزان علیه شاه بوده... بعد از پیروزی انقلاب به دو سال نمیرسه... میره فرانسه... تجارت فرش... چند روز پیش روبروم نشسته بود... میگفت : چهل ساله فرانسه هستم... من نمیدونم عقاید شما چیه... اما من خودم توی دانشگاه تهران جزو دانشجوهایی بودم که علیه شاه شعار میدادم... اما بعدش دیدم چیزی به نفع مظلومان تغییر نکرد و...

 

من میشنوم... و در حین سخنرانی ایشون به این فکر میکنم که اگر بتونم سقف خریدش رو به یک میلیارد برسونم میشه فلان مشکل رو حل کنیم...

صحبت هاش که تموم میشه میگم:

منم طرفدارن مظلومان و مستضعفان هستم و برای همینه که الان جلوی شما نشسته ام... ان شا الله که درست میشه... آقای فلانی حالا تشریف آوردید ایران و با توجه به شناخت خوبی که به فرش دستبافت دارید میخوام محصولی رو نشونتون بدم که کل سفرتون به ایران رو بسازم... میخوام دست پر برید فرانسه و به بازار کریسمس فرانسه فکر کنید و روش برنامه بریزید...

 

خدا رو شکر یه تومن بهش فروختم...



این آقا توی دبی و شارجه و ابوظبی فروشگاههای بزرگی داره..

ساعت 9 شب هست و من باید خونه باشم اما ایشون قصد خرید زیادی داره و باید کارم رو انجام بدم...

تازه هم از فرودگاه رسیده و خسته هست... با مدیر فروشش نشسته روبروی ما... بعد از احوال پرسی میره توی صحبت رژیم غذایی اش و گریزی میزنه به ایام کرونا و ...

بحث میرسه به تجارت لاستیکی که داره و...

میگه توی ایران تجارت لاستیک دست فلانی (یک مقام مطرح در دنیای سیاست) هست و ماها نمی تونیم ورود کنیم... برای همین ما توی امارات این کار رو میکنیم...

اینها اصالتا بچه ی لار هستن... لاری های مولتی میلیاردر... هر چی فکر میکنم جز از راه قاچاق نمی تونن اینقدر رشد کرده باشن... حالا ان شا الله که از راه حلال بوده...

آسمون و ریسمون بافی های سیاسی شروع میشه... حوصله ام نمی کشه بحثش رو ادامه بده... با لبخندی پر انرژی میگم: قهوه تون سرد نشه... آقای فلانی یادمه دفعه ی آخر قبل از کرونا دیده بودمتون... حالا لاغرتر شدید...

گفت فلان ورزش رو انجام میدم و...

به این هم 20 تومن فروختم... هم حقوق یه ماه نیروها داده شد و هم تونستیم فروشگاهی که توی دبی در حالا تجهیز هست رو تامین کنیم...



این آقا توی کانادا فرش میفروشه...

خیلی زیاد حرف میزنه و من اصلا فرصتش رو ندارم پای حرفهاش بنشینم...

دفعه ی آخر عصبانی بود که چرا اینقدر منو معطل میکنید و فرش های منو هنوز نبافتید... شنیدم شما مذهبی هم هستین... آقا لازم نیست مذهبی باشید... مشروبت رو بخور اما صادق الوعد باش...

بهش میگم به خاطر قطعی برق در دو روز هفته، خیلی سیستم تولید ما آسیب میبینه و برای همین توی تحویل به موقع بار شما بدقول شدیم...

میگه تقصیر شما نیست... کارفرما وقتی تولید نکنه که نمیتونه به کارگر پول بده... کارگر هم وقتی پول نگیره نمیتونه کار کنه... اینو اون بالایی ها باید بفهمن...

و میفهمن... ولی عامدانه دارن این سیکل باطل رو ادامه میدن...

حرفش رو قطع میکنم و میگم: ما تولیدمون هم که متوقف میشه به کارگر پولش رو میدیم...

اما به نظرم شما این فرشی که داریم براتون تولید میکنیم رو اجازه بده براتون روش کار دست هم انجام بدیم... تفاوتش خیلی میشه ... کمی گرون تر میشه اما خیلی لاکچری تر میشه و جذاب تر... و به نظرم بهتر می تونی بفروشی...

 

شروع میکنه از ریاضت اقتصادی کانادا گفتن... اینکه اونجا تمام مردم درگیر قسط بانکی هستن... و برای اینکه نقدینگی رو از دست مردم خارج کنن سود بانکی اقساط مردم رو افزایش بی سابقه ای دادن و مردم توان خرید منسوجات رو ندارن...

میگم آخرش که چی؟

میگه دولت میگه بالا بودن قیمت ها توجیهی نداره... مردم اونقدر باید نخرن تا قیمت ها بیاد پائین...

دلش نمیاد از بد کانادا بگه اما از بدی ایران نگه... بلافاصله میگه البته با وجود این ریاضت اقتصادی خونه شون رو دارن... بهترین ماشین رو دارن... فقط درگیر قسط اینها هستن...

دیگه وقت و حوصله اش رو ندارم که بهش بگم بخشی از این نخریدن ها به خاطر جو روانی و رسانه ای هست که برای غذا راه انداختن توی دنیا و علت اصلی این تهدید غذایی رو هم جنگ روسیه و اکراین میدونن... (راستی جنگ روسیه و اکراین هنوز تموم نشد؟)

در حین صحبتش به این فکر میکنم اگر بتونم متقاعدش کنم کار دست روی فرشش انجام بده با توجه به اینکه میتونه فرشش رو توی نیویورک هم ارائه بده، سفارشش برمیگرده و برای مجموعه دستبافتی مون خیلی خوب میشه...

 

با اکراه تاییدش میکنم اما در نهایت راضی میشه که کار دست روی فرش هاش انجام بشه... و خرید 700 میلیونیش میره بالای یه تومن...

پس خدا رو شکر...



یا امام رضا...

من روزانه با خیلی از امثال این پولدارها و تاجرها درگیرم...

خیلی زیاد...

نیتم رو پیش شما به امانت گذاشتم... از شما امانت دارهای بهتری نمی شناسم...

چرا سجاده آب بکشم... حجم عجیب و غریب این ترافیک بالای ارتباطی رو نتونستم خوب مدیریت کنم و توی این دو سه ماه بیش از کل 12 سال گذشته نمازهام قضا شده...

نماز قضا رو میشه خوند... اما نذارید نیتم تغییر کنه...

 

راستی کسی میدونه نیت قربة الی الله یعنی چی؟

 

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۰۲ ، ۰۱:۰۷
ن. .ا
پنجشنبه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۲، ۰۲:۴۷ ب.ظ

به جاماندگان هم نرسیدم...

دیروز به جاماندگان هم نرسیدیم...

خودم مریض بودم... تب بچه هم پائین نمی اومد...

ده روز تمام بابت اینکه خیلی از نیروها برای اربعین بدون اینکه کسی رو جای خودشون بذارن میرفتن، کل کارخونه و تولید بهم ریخت کلی حرف و فحش از مشتری ها شنیدم...

هی به این فکر میکردم این مدل رفتن رواست؟

کسی که نیروی کمکیش رفته... فقط خودش مونده... اونم ول کرد رفت اربعین...

از جای دیگه نیرو می آوردم که کارش رو انجام بدن، کار اونجا لنگ میشد... توی این ده روز پدرم در اومد کلی هم تنش و درگیری داشتم...

بعد یه عده به من میگفتن نرفتی اربعین؟!!

چسبیدی به پول و دنیا؟!!

 

جلوشون فقط سکوت کردم... نگفتم من موندم تا بی تدبیرانه رفتن شما رو مدیریت کنم که وقتی برمیگردی حقوقت رو راحت بگیری... و ندونی چه خون دلی خورده شده تا بابت بی نظمی های شما مشتری ها کنسل نکنن . نگهشون داشته باشم...

 

برای جاماندگان هم که با وجود اینکه خانمم از روز قبل تدارک حلوای عراقی (؟) رو دیده بود که توی پیاده روی به مردم بدیم باز هم اون هم نشد... درگیر مریضی شدیم...

 

ایستادم و به احترام و شکوه کار خداوند کلاه از سر برداشتم...

 

گرچه میگفت که زارت بکشم میدیدم

که نهانش نظری با من دلسوخته بود

 

۷ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۰۲ ، ۱۴:۴۷
ن. .ا
شنبه, ۱۱ شهریور ۱۴۰۲، ۰۶:۰۴ ب.ظ

دلت کجاست؟

رفت و آمد خانوادگی داریم

حق استادی به گردن من و خانمم دارن... خانمم خیلی ازشون متاثر هستن...

یه خانم حدود شصت ساله... یه مادر واقعی... بصیر... اهل علم... و با کرامات...

 

یه روز یه جمله در مورد خانمم گفتن که هر چی بیشتر میگذره بیشتر متوجه فرمایششون میشم:

گفتن:

اینکه میگم خانمت خوبه ، تعارف نمیکنم... اهل تعارف نیستم

چشم های خانمت فقططط تو رو می بینه...

فقط...

فکر نکن چیز کوچیکی هست...

پیش من خانمهای زیادی میان... مشورت میگیرن...

خانمی استاد دانشگاه بود... مذهبی... دغدغه های انقلابی... خوب...

پرسیدم چرا بچه نمیارید... گفت فکرم سر جاش نیست... دلم میره اینور و اونور...

 

موارد اینطوری خیییلی زیادن...موارد مثل خانمت خیلی کم...

قدر این گنج رو بدون...

به حرفم فکر کن...



و من هر چی بیشتر بهش فکر کردم بیشتر حرف برای گفتن پیدا کردم اما زبانم از بیان عاجزتر شد...

کاش تمام مردها و زن ها چشم و دلشون فقط یه جا بود...

 

 

۱۳ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۰۲ ، ۱۸:۰۴
ن. .ا
شنبه, ۴ شهریور ۱۴۰۲، ۰۱:۲۸ ب.ظ

دست خدا

بچه ی سومم (آخری) دو سالش هست...

دو سال یک کلمه از اینکه بازم بچه بیاریم حرف نزدم... چون نتونستم به قولم عمل کنم و کمکی که خانمم نیاز داشت رو بهشون بدم توی رتق و فتق بچه ها...

خانمم هم حاضر نشد پرستار بیاره...

اما دیروز...

خودش گفت:

گفت نظرت چیه دو سال دیگه به چهارمی فکر کنیم...

 

مهم نیست چند وقت دیگه...

همین که خودش مطرح کرد یعنی دست خدا...

 

۲۰ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۰۲ ، ۱۳:۲۸
ن. .ا
پنجشنبه, ۲۶ مرداد ۱۴۰۲، ۰۸:۳۱ ق.ظ

به کار خویش، غوغا میکنی تو

دستگاه به خاطر مشکلات فنی متوقف شده بود...

قطعاتی نیاز داشت...

و نیاز به تعمییرات اساسی داشت، هم تعمیراتش زمانبر بود هم تامین قطعاتش نیاز به نقدینگی داشت... بابت محصولات این دستگاه هم تعهد داشتیم به مشتری...

اون هم جلو جلو فروخته بود محصولاتش رو...

ما هم نمیتونستیم تخمین بزنیم دقیقا چه زمانی دستگاه راه اندازی میشه...

از سمت اون فروشگاه کلان که پول فرش هاش رو هم داده بود اما نمی تونست فرش تحویل بگیره هیچ جوره قابل هضم نبود که باید صبر کنه...

مسئول فروش اون فروشگاه یه خانمی بود که بارها به زور از من قول زمانی بابت تحویل فرشها گرفته بود اما عملی نشده بود...

دفعه آخر بی ادبانه تر از دفعات قبلی سرم فریاد میکشید که چرا اینقدر بد عهد هستین و...

حتی چند باری شماره مشتری هاش که بهشون فروخته بود اما نمی تونست فرش تحویلشون بده رو به من داد و گفت خودت قانعشون کن... من دیگه نمیدونم چی جوابشون رو بدم...

دفعه آخر که دیدم خیلی جیغ و داد میکنه، بهش گفتم:

خانم فلانی با این همه استرسی که شما دارید چیزی حل نمیشه، با داد و جیغ دستگاهی که مشکلات فنی داره و همه تعمیرکاراش هم پای کارش هستن درست نمیشه... خودتون رو خسته میکنید فقط...

برگشت بهم گفت: توی این بحران ، آرامش شما بیشتر عصبی ام میکنه... چرا گوشی رو برنمیدارید دو تا داد سر مهندس های تولیدتون بزنید!!!

گوشی رو که قطع کردم به همکارام گفتم بهم میگه ارامش تو عصبی ام میکنه...

همکارام هم تایید کردن که آره... ما هم از آرامش و سکوت تو و دیر واکنش نشون دادن تو حرص میخوریم...

یکی دیگه از مسئول های فروش هم چند روز پیش بهم همین حرف رو زد...

و گفت چرا شما توی این همه استرس اروم هستین...

و خانمم هم سالهاست با این دیر واکنش نشون دادن من توی بحرانها مشکل داره...

.

.

خدایا فقط خودت و اولیات میدونن من چمه...

و فقط من میدونم چرا منو از هر طرف در محاصره ی انسانهای عجول و هیجانی قرار دادی...

 

به کار خویش غوغا میکنی تو...

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۲۶ مرداد ۰۲ ، ۰۸:۳۱
ن. .ا
دوشنبه, ۲۳ مرداد ۱۴۰۲، ۰۷:۲۲ ب.ظ

محبت غلیظ...

همه ابراز محبت های تند و تیز و بی پرده اذیتم میکرد...

دیروز فرزند ارشد صاحب کارخونه که بیشترین مشارکت رو توی اداره کارخونه داره، بهم میگه شما خیلی زحمت میکشید و من حتما این زحماتت رو جبران میکنم و نمیذارم این همه وقت گذاشتن هات بی ثمر بمونه و... ایشون کم پیش میاد از این ابرازها داشته باشه...

امروز هم اون پسر صاحب کارخونه بهم میگه: شما دلسوزترین فرد کارخونه اید و هیچ کس به اندازه شما برای بیرون اومدن کارخونه از این وضع دل نمی سوزونه...

بهم میگه هر کسی مانع کارات شد مهم نیست چه سابقه و جایگاهی داره... فقط به خودم بگو تا از جلو راهت بزنمش کنار...و...

 

چجوری باید بگم که این ابرازها با روحیاتم جور نیست...

البته خوشحال میشم که قدر دانی میکنن اما اینقدر غلیظ، دوست ندارم...

بهم میگه هم توی نمایشگاه ترکیه شرکت میکنیم و هم آلمان و خودت باید باشی اونجا...

فقط تشکر کردم...

اما واقعا نمی تونم برم المان و ترکیه...

خدا بخیر بگذرونه

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۰۲ ، ۱۹:۲۲
ن. .ا