ن والقلم و ما یسطرون

اگر تو نبینی ام ... من هم نمی بینم ام
مشخصات بلاگ

اینجا دیگر به روز نخواهد شد

در مطالب قبلی عرض کردم که در این آدرس مینویسم:

https://touresina.blog.ir/

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۵:۴۳ ق.ظ

ابراهیمت را در آتش نینداز!!

حس کردم توی مطالب قبلی بعضی ذهن ها درگیر یکی شدن با همسرشون شده...

در این مورد کمی صبوری به خرج بدید... یکی شدن با یک انسان دیگه جز با رشد معنوی اتفاق نمی افته بزرگواران... رشد معنوی هم غالبا اینطوره که یک شبه اتفاق نمی افته...

ماها حقیقتی داریم به اسم نفس ناطقه... مگر به این سادگی ها میشه به ابعاد نفس پی برد؟!!

قصد ناامید کردن ندارم... اما کلا موضوع یکی شدن با همسر از اون مقوله های جذابی هست که هر چی درست تر و عمیق تر بهش فکر کنیم میبینیم دنیا هم جای بسیار زیبایی هست...

بهشت همچین جای دور و دیری هم نیست... ولی به شرطی که اهلش باشیم و پیگیرش باشیم...

ان شا الله توفیقی بشه و بتونم در مورد این هم بنویسم

اما روال بحثم این بوده که:

 

1_شناخت های مفهومی و ذهنی ما الزاما به اقدام و عملِ مستمر ختم نمیشه...

 

2_ عمل های ما (ولو عمل های عبادی مثل نماز و غیره) الزاما به رشد و کمال ختم نمیشه

 

در مورد حکم شماره ی یک که همه تجربه کردیم... مثل اون کسی که میدونه فست فود ضرر داره اما بازم میخوره... در مورد حکم شماره دو هم افراد زیادی میشه مثال زد که اهل واجبات و حتی مستحبات دین بودن اما جزو اشقیاء و حتی اشق الاشقیاء شدن...

 

با این همه نه ارزش آگاهی کم هست و نه ارزش عمل...

گفتم بین آگاهی و عمل ما تمایلات ما قرار دارن... مهمترین نسبت تمایلات ما با اعمال ما، شکل دادن نیت های ما هست که فرمودن  اصالت عمل به نیت اون عمل هست...

تغییر تمایلات هم که عرض کردم به سادگی شکل نمیگیره...

حتما همه تجربه کردیم... به چیزی یا کسی علاقه دارید... به هر دلیلی عقلتون گفته این علاقه درست نیست... باید ازش عبور کنی... چقدر زمان برد تا فراموشش کنی؟

چی به روزت اومد تا اون تمایل صفر بشه؟

اصلا صفر شد؟!!!

 

خدا با این کار داره... میگه دلت کجاست؟!!

میتونی دل بدی به من تا من برات حرف بزنم؟!!!

شاید به لفظ بگیم آره... اما به حقیقت نمیشه...

 

رنج...

امان از رنج...

دیدید برای اینکه بتونن یک فلز رو شکلش بدن باید داغش کنن... مذابش کنن؟

رنج، همون داغ کردن هست... همون مذاب کردن هست...



امان از ذهنیت درست کردن های غیر واقعی برای زندگی مشترک...

اماااان...

مثلا همه فکر می کنن خوشبختی وقتی شکل میگیره که زوجین خیلی همدیگه رو درک بکنن...

(راستی میتونی کسی که خیلی هم درکت نمیکنه رو خییلی زیاد دوست داشته باشی؟!!... نمیتونی نه؟!!...)

خب درک کردن همدیگه خیلی مهمه... اما غالبا در بهترین حالتش در سالهای اولیه ازدواج شکل نمیگیره...

بعد تمام باور های طرف بهم میریزه...

خانم یا آقا تصورش این بود که همسرش باید کسی باشه که تمام اهدافش و باورهاش رو درک کنه... چون هدفش متعالی هست یا اهداف و باورهاش خط قرمز زندگیش هست پس همسر باید کمکش کنه... همراهش باشه...

بعد میره توی زندگی میبینه هنوز خیلی با اون درک شدنه فاصله دارن...

اینجا چه اتفاقی داره می افته؟

آیا نباید اهداف خوب میداشت؟

آیا با شخص مناسبی ازدواج نکرده؟

خدا، خدای شکستن این اهداف و باورها و چهارچوب های ذهنی و غیر عملیاتی و غیر واقعی هست...

حتی ممکنه موضوع کاملا مقدسی دغدغه مون باشه... اما خدا قصد داره ذهنیتمون رو نسبت به اون امر مقدس واقعی کنه و از فانتزی سازی خارجش کنه... لذا باورمون رو میشکنه... اهداف مقدس هم نداشته باشیم باز هم خدا دشمن تمایلات غیر واقعی هست... میزنه هااا... زدنش برای هر کسی متفاوته...

چون باور ها و اهداف هر انسانی میاد در دایره ی تمایلاتش... دوستشون داره... نسبت به موانع اون اهداف و باور ها بغض داره...

بعد میبینه یکی از موانع اون اهداف خودِ همسر هست :)))

یا حداقلش اینه که اگر هم مانع نیست، همراهِ خوبی هم برای اون اهداف و باورها نیست... :)))

در بهترین حالتش یه عده وقتی توی این شرایط قرار میگیرن میگن: خب موسی به دین خود... عیسی به دین خود...

یعنی چی؟

یعنی : خدایا من دست به باورها و اهدافم نمیزنم...

خدا هم میگه پس بجنگ تا بجنگیم... (منم جای خدا بودم با این اشخاص جنگ آشکاری رو شروع میکردم)

تا واقع بینت نکنم دست از سرت برنمیدارم...

خدای ذهنت رو می پرستی؟!!!

درستت میکنم...



مثال بزنم:

توی تذکرة الاولیای عطار میخوندم شخصی رفته بود نزد امام صادق و ازشون خواست تا اسم اعظم رو بهشون تعلیم بده... اصرار هم میکرد...

اونجا استخری هم بوده... امام به یارانشون دستور دادن این شخص رو بندازن توی استخر...

ایشون هم شنا بلد نبودن...

هی استغاثه کردن به امام که کمکشون کنن...

هی با دست و پا زدن و تقلا کردن می اومدن به لبه ی استخر تا دستشون به جایی بند بشه... اما امام به یارانشون میگفتن نذارید دستش به جایی بند بشه...

این بنده خدا که مرگ رو جلوی چشمش دید و از امام هم کاملا ناامید شدن توی اون حال کلمه ای به زبان آورد...

امام فرمودن حالا بیاریدش بیرون...

بیرونش که آوردن امام به اون شخص فرمودن: میدونی دقایق آخر چه کلمه ای گفتی؟

شخص گفت: نه... یادم نیست...

امام بهشون فرمودن اسم اعظمت رو به زبان اوردی... و نجات پیدا کردی...

.

.

یعنی استغاثه به امام هم اشتباه بود؟!!!!

استغاثه به امام اشتباه نبود... اما ذهنیت ایشون به امام یک ذهنیت فانتزی و ذهنی بود... باید شکسته میشد...

قطعا خدا اهداف و باورها (تمایلات) ذهنی ما رو خواهد شکست...

به بیان دیگر، قطعا خدا تمایلات ذهنی و فانتزی ما رو خواهد شکست...

و ازدواج و همسر یکی از اون اهرمهای پر قدرت خدا هستن برای شکستن این بت های ذهنی...

بعد تازه امر هم کرده در خانواده و در تعامل با همسر با مودت و رحمت برخورد کنید...

یعنی ابراز کنید محبتتون رو...

ای خداااا

من چجوری محبت واقعیم رو برای کسی ابراز کنم که تماما درکم نمیکنه؟!!!

داری با من چکار میکنی؟!!



میتونی با این همسر که تماما درکت نمیکنه یکی بشی؟!!

نسبت بهش غیرت داشته باشی؟!!

یا نه... میگی هر کسی رو باید به اندازه خودش اهمیت داد؟!!

داری فرار میکنی نه؟!!

میگی هر کسی به اندازه ی خودش؟!!

از کی فرار میکنی؟!!

از خدا؟!!



دیشب یه جمله ای از یکی از علمای عصرمون میخوندم... دیدم چقدررررر به این مطلب مرتبطه!!

جمله این بود:

قصص قرآنی بیان اطوار وجودی انسان در سیر تکاملی اوست سفرنامه های انبیاء در مقام شهود حالات ما است وگرنه... (بقیه اش رو جرات ندارم بنویسم)

ربطش با این مطلب؟!!

ابراهیم بت شکن رو میندازی توی آتیش؟!!

که نابود بشه؟!!

که بتت رو نشکنه؟!!

خدا کارش رو بلده... ابراهیم بت شکن سوختنی و نابود شدنی نیست...

عزم خدا در شکستن بت های ما جدی هست...

بت های هر کسی تمایلات اون شخص هستن...

خدا با این تمایلاتی که واقعی نیستن کار داره...

خدا دشمن هر چیز ذهنی هستن... هر چیز ذهنی که قرینه ی دقیقی در واقعیت نداشته باشه...

خدا عزم جدی داره برای واقع نگر کردن ما...

۱۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۵:۴۳
ن. .ا
سه شنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۸:۱۳ ق.ظ

وزن همسر در سیر رشد انسان

یه روحانی بزرگواری روی منبر میگفت: اگر همدلی واقعی بین زن و شوهر باشه و فرض کنید یکی از این دو بیماری سختی گرفته باشه و لاعلاج یا صعب العلاج باشه... اون همسری که بیماری نیست اگر آبی یا هر چیز نوشیدنی یا خوردنی رو برای همسر بیمارش آماده کنه و یک ذکری جهت شفای همسرش بگه و در آب بدمه و بده به همسرش تا میل کنه """ قابلیت""" اینو داره که اون نوشیدنی همسرش رو شفاء بده... 

سبحان الله!!!

شفای بیماری لاعلاج؟!!!

توسط همسر؟!!



مردی بیمار شده بود و رفته بود نزد امام (نمیدونم کدوم یک از معصومین ما بوده... باید رجوع کنم) و از بیماریش گفت... امام فرمودن برو از پول حلالی که مال زنت هست عسلی بخر و.... دستورالعمل رو گفتن... و گفتن این کار رو بکن خوب میشی...

پول حلالی که مال همسرت هست؟

اگر مال مادر باشه چطور؟

پدر؟!!

فرمودن از پول زنت بردار و دارو رو بخر و بخور خوب میشی...



یک بحثی توی طب سنتی داشتیم که هنوز ذهنم مشغوله... و اون ماهیت مزاج معتدل بود...

به صورت مصداقی میدونیم معتدل ترین مزاج ها برای معصومین هست... که به اون ذوات مقدسه میگن : اعدل امزجه...

ماها هم هر چی به سمت مزاج معتدل تر بریم، به دایره ی عصمت نزدیک تر میشیم... جوری که ابن سینا کلا معتقد هست صاحبان عصمت به خاطر اعتدال تام مزاجی که دارن مرگ طبیعی به سمتشون نمیاد لذا اگر خلق الله نکشنشون، اونها به مرگ طبیعی از دنیا نمیرن... مصداق بارزش هم که حضرت ولی عصر عج الله هستن... یا خضرت مسیح...

اونجا یکی از بحث ها این بود که چه چیزهایی در معتدل شدن مزاج موثر هست...

یکی از مهمترین مسائلش خودِ اون نطفه در وقت تکون و انعقادش هست که مورد بحث بود... نطفه ای که قرار هست بشه یک انسان... از همون جا و حتی خیلی قبل ترش موضوع مزاج مورد مطالعه بود...

یکی از عواملی که بهش رسیده بودیم عشق بود... محبت زیاد... خوستن صادقانه ی همسر... میل زیاد زوجین به هم...

این حالات زوجین یکی از عوامل مهم در اعتدال مزاج اون فرزند هست...

در تمام شئون هااا... حتی در شان جنسی...

باید خواهان هم باشن... تمایلشون به هم زیاد باشه... والا فرزند موثری از اینها پا به عرصه وجود نخواهد گذاشت... 

توی این زمینه باید بیشتر با مردها صحبت کرد... چون خانمها وقتی ازدواج میکنن خیلی زیاد روی همسرشون حساب میکنن و انتظار یکی شدن دارن... انتظار محبت دارن...

اما آقایون زود از این ریل خارج میشن... در حالی که این توقع محبت از سوی خانمها، یک خواسته ی وهمی نیست... فطری هست... پاسخ درست بهش ندیم ریل رو کج میکنیم بعد معلوم نیست بعدها چجوری میشه صافش کرد...



این چند مورد رو مثال زدم تا کمی فکر کنیم که چرا همسر اینقدر در زندگی عنصر مهمی هست؟!!

جوری که اگر من بخوام نظر خودم رو بگم میگم: پر رنگ ترین عنصر اجتماعی در نظام خلقت، خانواده هست... و مرکز ثقل خانواده هم زوجین هستن...

یعنی من به شخصه سنگین ترین وزن رو به تعامل زوجین میدم...

برای همین هم هست که بیش از هر موضوعی رابطه خوب زوجین مورد حسد واقع میشه توسط دیگران...

اگر اینقدر مهم نبود چرا حسد؟

حتی بیشتر از مال دار بودن...

دو چیز خیلی مورد حسد واقع میشه:

یکی رابطه خوب دو زوج... و یکی شدنشون...

دیگری نفوذ یک شخص در قلبها به واسطه ی سعه ی روحیش...

این دو موضوع در اجتماع به شدت مورد حسد واقع میشه...



خب این چند خط هنوز در حکم مقدمه سازی بود... از این باب که روش فکر کنیم... چرا یکی شدن زوجین اینقدر مهم هست؟!!

حالا برگردیم به روال بحثمون:

ما از لایه های پنهان نفس خودمون خبر نداریم...چون خبر نداریم لذا نمیتونیم هم درست برای رشدش برنامه بریزیم

چه اینکه اگر آگاهی مفهومی هم داشته باشیم باز هم هیچ تضمینی نیست که در جهت رشد خودمون اقدام موثری انجام بدیم...

یعنی وقتی ندونیم که برنامه ریزی برای رشد ممکن نیست...

اگر هم بدونیم بازم هم برای حرکت در مسیر رشد تضمینی نیست...

پس چکار باید کرد؟!!

یک سوال اساسی پیش میاد که چرا آگاهی های ما الزاما به اقدام ختم نمیشن؟

و چرا خیلی از اعمال ما موجب افزایش آگاهی های ما نمیشن؟!!

این یک سوال ریشه ای هست...

گویا بین آگاهی های ما و اعمال ما چیزی حائل هست...

و واقعیت هم همینه...

حقیقتی بزرگ بین آگاهی های ما و رفتار ما وجود داره... که باید اون رو دریابیم... و خدا غالبا در تربیت ما اون حقیقت رو نشانه میگیره... 

تعامل با اون حقیقتی که اسمش رو میخوام بگم در ادبیات دینی اسمش جهاد اکبر هست... جهاد با نفس...

اسم اون حقیقت نفس نیست هااا...

اسمش تمایلات نفس هست...

بین آگاهی های ما و اعمال ما تمایلات (حب و بغض) ما حائل هستن...

خدا برای رشد ما وارد مهندسی در تمایلات ما میشه...

این وادی غوغاست عزیز من...

واای از تمایلات... واای از تمایلات...

آخه ماها اعتدال مزاج که نداریم... تمایلات ما هم اعتدال ندارن... برای برگردوندن این تمایلات به سمت اعتدال یک اتفاق مهم رخ میده...

میدونید اون اتفاق چیه؟

اگر بنا باشه تمایلات ما به اعتدال برسن از چه موضوعی باید رد بشیم یا بهتره بگم در چه موضوعی تردد خواهیم کرد تا حرکت به سمت این اعتدال حاصل بشه؟!!

رنج...

تعامل با رنج...

و بعد از اون موضوع لذت مطرحه...

لذت پایدار، نتیجه ی تعامل درست با رنج هست...

تا برسیم به اونجا که رنج و لذتمون ادغام بشه... که خب اینها برای دهان امثال من نیست...

 

این گفتگو همچنان ادامه داره... اگر عمر و توفیقی باشه...

چون باید بگم چه اتفاقی برای تمایلات ما در زندگی مشترک می افته... 

به شرط توفیق...

 

 

۱۹ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۸:۱۳
ن. .ا
يكشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۹:۱۰ ق.ظ

نامه ای سرگشاده به « مسلمان یاغی»_1

مطلبی در این وبلاگ در مورد همسر نوشته شده و سخنی از وزن همسر در زندگی و رشد گفته شد خواستم اونجا نظرم رو در مورد وزن همسر بگم اما هر چی فکر کردم دیدم بهتره مطلبی در وبلاگ خودم بنویسم

آگاهی های انسان میتونن برای انسان چراغ حرکتش باشن اما واقعیت اینه که انسانها وقتی از عالم طبیعت رخت بربستن الزاما به اندازه ی آگاهی هاشون رشد نکردن... چه بسا دقیقا در مسیر معکوس آگاهی های درستشون گام برداشتن... فربه کردن آگاهی اساسا برای انسان لذت بخشه... چون به انسان حس امنیتی هم میده... به انسان اعتماد به نفس میده... انسان با آگاهی "احساس" قوی تر شدن میکنه...

اما...

یک امای بزرگ...

ما میخوایم به تعالی برسیم درسته؟

«من» میخوام رشد کنم...

چقدر این من رو میشناسیم؟!!

چجوری میشه شناختش؟!!!

با مطالعه؟!!

علم؟!!!

آگاهی؟!!!

تجربه؟!!

اینا کافیه؟!!

من میگم کافی نیست... 

اما اول حکم خودم رو به چالش بکشم:

مگه شناخت، همون معرفت و آگاهی نیست؟!!

چرا میگی با صرف افزایش آگاهی نمیشه نفس رو شناخت؟!!

چون آگاهی به معلومات و به آشکارها تعلق میگیره... نه به مجهولات...

یعنی چیزی که آشکار باشه و معلوم باشه، انسان نسبت به اون آگاه میشه...

حالا اگر نفس به گونه ای باشه که لایه های پنهان داشته باشه چجوری میخوای نسبت به اون آگاه بشی؟!!!

وقتی آگاه نباشی چطور میخوای رشدش بدی؟!!

مثل این میمونه که من فرزند دختر داشته باشم و از جنسیتش آگاه نباشم بعد بخوام برای رشدش برنامه بریزم و ۸۰ درصد برنامه هام هم متناسب آقایون باشه...

خب میزنم اون بچه رو داغون میکنم...

خدا بناست حجت رو بر ما تمام کنه...

یکی از اسامی قیامت یوم تبلی السرائر هست

برخی بزرگان فرمودن قیامت نفس در جزئیات هست، یعنی تبلی السرائر نفس، در جزئیات زندگیت اتفاق می افته،

جایی که مفاهیم کلی، تعین پیدا میکنن... جایی که مفاهیمی مثل همسر و فرزند و پدر و مادر، عینیت پیدا میکنن، مصداق پیدا میکنن، به اینها میگن جزئیات...

خدا با این تعین ها که در زندگیت رخ میده نفست رو برات قیام میده، قیامتی برای نفست برپا میکنه...

یوم تبلی السرائر راه میندازه برات...

میگه ببین خودت رو...

بعد میگن یکی از اسامی قیامت یوم الحسرت هست...

وقتی به حکمت این جزئیات در زندگیمون پی میبریم انگشت حسرت به دهان میگیریم که چه موقعیت بزرگی رو برای رشد از دست دادیم...



این مرحله ی اول نامه ام بود به برادرم مسلمان...

نامه ام به ایشون ادامه داره، بخش اصلی حرفم هنوز مونده

هنوز وارد نقش و وزن همسر در این مسیر رشد نشدم...

اگر توفیقی باشه خواهم نوشت

۱۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۲ ۱۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۹:۱۰
ن. .ا
جمعه, ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۸:۴۷ ق.ظ

ما وسطی ها

به گمانم ابن سیناست که میگه در هر عصری تک تک مردانی هستن که موحد حقیقی میشن... و تک تک افرادی هستن که ام الفساد میشن...

مابقی مردم بین این دو دسته هستن... نه اونقدر بالا میرن که موحد حقیقی بشن... نه اونقدری به حضیض میرن که ته جهنم جا بگیرن...

اینو داشته باشید

حالا بیاییم در عرصه ی انتخابات...

بیشترین طیفی که احزاب برای جمع آوری رای اونها تلاش میکنن طیف خاکستری هستن...

خاکستری ها کیان و چقدرن؟

خاکستری ها نه اصلاحاتی هستن... نه اصولگرا و نه چپی ونه راستی... 

توی کشور ما غالبا چپی ها رای مشخصی دارن... اصولی ها رای مشخصی دارن... انقلابی ها هم سبد رای مشخصی دارن...

که مجموع آراء این سه دسته از اون آراء خاکستری کمتره تقریبا...

این آراء خاکستری در دین هم اکثریت هستن...

در سیستم خدا هم اکثریت هستن... 

 

این اکثریت، در سیستم دین و زندگی دینی، نه عارف میشن، نه شقی...

برای این طیف خدا 124000 پیغمبر فرستادن... تبیین برای این طیف هست...

شاید منی که الان دارم این طیف رو تحلیل میکنم خیلی اوقات خودم هم از همین طیف میشم...

 

خب

وقتی قرار نیست یه طیف وسیعی نه عارف موحد بشن و نه شقی لعین، چرا اینقدر برای خدا مهم میشن؟

چرا اینقدر برای هدایتشون عزیزان خدا قربانی شدن؟

برای هدایتشون اگر فقط یک عاشورا از اول تاریخ تا انتها اتفاق افتاده باشه کافیه که بگیم خدا خیییییلی هزینه کردن...

چرا؟

روی اینکه چرا ما وسطی ها اینقدر برای خدا مهم هستیم با هم فکر کنیم...

اما یه نکته هم بگم:

ظهور امام زمان عج الله ظهور کل دین هست...

نه ظهور اسرار...

بعد از ظهور امام زمان هم اسرار دین ، همچنان اسرار دین هستن...

خودِ دین قرار توی اجتماع ساری و جاری بشه...

یعنی چی؟

یعنی ظهور هم برای اکثریت و ما وسطی ها هست... نه برای عرفا و نه برای اشقیا...



نمیدونم چجوری ایام محرم عزاداری میکنید... اما من یه مدتی از بعضی از حالتهای عزاداری خوشم نمی اومد...

مثلا دوست داشتم برای خودم با تمرکز گوش بدم و آروم اشک بریزم...

خیلی با کلاسه نه؟!!

اما الان به اون موقع خودم میگم سوسول بازی...

میگم منیت خودت رو تا سر سفره امام حسین هم میاری پهن میکنی...

 

الان مخصوصا در روز عاشورا فقط دوست دارم فریاد بزنم: حسیییییییین

حسیییییین

اگر بدتون نمیاد باید بگم فریاد کافی نیست...

باید صیحه کشید و گفت:

حسییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییین

حسیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییین

 

شوخی ندارم... چقدر ما به این فریاد و صیحه ها نیاز داریم!!!

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۸:۴۷
ن. .ا
سه شنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۸:۳۲ ق.ظ

اگر نفعی توش میبینی...

توی دو دوره کتابخوانی گروهی که این بزرگوار راه انداختن شرایط مشارکت نداشتم... برای این دفعه سوم امیدوارم بتونم مشارکت کنم...

شاید اگر وقت اجرایی کردن حرفهام رو داشتم در کنار کتب دفاع مقدسی مثلا پویشی بابت خواندن وصیت نامه شهدا و علما رو هم پیشنهاد میدادم... یا خواندن کتب زندگینامه عالمان ربانی چه در قید حیات و چه رخت بر بسته از خاک رو پیشنهاد میدادم... و در بین شهدا شخصیت هایی که اندیشه های تمدن سازی داشتن و مستنداتی بود برای بیان دغدغه هاشون رو پیشنهاد میدادم...

شخصیت هایی مثل شهید چمران... شهید بهشتی... شهید سلیمانی... شهید شاطری... شهید صدر...

اما خب آدم اگر حرفی میزنه باید پای کارش هم باشه... منتها الان شرایطم به گونه ای هست که نمی تونم زیاد حرف بزنم چون نمی تونم توی عمل به حرفهام پای عملش بایستم...

 

حرکت، حرکت خوبیه...

چرا؟

چرا میگم خوب؟

چون کسی که این حرکت رو شروع کرده رو انسان خیلی خوبی یافتم...

 

خوبی محرز ایشون برای من یه موضوع خیلی مهم بود و اون انعطاف ایشون در مواجهه با نظرات متفاوت بود...

اینکه توی نظرات به ایشون گفتم من از شما درس گرفتم ناظر به همین انعطافشون در پاسخ گویی بود...

من دوست ندارم همین طوری یک ویژگی خوب رو برجسته بکنم... مثلا بگیم چون فلانی مهربونه ازش حمایت میکنیم...

نه...

انعطاف موضوع مهمی هست...

البته برای انعطاف هم میشه افراطهایی در نظر گرفت...

اما خوب که دقیق بشیم می بینیم اون چیزی که به عنوان افراط در انعطاف ازش حرف میزنیم کلا از جنس انعطاف نیست... بلکه به این نتیجه  میرسیم دو طرف بوم انعطاف، انجماد هست...

مثلا پلورالیسم... در کل میگن همه درست میگن... تمام عقیده ها سهمی از حقیقت رو دارن و همه محترمن...

فرصت بشه میتونم در این مورد بیان کنم که این اصلا انعطاف داشتن نیست... این دقیقا یک بروزی از انجماد در اندیشه هست...

اول به خاطر درسی که از ایشون گرفتم... و دوم به خاطر حرکت مفیدی که ایجاد شده تلاشم رو میکنم که مشارکت کنم...

هدف از این حرکت نفع بردن هست...

هر کسی نفعش رو در مشارکت نمیبینه.. شرکت نکنه...

هر کسی نفعی برای خودش میبینه مشارکت کنه...

به همین سادگی...

۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۸:۳۲
ن. .ا
جمعه, ۱ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۶:۰۶ ق.ظ

حاصل رمضان امسالم...

یکی از آورده های ماه رمضان امسال برای من این بود:

بابا بی خیالِ هر آنچه به تو مربوط نیست...

یکی از اون چیزایی که به من مربوط نیست و هی بهش فکر میکردم چی بود؟

 

بحث اجاره نشینی ای که هر سال تنور بحرانش داره داغ تر میشه و وضعیت ما توی این شهر بی ثبات تر...

 

امسال (یعنی حدود8 الی 10 روزی میشه) دیگه برام مهم نیست چه اتفاقی می افته...

آخه من توی این چند سال اصلا فکر نمیکردم توی نظام هستی چه جایگاهی دارم...

من اصلا توجه نکرده بودم خدا زنی رو به واسطه من داره قوام میده... زنی که خوبی هایی داره که یکی از دغدغه های بزرگم اینه که زبانی پیدا کنم تا به زنها و مردهای زمانه ام بفهمونم این حسن گنجی گمشده هست در بین اکثر مردمان عصر ما... و به برکت این حسن، امید دارم فرزندانم از اولیا الله بشن...

اصلا متوجه نبودم پسری به من داده که تا حالا لقمه ای شبهه ناک بهش ندادم...

اصلا متوجه نبودم که پسر دیگری (امیرعباس) به من داد که همیشه مرتبطش میدونم به اون توسل مضطرانه و پر دردم به حضرت عباس علیه سلام در زمان مجردیم... و نتیجه ی شگفت انگیز اون توسل و دیدن دست حضرت عباس در زندگیم...

اصلا متوجه نبودم امام حسین دختری (فاطمه زینب) به من هبه کردن که هم اسم خواهر عظیم الشان شون رو داره و هم اسم مادر رو (و این اسامی قبل از تعیین جنسیتش روزیمون شده بود...) و در روز تولد امام حسین جنسیت این بچه برامون مشخص شد و در ایام غدیر هم به دنیا اومدن...

من اصلا متوجه نبودم خدا به من روزی نمیده بلکه به این جمعمون توجه داره... و روزی به این جمع میده...

من چرا دایه ی دلسوزتر از مادر بودم؟!!!

 

راستش هم حس رهایی خاصی دارم... حس میکنم باری سنگین از دوشم برداشته شد...

هم حس شرمندگی و خجالت خاصی دارم که اینقدر این موضوع برام پررنگ بود!!

 

چند روزه خانمم هی ازم میپرسه از صاحب خونه نمی پرسی برای قرارداد جدید میخواد چکار کنه؟

زودتر بپرس که اگر نخواست تمدید کنه یا اگر قیمت رو زیادی بالا برد وقت داشته باشیم یه خونه دیگه پیدا کنیم... میدونی که... حداقل دو ماه وقت نیاز داریم تا یه خونه پیدا کنیم... میبینی که چقدر سخت بهمون خونه اجاره میدن...

میگم: میپرسم... یه مقداری زوده... نگران نباش... درست میشه... من این سالها زیادی نگران بودم برای این موضوع...

نهایتش اینه که کسی توی این شهر بهمون خونه نمیده دیگه... از این که بالاتر نیست... حتما خیری توشه...

 

میدونید دوست ندارم به کسی که شرایط منو داره این حسم رو تحمیل کنم... اگر دستوری بود برای خودم توی سالهای اخیر تاثیر میداشت...

تجربه ی این سالهام به من میگه یک سری از بلوغ ها و ادراکات تا وقتش نرسه تحقق پیدا نمیکنه...

لذا این که میفرمایند خداست دارد خدائی میکند یک حرف عمیقا ریشه داری هست...

من فقط میخوام بگم:

ای تمام عزیزانی که توی شرایطی هستین که سختی های دشواری براتون رقم زده...

شما تنها نیستین... نه تنها، تنها نیستین بلکه در آغوش امن الهی غرقید...

من چون برای خودم وزنی قائل نبودم و چون خودم رو از نگاه خدا نگاه نمیکردم... فکر میکردم هر اتفاقی ممکنه بیفته...

اما الان میگم محال هر اتفاقی بیفته... برای من فقط یک اتفاق می افته... و اون یک اتفاق هم در آغوش خدا می افته... حالا اون اتفاق هر چی میخواد باشه...

 چون من در نظام هستی فرزند پدر و مادری هستم که دائم برام دعا میکنن و نگرانم هستن...

همسرِ زنی هستم که خدا امانتش رو به من سپرده... پس امانت دار خدا هم هستم...

پدر یک پسر هستم...

پدر یک پسر دیگر هم هستم...

پدر یک دختر هستم (هر بار پدر شدن برای خودش مقامی جداگانه داره هااا... اینو ان شا الله روزی تون بشه تا درک کنید... چون هر انسانی که من مقام پدری شون رو درک میکنم تمااااما با اون یکی دیگه فرق میکنه)

عمود یک خانواده هستم...

و جایگاههای دیگه ای که دارم و لازم به بیان نیست...

من خیییییلی برای خدا مهم هستم... چرا دارم غصه ی چیزی به این کوچکی رو میخورم...

این چه دهن کجی ای هست که من به خدا دارم؟!!

 

خدایا اهل توحیدم کن...

 

 

۷ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۶:۰۶
ن. .ا
چهارشنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۲، ۰۸:۳۱ ق.ظ

بلوغ عاطفی...

لج کرده بود که من غذا نمیخورم... من کیک میخوام...

هر چی براش توضیح میدادیم که الان وقت غذا خوردن هست نه کیک خوردن...

زیر بار نمیرفت...

و فقط هم دلیلش این بود که من کیک دوست دارم...

آخرش بهش گفتم مامان چون دوستت داره و دوست نداره ضعیف بشی کیک رو بهت نمیده... 

اون هم جواب میداد: خب دوستم داشته باشه.. ولی من کیک میخوام...



خنده ام میگرفت از جوابش... چون غالبا اکثر ما هم با خدا همینجوری هستیم...

میگیم خب دوستمون داشته باشه ولی ما...

 

نمیتونیم دوست داشتن های عمیق تر رو درک کنیم...

چرا؟!!

چون خودمون عمیق نشدیم... چون خودمون موندیم توی سطح...

مثلا اون مردی که سختی های بچه داری زنش رو درک نمیکنه و میگه : همین یه کار رو هم نکنه پس میخواد چکار کنه؟!!

یا اون زنی که شرایط سخت شوهرش رو درک نمیکنه و میگه: داره شب و روزش رو برای ما میره کار میکنه ولی ما نمیخوایم اینجوری برای ما وقت بذاره...

 

اینها از محدوده ی خودشون خارج نشدن.. فقط از زاویه ی خودشون به تمام عالم و آدم نگاه کردن...

از زاویه ی دلخواسته ها و اهداف خودشون...

چون از پوسته ی خودمون بیرون نیومدیم... عشق های عمیق تر رو نسبت به خودمون درک نمیکنیم...

لذا عشق خدا و اولیای خدا رو به خودمون درک نمیکنیم... و این بزرگترین نارسایی در وجود ما هست...

 

چون اون حس معشوق بودن رو درک نمیکنیم حس ارزشمندی مون خیلی پائینه...

و کسی که حس ارزشمندی پائینی داره از آسیبش در امان نخواهید بود...

 

بزرگترین مصلحان اجتماعی کسانی میشن که عشق خدا و اهل بیت رو نسبت به خودشون درک میکنن...

چرا باید معشوق بودن رو درک کنن بعد وارد عرصه ی اجتماع بشن؟

چون اجتماع و اصلاح اجتماع محل بروز اختلافات و تشاجرات و منیت هاست... خردت میکنن تا تغییری بکنن...

چطور میخوای دوام بیاری؟!!

باید به یک بلوغ عاطفی رسیده باشی تا بتونی عموم مردم رو دوست داشته باشی... و محبتی رو هم از سمت حق متعال درک بکنی که نگهت داشته باشه پای اون سختی...

آخه  عموم مردم چیز دندون گیری برای اینکه دوستشون داشته باشی ندارن...

پس چطور میخوای دوستشون داشته باشی؟!!

بلوغ عاطفی...

من نمیدونم در روانشناسی بلوغ عاطفی داشتن معناش چیه... اما در نگاه فلسفی من معناش اینه که حب ها و بغض های انسانها رو لمس کنی...

حتی حب به دنیاشون رو عمیقا بفهمی...

دلایل کوچکشون برای حب به فرزندشون رو بفهمی...

حسادتشون رو بفهمی... منیتشون رو بفهمی...

خلاصه دکتری که درد رو نفهمه دکتر تو دل برویی نخواهد شد برای بیمار...

 

بلوغ عاطفی نداشته باشیم نمی تونیم اون ارتباطی که ازش حرف میزنم رو ایجاد کنیم...

خانواده شکل نمیکیره...

۱۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۰۲ ، ۰۸:۳۱
ن. .ا
سه شنبه, ۲۹ فروردين ۱۴۰۲، ۰۵:۵۴ ق.ظ

نه جمهوریت آسیب ببیند... نه اسلام

اول کار یه سوال بپرسم:

جمهوریت چیزی بود که ما به اسلام چسبوندیمش یا اسلام و جمهوریت پشت و روی یک سکه هستن؟

اول سال رهبری در مشهد فرمودن : نه جمهوریت باید آسیب ببیند نه اسلام...

خب در قضیه ی حجاب چطور این موضوع رو پیاده کنیم که نه جمهوریت آسیب ببیند نه اسلام؟

 

یعنی به خاطر تاکید اسلام بر پوشش، از مردم سلب اختیار و انتخاب نکنیم...

و به خاطر احترام به اختیار و انتخاب مردم، ارزش های اسلامی رو از بین نبریم...

 

این پازل باید حل بشه دوست من...

حلقه ی مفقوده کجاست؟ چطور میخوای رفتار کنی که دو تاش در اوج بمونن؟!!

 

دستور ولایت هم هست...

 

دیگه الان اینجا نمیتونیم استدلال کنیم که امیرالمومنین کجا با قاطعیت عمل کرد یا کجا با مسامحه رفتار کرد... و نتیجه بگیریم الان وقت قاطعیته یا مسامحه...

الان ملاک عمل اینه:

نه جمهوریت آسیب ببیند نه اسلام...

بسم الله اگر حریف مایی...



پرده ی اول:

رفتیم قم... دوستان و استاد هم اونجا بودن... همین که رسیدیم صحن عتیق (صحن امام رضا) و دیدیمشون رفتیم نزدیک و با همه سلام و احوالپرسی...

با استاد هم که اومدم سلام و احوالپرسی کنم و رد بشم (که مزاحم خلوتشون نباشم) خودشون اشاره کردن که بیا پیشم بشین...

نشستم

پرسیدن قضیه ی کمک به شغل اون بنده خدا رو که بهت سپردم به کجا رسوندی؟

گفتم از اعتبار حساب رسالت خودم 30 میلیون وام 2 درصد براش جور کردم و اقساطش 18 ماهه بود... من بهش گفتم 36 ماهه بده... که بهش فشار نیاد...

30 تومن هم خودم توی شروع کار بهش داده بودم تا مسائل مالیش رو حل کنه...

گفت: اشتباه کردی پسرم...

نگفتم پول بدی و خودت رو خلاص کنی... این پول و بیشتر از این رو که خودِ ما هم میتونستیم بهش بدیم...

تو میدونی اون توی اداره ی کارش دچار ساده لوحی هست... خودش به خودش ضرر میزنه...

این پولهای تو رو هم هدر میده...

باید باهاش شریک میشدی تا توی کارش و تصمیم گیری هاش دخالت میکردی... تا بحران رو رد کنه... بعد فاصله میگرفتی...

گفتم: آخه من از دامداری و گله داری چیزی نمیدونم...

سکوت کرد...

گفتم: خب میرم اطلاعات کسب میکنم...

گفت: از بین بچه ها شرایط تو برای ارتباط گرفتن با ایشون از همه مساعد تر بود... برای همین به تو گفتم...

گفتم: از وضعیت بی ثبات مَسکن ما که مطلعید... ممکنه من بخوام تا این حد دخالت کنم و هزینه کنم، همسرم همراه نباشن و بگن الان اولویت به زندگی خودمونه...

گفتن: حق دارن... بله... اگر فکر میکنی نمی تونی همراهش کنی فعلا لازم نیست در جریان قرار بگیره... برو کار رو انجام بده...

من :  :((((



پرده ی دوم:

سال آخر دانشجوییم بود... دیگه نمی تونستم با تضادهام کنار بیام...

کلا سال 87 نمازم رو گذاشتم کنار... اون سال روزه هم نگرفتم :(((

ماردم فهمید روزه نمیگیرم... نماز هم نمیخونم... (آخه دانشگاهم شهر دیگه ای بود و اغلب سال شهر خودم نبودم...)

صبح روز عاشورا وقت اذان صبح زنگ زد به من...

خواب آلود گفتم: مامان این وقت شب زنگ زدی؟!!

چیزی شده؟!!

گفت: پسرم امروز عاشوراست... روز قتل هست... پاشو نمازت رو بخون... (و این در حالی بود که من چند ماهی بود که دیگه نماز نمیخوندم)

من چون میدونستم بخوام مقاومت کنم و بگم نمی خونم یا هر چی، صحبتم با مادرم به درازا میکشه... و خوابم میپره...

گفتم: ای خداااا... باشه مامان... نمازم رو میخونم... خداحافظ...

چشمهام رو بستم که بخوابم... یادم اومد من هیچ وقت دروغ نگفتم... الان اگر نماز نخونم دروغ گفتم...

برای اینکه دروغ نگم پا شدم و نمازم رو خوندم...

چند وقت بعد خواب عالِمی رو دیدم که تا اون روز ندیده بودمشون... فقط اسمی ازشون شنیدم...

چیزهایی به من گفتن و یه جاهایی با هم رفتیم... و مقصد نهایی ای که با هم رفتیم رو بعدها توی عکسی دیدم که منزل ایشون بود...

اون خواب برام عادی نبود...

پیگیرش شدم... رسیدم به یکی از شاگردان اون عالِم دینی...

فهمید چقدر سوالات دینی دارم...

ارجاعم داد به یکی از شاگردانشون... گفت اگر قانع نشدی بیا خودم باهات گفتگو میکنم...

رفتم در خونه ی اون شاگرد...

ساعت ها صحبت و سوال و بحث...

این بنده خدا متاهل بود... فرزند داشت... مدیر یک سری پروژه های عمرانی سپاه بود... درجه نظامی شون سرهنگی بود...

اما غریب به دو سال هر هفته توی خونه اش برام وقت میذاشت تا یک سیر بحث مطالعاتی رو با هم پیش ببریم و مباحثه کنیم و...

 

کل محتوای علمی نشست هامون یه طرف...

منِ مجرد... بدون مسئولیت... 

ایشون با اون مشغله... هر هفته سر ساعت بیاد سر قرار با من ... وقتش رو بذاره...

این موضوع خیلی درگیرم کرد...

دلم رو درگیر کرد...

موندم...و موندم... و موندم...

روزی هم که خواستم از اون شهر برم استاد گفتن تو با پای خودت اومدی... کسی که خودش اومد جایی نمیره... (مسیرت عوض نمیشه)

برو خاطرم از بابت تو راحته... دخترم (همسرم) رو هم سپردم به تو... مراقبش باش...

 



 دوستان من:

قرار نیست یک روشی پیش بگیریم که یه دفعه یک محله رو جذب ارزش های دین بکنیم...

پیامبر هم اینجوری کار نمیکردن...

یک نفر...

برای یک نفر وقت بذار... یک سال طول میکشه... نمیدونم... 5 سال؟!!... نمیدونم... خدا خودش برکت میده...



یه چیزی بگم ناراحت نمیشید؟!!!

چون اکثرا مذهبی هستیم... ممکنه ازم ناراحت بشید...

برای گفتن این حرف خیلی فکر کردم:

نارحت نشید... به نظر من واقعیته...

 

بی حجابی و خیلی از ناهنجاری های امروز، نتیجه ی زندگی بی تفاوت گونه و غیر مسئولانه ی جامعه ی مذهبی ها بوده...

مذهبی ها عامل اصلی این بی حجابی ها بودن...

و راه علاجش هم فقط همینه که بی تفاوت نباشیم و غیرمسئولانه زندگی نکنیم...

 

مطالبی در مورد لزوم ارتباط گرفتن نوشتم...

در مورد لزوم تشکیل خانواده نوشتم...

کاااملا به این مطلب مرتبطه...

 

ارتباط نگیریم با رسانه جذبشون میکنن...

اما اگر ارتباط بگیریم قدرت رسانه های دشمن 100 برابر این هم بشه آب از آب تکون نمیخوره...

چرا ارتباط اینقدر مهمه؟!!

میخواید بدونید چرا؟

 

در موردش یه مطلب دیگه مینویسم اگر عمری باقی باشه...

اما تنها راه اینکه هم اسلام آسیب نبینه و هم جمهوریت...

ارتباط گرفتن با مردمی هست که میخوایم بهشون تذکر بدیم...

و اینو هم بگم:

بعضی از این مردم ، پیاده نظام دشمن هستن... هر جا این رو تشخیص دادید قاطع و محکم برخورد کنید...

اما اغلب مردم به تعبیر مقام معظم رهبری دل در گرو انقلاب دارن...

با اینها ارتباط بگیریم... معجزات رو میبینیم...

ما مذهبی ها در ارتباط گرفتن مشکل داریم...

این مشکل رو ریشه یابی نکردیم... از ما بدشون اومد...

رفتن در دامن دشمن...

ما مسئولیم... باید پاسخگو باشیم...



یاد رفتار حاج قاسم افتادم در اون هیئت عزاداری امام حسین...

به حاج قاسم گفتن یه عده بد حجاب میان توی مراسم... یه تذکری بدید که رعایت کنن...

احتمالا همه تون میدونید جواب حاج قاسم چی بوده...

 

اگر توفیقی بشه در مورد اهمیت ارتباط مطلبی خواهم نوشت...

۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۰۲ ، ۰۵:۵۴
ن. .ا
دوشنبه, ۲۸ فروردين ۱۴۰۲، ۰۵:۵۷ ق.ظ

لبیک به دعوت یک دوست برای بررسی

برادر شاگرد بنا دعوت کردن به بررسی...

موضوع اصلی مطلبشون هم به درستی در مورد بی تفاوت نبودن بوده... و مصداق داغ این روزها برای این بی تفاوتی مسئله ی حجاب بوده...

خیلی مایلم در این مورد به تفصیل بنویسم...

اما وقتم محدوده و بر خلاف میلم اگر تموم نشد در چند مطلب ارائه میدمشون:



پرده ی اول: نگاهِ دین

 

شما شخصی رو فرض کنید که در حفظ سلامتی خودش اهل رعایت نبوده... در مراحل مختلف زندگی به هشدارها توجه نکرده و الان روی تخت بیمارستان داره کمترین علائم حیاتی خودش رو هم از دست میده...

پزشک میبینه تقریبا علائم حیاتی این شخص داره به صفر میرسه...

دستور میده دستگاه شُک رو آماده کنید...

آماده میکنن...

اون ابزار رو به دستش میگیره...

شُک اول...

کمی مکث...

شُک دوم...

مکث...

شُک سوم...

.

.

شُک هشتم...

.

.

علائم حیاتی برگشت...

.

.

سوال:

آیا همکاران دکتر میتونن بگن که حالا که با شُک برگشته پس بیاییم به شُک دادن ادامه بدیم تا کاملا خوب بشه؟!!

من و شما هم که پزشک نیستیم میدونیم این کار خیلی احمقانه هست...

چون اون شُک الکتریکی میتونه یک فرد سالم رو از پا در بیاره...

سوال: 

آیا چون شُک الکتریکی یک فرد سالم رو از پا درمیاره برای فردی که داره علائم حیاتی اش رو از دست میده هم مضره؟!!



 پرده ی دوم: جامعه شناسی

 

سال قبل برای تحویل سال مشهد بودیم

به همسر گفتم برای کارم نیاز به یک کیف حمایل دارم... تعریف چرم مشهد رو خیلی شنیدم... بریم ببینیم چیزی هست که ارزش خریدن داشته باشه؟!!

مغازه ی اول کیفی دیدم که خیلی جذبم کرد... گفتم بریم چند جای دیگه قیمت بگیریم...

رفتیم و برگشتیم همون مغازه ی اول...

همسرم بیرون مغازه ایستاده بود با بچه ها، تا من برم کیف رو بخرم و برگردم...

رفتم داخل و توی ویترین داشتم رنگهای مختلفش رو نگاه میکردم تا انتخاب کنم که همسرم صدام کردن...

نگاش کردم... گفت بیا...

رفتم پیشش...

گفت: اون خانمها که اومدن توی مغازه و روسری سرشون نیست رو ندیدی؟

گفتم: متوجه حضورشون نشدم...

گفت: بمون پیش بچه ها...

رفت داخل مغازه و با اون دو خانم صحبت کرد...

اونها هم طبق معمول گفتن به خودمون مربوطه و به شما ربطی نداره...

خانمم با اونها دیگه بحثی نکردن اما به صاحب مغازه گفتن:

 

همسرم میخواست از شما خرید کنه اما به خاطر رعایت نکردن این خانمها ما نمیتونیم توی مغازه شما بمونیم و انتخابمون رو بکنیم...

و اومد بیرون...

ما هم حسرت چرم مشهد به دلمون موند و بعدش رفتیم قم و به جای چرم طبیعی مشهد ، یه چرم صنعتی ارزون خریدم و هنوز هم دارمش... خیلی هم خوشرنگه :)))



خب برگردیم سراغ پرده ی اول:

 

تذکر لسانی دادن به موضوع حجاب، همون دادن شُک هست...

چرا اون رو شُک معرفی کردم؟

چرا نگفتم درمانه؟

 

چون درمان، امر به معروف هست... و تذکر دادن برای حجاب در جامعه ی ما، غالبا از مصادیق امر به معروف نیست!!!...

چرا؟

چون توی جامعه ی ما هنوز حجاب به عنوان معروف جا نیفتاده...

تعجب میکنید از حرفم؟!!

 

سوال:

از لاک جیغ تا خدا رو میدیدین دیگه؟

اون خانمها چه تغییری کرده بودن که تصمیم میگرفتن تغییر روش بدن و حجاب کنن و سبک زندگیشون رو عوض کنن؟!!

آیا معروف بودن حجاب، قبل و بعد از تحول براشون تفاوتی نکرده بود؟

یا کرده بود؟

 

رهبری رو قبول دارید؟!!

ایشون فرمودن همین هایی که شل حجاب هستن غالبا دلهاشان با انقلاب هست اما نقص در ظاهر دارن...

نقص در ظاهر به نقص در معرفت برمیگرده یا نه؟!!

آیا حجاب اون چنان که باید براشون مورد معرفت واقع میشده، شده؟!!

یا نه؟!!

 

پس اون چنان معروف نشده که بخواید اون طور سفت بهش امر کنید...

لذا تعبیر من از تذکر لسانی دادن همون شُک هست که برای برگردوندن علائم حیاتی لازم هست اما در حد برگردوندن علائم حیاتی...

کار اصلی چیه پس؟

بی تفاوت نبودن...

چجوری بی تفاوت نباشیم؟

عرض خواهم کرد...



برگردم به پرده ی دوم:

 

همسر من نمادِ بخش قابل توجهی از جامعه هست... درست یا غلطش رو نمیخوام به کسی تحمیل کنم

اما خودم بارها به ایشون گفتم شما مزاجت از من سالم تره که واکنش نشون میدی...

بخش قابل توجهی از جامعه این مدل پوششی که رایج شده رو نمی پسنده و طبیعی هست که پس بزنه... واکنش نشون بده...

وقتی نمی پسنده چرا اجازه نمیدید ابراز کنه؟!!

متوجه خطر ابراز نکردنش هستید؟!!

 

دوستان من!! جامعه شناسی خیلی مهمه...

دوستانی که مخالفت جدی با تذکر لسانی دارن چقدر جامعه شناسی شون دقیقه؟!!

وقتی بخش قابل توجهی از جامعه ات داره پس میزنه چرا مجبورش میکنی واکنش نداشته باشه؟

سکوت کنه؟!!

یه موضوعی رو بگم:

حضرت امام با شروع انقلاب شروع به تفسیر سوره ی حمد کردن...

کجا؟

توی تلوزیون...

چند جلسه که گذشت اون برنامه تفسیر، منقطع شد...

چرا؟

مخالفت و برنتافتن بخشی از مذهبیون و حوزوی ها...

امام به اون مخالفت اعتنا کردن و ادامه ندادن...

امامی که روی موضع حق خیلی مصر بودن... اما از اون موضع حق کوتاه اومدن...

چرا؟!!

جامعه شناس بودن...

فراوانی اون تفکر مذهبی که جلوشون ایستادن رو میدونستن...

و تبعات اعتنا نکردن به اون رو هم میدونستن...

امام به باطل ها اینقدر اهمیت دادن... شما به کسانی که مطالبه شون حق هست (حالا به هر نیتی) نمی تونید اینقدر بها بدید؟!!

 

بعد از نامه ی امام به گورباچف که در 6 ماه آخر عمر امام بود هم با همون طیف مذهبی روبرو شدن...

همون مذهبی ها با محتوای نامه امام به گرباچف شدیدا مخالفت کردن و امام رو سرزنش میکردن...

میگن امام بعد از واکنش اون طیف از مذهبی ها دیگه تا آخر عمرشون لبخند نزدن...

امام جامعه شناس بودن...

 

از قبله و مراد امام مثال بزنم

از امیرالمومنین:

امیرالمومنین و داستان خوارج رو همه میدونین...

امیرالمومنین مقاومت عجیبی داشتن تا وارد جنگ با خوارج نشن...

بارها برای سپاه خوارج پیک فرستادن تا گفتگو کنن... وقتی هم پیک میفرستادن به اون مامور میگفتن اونها تو رو به شهادت میرسونن... 

پیک میرفت و دیگه برنمیگشت...

اصرار امام به جنگ نکردن با خوارج برای چی بود؟!!

دوستان من!!

تو رو خدا جدای از این مباحث به صورت مجزا روی این موضوع تفکر کنید... ببینید امام چرا اصرار داشتن وارد جنگ با خوارج نشن...

در حالی که امام برای جنگ با معاویه اینقدر ابا نداشتن...

آخرش هم چی موجب شد امام با اونها بجنگن؟!!!

آخرش هم سر رسوندن پیام و به شهادت رسوندن پیک های امیرالمومنین نبود...

به امام خبر رسوندن که عبدالله نامی با همسر باردارش از نزدیکی سپاه خوارج رد میشد... و اون بنده خدا هم نه پیک امام بود و نه در سپاه امام بود...

خوارج اون شخص رو به جرم اینکه حاضر نشد به امیرالمومنین توهین کنه کشتن... همسرش رو هم کشتن و بچه رو از شکم همسرش درآوردن...

خبر که به امام رسید امام با سپاهشون حرکت کردن...

باز هم امام خیال جنگ نداشتن...

وقتی رسیدن به سپاه خوارج... فرمودن قاتل عبدالله خباب رو تسلیم ما کنید

همین...

گفتن کل ما قاتل عبدالله هستیم...

امام چند بار فرمودن من با قاتل عبدالله کار دارم.. اون رو تسلیم من کنید...

و باز هم اونها اقرار کردن کل ما قاتلش هستیم...

و امام (حجت الله اعظم) فرمودن اگر کل کره ی زمین قاتل عبدالله باشن، کل کره ی زمین رو از دم تیغ میگذرونم و جنگ آغاز شد...

 

بازم سوال:

چرا امام اینقدر ابا داشتن از جنگ با خوارج؟!!

 

عزیزان من من هنوز وارد بحث برادرمون آقای شاگرد بنا نشدم

هنوز وارد بحث بی تفاوتی نشدم...

فقط خواستم موضع خودم رو اعلام کنم که امروز بنده تذکر لسانی رو برای موضوع حجاب لازم میدونم چون هم باید به این پیکر اجتماع شُک وارد بشه... هم جامعه ی ما جامعه ای هست که نمی پذیره این مدل پوشش رو...

مثل عطسه...

عطسه، پیشانیِ سیستم دفاعی بدن هست...

بدن اجتماع ما (اگر جامعه مون رو بشناسید) نیاز به این عطسه ها داره...

تذکرات ما همون عطسه هاست...

واقع گرا باشیم... اینقدر در تئوری ها غرق نشیم که اول باید فرهنگ سازی بکنیم و چه و چه...

عطسه رو خدا طراحی کرده... حالا شما هی بیا به بدنت بگو که نه صبر کن اول ببینم این ویروس اونقدری قوی هست که بخوام باهاش مقابله کنم یا نه...

اگر قوی بود خودم با دارو و سبک تغذیه حلش میکنم... تو نمیخواد عطسه کنی... جلوی مردم زشته!!!...

 

تو رو خدا اینجوری نباشید... عطسه کردن زشت نیست... نترسید...



 

به لحاظ جامعه شناسی، تذکر لسانی، عطسه کردنِ بدن هست... باید باشه والا دچار اختلال میشید...

به لحاظ دینی مون تذکر دادن بابت بی حجابی، وارد کردن شُک به بدنِ اجتماع هست...

 

و اما بی تفاوت نبودن...

داستان بی تفاوت نبودن خیلی قصه ی جذاب تری هست که اجازه بدید توی مطالب بعدی بهش بپردازم...

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۰۲ ، ۰۵:۵۷
ن. .ا
يكشنبه, ۲۷ فروردين ۱۴۰۲، ۰۵:۵۰ ق.ظ

عذرخواهی از یک مطلب منتشر شده

راستش فکری شدم بابت نوشتن این مطلب

نمیدونم نوشتنش کار درستی بود یا نه...

برای همین اومدم تا اون مورد تردیدی که توی ذهنم بود رو بیان کنم...

 

راستش من یکی از اهدافم بابت نوشتن اون مطلب این بود که بگم زندگی متعاونانه چه خوبی هایی داره...

چطور در حصن امن زندگی میکنید...

طوری که خانمم میگفت خدا خیرش بده با کارش یک اثر بد رو از زندگی و نسلمون دور کرد...

و البته خب حال اون روزم هم خوب نبود و بابت حال بد هم اغراق نمیکردم...

اما از بابت ابرازش هم همچین نیتی داشتم...

 

منتها به ذهنم گذشت که نکنه بندگان خدایی رو دچار وسواس بکنم؟!!

ممکنه این وام برای منی که چندین سااال حرف شنیدم و حجت هایی بر من تموم شد کار بسییییار اشتباهی باشه...

اما برای کسی که مقدمات من رو طی نکرده اتفاقا کار درستی باشه...

 

ممکنه یکی بگه آقا اگر حرام هست دیگه تعارف نداره که... نمیشه حرام خدا برای یکی حرام باشه برای یکی حلال...

من میگم موضوع به این سادگی نیست...

یه مثال بزنم:

همه میدونیم دادن خمس واجبه...

کسی که خمسش رو نمیده مالش چه حکمی پیدا میکنه؟!!

بعد بیاییم به این بهونه که مالی که خمسش داده نشده شبه ناک هست مردمی که خمس میدن با مردمی که خمس نمیدن رو در مقابل هم قرار بدیم...

آیا تقابل مردم در این زمانه بابت خمس کار درستی هست؟

 

یعنی باید جوانب رو دید...

بحث وام بانکی هم همینه... ممکنه شخصی به خاطر احترامش به من، حرف منو عملی کنه در زندگیش... در حالی که کشش اون عمل رو نداره...

بعد یه مدت که کارهاش مطابق میلش پیش نرفت از عالم و آدم شاکی بشه... از دین و مذهب شاکی بشه...

این رویگردانی دو علت داره:

یکی تصمیم هیجانی خودش... یکی حرف ولو درستی رو در جای مناسب نزدنِ من...

 

لذا عزیزان من:

تحت تاثیر احدی تصمیم نگیرید خوب یا بد بشید... رفتار خوب یا بد بکنید...

به دلتون رجوع بکنید... به تبعات اون تصمیم فکر بکنید...

اگر اون تصمیم رو درست و سنجیده دیدید عمل کنید... اگر دیدید تاب و تحمل تبعاتش رو ندارید، تحت تاثیر جو و نفوذ کلام کسی تغییر رفتار ندید که پایدار و مستمر نخواهد بود...

 

بابت انتشار اون مطلب از این بابت عذرخواهم...

یا علی و التماس دعا

 

 

۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۰۲ ، ۰۵:۵۰
ن. .ا