ن والقلم و ما یسطرون

اگر تو نبینی ام ... من هم نمی بینم ام
مشخصات بلاگ

اینجا دیگر به روز نخواهد شد

در مطالب قبلی عرض کردم که در این آدرس مینویسم:

https://touresina.blog.ir/

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
پنجشنبه, ۲۵ اسفند ۱۴۰۱، ۰۵:۰۶ ب.ظ

نوروز و اربعین

از برج 6 امسال تا همین امروز زندگیم پر از اتفاقات سخت و پر استرس بود

که فقط یکی اش بدهکاری بود که تا حالا توی عمرم تجربه نکرده بودم

به نیروهام بدهکار بودم...

به بانک بدهکار بودم...

به آشناهام بدهکار شده بودم...

چک داشتم دست مردم ...

اجاره خونه و دفترم رو داشتم...

اقساط بیمه ...

فقط دو تا رو محکم چسبیدم و نذاشتم اتفاقی براش بیفته و اون هم اجاره ها و چک هام بود... اونها سر وقت پرداخت شد

مابقی تمامشون مطالبه گر شده بودن...

تنها نقطه امیدواری این همه بدهی این بود که بیش از بدهی هام طلب داشتم

 

بماند که از برج 6 تا حالا شاید سر جمع 1 ماه ما مریض نبودیم...

دائم هم من هم خانم و همه تمام بچه ویروسی بودیم...



اما در نهایت به خیر گذشت

الان به هیچ بانکی بدهکار نیستم

به بیمه بدهکار نیستم...

حقوق نیروها پرداخت شده...

خدا رو شکر ویروسی هم نیستیم و شنبه کله ی سحر هم عازم مشهدیم ان شا الله...

 

اما امروز یاد مشهدِ یک سال پیش افتادم... سال قبل هم نوروز مشهد بودیم...

صحن انقلاب...

استاد بلند شد که بره... از کنار من که میگذشت به من گفت: امسال میای کربلا؟

سوالش خیلی ناگهانی بود...

یه لحظه فکر کردم دیدم نگرانی هام موجب شده یکدله نباشم... 

گفتم: نمیدونم... اگر بطلبن میام...

استاد یه اخمی بهم کرد و رو کرد به گنبد امام رضا و گفتن:

بطلبن یعنی چی؟!!

پس برای چی اومدی اینجا؟!!

بخواه که بطلبن...

و رفت...

و من همچنان با خودم میگفتم با یه بچه شش ماهه و یه بچه 2.5 ساله و یه بچه 6 ساله چجوری برم اربعین رو؟!!

دم اربعین هم که شد خانمم یه جراحی غیر ضروری داشت...

گفت که میخوام این جراحی رو انجام بدم... 

موندم...

در نهایت گفتم برو...

برای اربعین دیگه حتی به من اطلاع هم ندادن و خودشون رفتن ... استاد و بچه ها...



الان فکری شدم...

من بابت نگرانی هایی که داشتم نخواستم که برم اربعین و در عوضش کلا بعد از اربعین تا به امروز درگیر بودم

:(

شاید تحلیلم اشتباه باشه

اما قطعا رفتن به سفر اربعین واجبه...

یا امام رضا... روزیمون کن دوباره...

 

الان یه عده دوستان ممکنه بگن کی گفته اربعین واجبه؟!!

نمیدونم... شاید هم من اشتباه بگم

اما فعلا نظر خودم اینه:

کاش فقط واجب بود... مثلا نماز واجبه... وقتی نخوندی، قضاش رو بجا میاری...

اما این سفر جوری واجبه که به این سادگی ها جبران هم نمیشه اگر از کف بره...

چی بگم... همیشه افراطی بودیم ما...

کاش فقط نرفتنش یه معصیت بود مثل بقیه معصیت ها...

به نظر من اهمیتش شبیه اهمیت یاری کردن کوفیان به امام حسینه...

اگر از دستت بره چجوری میشه جبران کرد؟!!

شما حرفهام رو جدی نگیرید...

چون خودم 6 ماه داشتم تاوان پس میدادم...

:(

 

۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۰۱ ، ۱۷:۰۶
ن. .ا
پنجشنبه, ۱۸ اسفند ۱۴۰۱، ۰۸:۲۶ ق.ظ

با شکوه ترین لحظات انسان...

کَلا ان الانسان لیطغی

ان راه استغنی

هم کَلا آورده و هم "اِنَّ"...

به قول علامه حسن زاده هر جا قرآن حکمی رو با "اِنَّ" بیان میکنه داره یک اصل خدشه ناپذیر رو بیان میکنه...

میفرماید انسان قطعا طغیان میکنه...

چرا؟

چون خودش رو بی نیاز میبینه...

و خدا انسان رو آفریده... بنای الهی بر اینه که دائم به انسان اثبات کنه که بی نیاز نیست... چون انسان فراموشکار هم هست...

و یکی از سنت های الهی اینه که همیشه به بنده اش اثبات کنه که تو بی نیاز نیستی...

 

حالا اگر یکی بگه آقا ما واقعا خودمون رو بی نیاز نمیبینیم... ما میدونیم ضعیفیم...

سوال: آدم ضعیف چرا نباید مضطر باشه؟

مضطری؟!!!

دائم حال گریه و زاری داری؟!!

اگر نه بگرد ببین کجا و کدوم نعمت موجب شد که خودت رو بی نیاز ببینی...



نظم تدوینی یا همون نظم ساخته ی بشر یکی از عوامل عصیان و طغیان انسان هست...

فی نفسه بد نیست... اما تعصب به نظم تدوینی خیلی بده... من با اون تعصب جنگ دارم نه با اون نظم تدوینی...

نظم تدوینی مادامی که نماد تلاش منه خوبه... اما وقتی اصالت پیدا کرد و توقع نتیجه رو در پی داشت مسیرش رو به انحرافه... و انسان رو داره به سمت طغیان میبره...

حرف بسه بذارید داستان و مستند بگم:



یزید لعنت الله علیه نامه مینویسه به والی مدینه که به محض رسیدن نامه حسین را فرا بخوان و یا از او بیعت بگیر یا گردنش را بزن...

والی مدینه امام حسین علیه سلام رو فرا میخونن و حکم رو به امام عرضه میکنن... امام فرصت میخوان...

حالا وقتی هست که نامه های کوفیان هم به امام حسین رسیده... همه دعوت به کوفه کردن...

خب آقا جان... میخوایدچکار کنید؟!!... تو مدینه بجنگید؟... تسلیم بشید؟!!... برید کوفه؟... 

میخواید چکار کنید... وقتی نمونده...

امام حسین رفتن سر مزار پیامبر... ببینند جدشون چه میفرمایند...

وقتی رفتن پیش اهل بیت و یاران نزدیکشون.... فرمودن بریم حج بجا بیاریم...

الان؟!!

حج؟!!!

تو وضعیت جنگی؟!!

آقا میخواید چکار کنید؟!!

تحلیل من اینه که اگر از خودِ امام هم اون لحظه میپرسیدید میفرمودن فعلا فقط حج... بعدش ببینیم خدا چی میخوان...

و حج هم ناتمام باقی موند... عزم رفتن به کوفه...

اون هم با زن و بچه...

آقا؟!!!

چرا؟!!!

این چرا رو شوهر حضرت زینب گفتن... محمد حنفیه گفتن... ابن عباس گفتن... توی بعضی از نقلها جابر هم گفتن...

تمام اینها زعمای شیعه بودن... 

یعنی چی؟

یعنی این تصمیم خلاف نظم تدوینی و ذهنی و انسانی ماست... چرا خلاف نظم تدوینی ما دارید رفتار میکنید؟!!!

عرض کردم سنت الهی بر اینه که توی لحظات حساس به ما یادآوری کنه که شما بی نیاز نیستید...

که چی؟

که طغیان نکنیم...

خدایا یعنی در راه تو هم اگر نظم ذهنی ما جواب بده موجب طغیان میشه؟!!

بله.. در راه خدا هم به نظم ذهنیت تعصب پیدا کنی یک انسان ضد ولایتی میشی که قابلیت امام کشی پیدا میکنی حتی...



بنا بود بریم مشهد برای تعطیلات نوروز... یه سفر عادی نبود... بلکه با استادی اهل ولایت...

خانمم میگفت سری قبل که با ماشینمون رفتیم خیلی اذیت شدیم... بچه ها تو ماشین اذیت میکنن... من کمر درد میگیرم بس که هی فاطمه زینب رو بغل میکنم...

دیدم حق داره... گفتم الهی بمیرم برات.... چکار کنم آخه...

گفت با قطار بریم...

گفتم چرا؟

گفت: خیلی راحته... همه استراحت میکنیم... با هم بچه ها رو مدیریت میکنیم...

گفتم آره با قطار خیلی راحت تره و بیشترم خوش میگذره... مخصوصا با کوپه دربست...

گفت موافقی؟

گفتم: چی بگم والا... قطار هم محدودیت هایی داره...

گفت: همیشه توی ذوق آدم میزنی... یعنی میگی قطار نگیریم؟... توی ماشین تو رانندگی میکنی... نمیدونی برای من چقدر سخته مدیریت بچه ها...

گفتم: میدونم عزیزم... میدونم سخته برات...

فرداش که رزور قطارها آزاد شد، صبح که رفته بود دکتر برای برگشت خودش رفت آژانس مسافرتی و بلیط خرید... یعنی از اونجا به من زنگ زد و...

خرید خلاصه... قطار خوب...

وقتی اومد گفتم اگر استاد توی این تاریخی که ما بلیط گرفتیم  نرن مشهد چی؟

گفت: آخه گفتن استاد میخواد به قصد ده روز بره... گفتن هم احتمالا از 25 اسفند میرن...

گفتم: بله... گفتن... اما میدونی وضع جسمی استاد اصلا مساعد نیست... هیچ تکلیفی نداره...

بعدش هم اگر ما تا 5 فروردین رزرو کنیم و استاد 2 فروردین برگردن، حالش رو داری سه روز تنهایی بمونیم مشهد؟!!

کمی فکر کرد و گفت : نه... تنهایی نه...

میدونم بدون دوستاش و استاد اصلا دوست نداره بمونه مشهد... و خدا رو شکر که اینطوری هست...

گفتم: خب حالا خریدی دیگه... توکل به خدا...

چند روز بعد دوستان پیام دادن استاد 26 میرن و 3 فروردین برمیگردن...

وقتی بهم گفت، گفتم خب برو تاریخ بلیط رو تغییر بده...

رفت و نزدیک 600 تومن جریمه هم دادیم و تغییر دادن...

دوباره یه روز بعدش گفتن استاد 27 مشهد هستن و 2 فروردین برمیگردن...

گفت چکار کنیم؟

گفتم بعید میدونم توی این تاریخ بلیط باشه... برو جریمه بده و کنسلش کن...

امروز قراره بریم کنسلش کنیم...

دیشب میگفت چرا از اول مخالفت جدی نکردی؟!! الان نزدیک یه تومن پولمون رفت بابت جریمه ها...

گفتم تو سختی سفر با ماشین رو مطرح کردی من شانیتش رو نداشتم که بهت بگم خب سختیش رو تحمل کن...

 

مقید شدن به اینکه من میخوام راحت سفر کنم موجب تشخیص اشتباه میشه...

و چون سختی این سفر بیشتر برای خانمم بود نمی تونستم بگم سختیش رو تحمل کن... مجبور شدم جریمه رو بدم...

این یه نمونه از اون نظم ذهنی و تدوینی که نباید بهش مقید شد... مخصوصا در مسیری که با ولایت میخوای همراه باشی...

با یک ولی خدا...

کاش فرصت بشه و بگم که همون طور که رهبری بارها فرمودن بزرگترین ثروت کشور ما نفت و گاز و منابع زیر زمینی نیستن بلکه نیروی جوان و سرمایه انسانی هست...

باید فرمایششون رو تشریح کرد که بزرگترین سرمایه هر کشوری ( چه سرمایه اقتصادی چه فرهنگی و تمدنی و چه سرمایه های معنوی... همه با هم هستن) تعداد اولیای الهی ای هست که در اون خاک و جغرافیا نفس میکشن...

این که ما با یک ولی خدا به مشهد میریم قطعا شکستن نظم های ذهنی رو در پی داره...



داستان رود نیل و موسی و بنی اسرائیل و فرعونیان رو هم که میدونید...

نظم ذهنی همه میگفت بن بسته و مرگ در انتظارمونه... اما نظم تکوینی بنای دیگری داشت...

باید در لحظات حساس بهمون یادآوری بشه که اون نظم ذهنی شما فقط یک تلاشی و ابراز وجودی از سمت شماست... بقیه اش با منه...

نتیجه ممکنه هیچ ربطی به اون نظم تدوینی شما نداشته باشه... ممکن هم هست ربطکی داشته باشه...



نتیجه:

خیلی این لحظات با شکوهن... خیلی عجیب...

حالا هی بگید که چرا مسئولین وقتی هواپیمای اکراینی رو زدیم زود شفاف سازی نکردن تا دشمن بر موج رسانه سوار بشه و حلاوت زدن عین الاسد رو کم کنه...

باشه... مسئولین که قطعا دیر جنبیدن... باشه... قبول...

سهم مسئولین به جای خود...

سهم من و تو چی میشه؟!!

نباید یکی نظم ذهنی مون رو میشکست؟!!

.

.

خیلی این لحظات با شکوهه...

فقط هم چون انسان هستیم خدا اینقدر بتِ نظم تدوینی مون رو میشکنه...

والا یه کبوتر که الان قرن هاست شکل زندگیش به همون مدل اول هست...

حالا متوجه شدم چرا امیرالمومنین نظم رو در کنار تقوا مطرح کردن...

چون نظم بدون تقوا یعنی طغیان و عصیان انسان...

و تقوای بدون نظم یعنی تئوری پردازیِ صرف و عالم بدون عمل بودن...

.

خدایا از ما لذت چشیدن این خلقتی که احسن تقویم بوده رو نگیر...

به ما بچشون چیزی که میخواید از ما بسازید چقدر تماشایی و دیدنیه...

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۰۱ ، ۰۸:۲۶
ن. .ا
پنجشنبه, ۶ بهمن ۱۴۰۱، ۰۵:۱۳ ق.ظ

نقش تکوینی همسر

روزهای آغاز کرونا بود...

زمستان 98

پدرم که حدود سه سالی بود که با سرطان دست به گریبان بود توی زمستان اون سال با تشخیص اشتباه دکترها مشکوک به کرونا محسوب میشن و به بیمارستان کرونایی ها در شهر مجاور شهر ما منتقل میشن...

بیمارستانی که روزهای اول کرونا رو با تمام مشکلات وحشتناکش تجربه میکنه...

کمبود کپسول اکسیژن... نایاب بودن ماسک و...

و پدر من که همون روز اول ورود به بیمارستان کرونایی تست تشخیص کرونا ازش گرفتن و دو ماه بعدش نتیجه تست از تهران اومده بود و جواب این بود که پدرم کرونا نداشتن... اما خب یک روز قبل از رسیدن جواب اون تست پدرم از دنیا رفته بودن...

ما به دکترش گفته بودیم که شما سایقه مشکل ریه پدر ما رو میدونستین... چرا اجازه دادید بیمارستانشون تغییر کنه و اینجا بیمارستانی نبود که سرطانی رو بیارن... 

جوابش این بود:

وقتی کرونا اومد... کمیسیونی تشکیل شد توی بیمارستان و تمام بیمارهایی که مشکل ریه داشتن با نظر نهایی کمیسیون تعیین تکلیف میشدن... و هیچ بیمار کرونایی نباید در این بیمارستان میموند... من یک رای در کمیسیون داشتم و نظر بقیه با من متفاوت بود... این شد که پدر شما منتقل شد...



پدرم توی اون بیمارستان حدود30 روزی بستری بودن... هر روز حالشون وخیم تر میشد... جوری که توی هفته ی آخر تمام امیدهامون ناامید بود...

پدرم دو هفته آخر عمرشون دیگه تکلم هم نمی تونستن بکنن فقط صوت داشتن... اون هم ناله گونه...

یک روز خیلی سعی کردن چیزی رو به من بگن... اما نمیفهمیدم...

در نهایت فهمیدم میخوان مادرم رو ببینن... من و برادرم و خواهرم میرفتیم پیش پدرم... مادرم چون بیماری زمینه ای داشت و اون بیمارستان کرونایی بود و هیچ امکانات پیشگیرانه ای هم نبود... مادرم رو نمی بردیم بیمارستان...

وقتی به مادرم گفتم بابا سراغ تو رو میگرفت... زد زیر گریه... و مجبورم کرد ببرمش بیمارستان... حالا ما دیگه همه مون کرونا داشتیم (به جز مادرم) اما به سختی سرپا بودیم...

پدرم وقتی مادرم رو دیدن انگار دنیا بهشون داده شد... کلامی نمی تونستن بگن... اما نگاهشون بعد از دیدن مادرم خیلی حرف میزد...

مادرم وقتی برگشتن خونه... به ما گفتن:

بچه ها من برای شفای پدرتون خیلی دعا کردم... اما دیشب به خدا گفتم اگر بنا نیست شفا پیدا کنن از این رنج خلاصش کن... من نمی تونم رنج کشیدن همسرم رو ببینم...

و فرداش پدرم از دنیا رفتن...



انگار پدرم توی تمام روزهای آخر عمرشون منتظر اذن دادن مادرم بودن تا خدا از دنیا ببردشون...

واقعا هم اینطور نبود که ادعا کنم پدر و مادرم زندگی عاشقانه ای داشتن...

نه... اونها هم مثل اکثر زوج ها اختلاف نظرات جدی داشتن... گاهی اختلاف نظراتشون منجر به ظلم کردنشون نسبت به هم، هم میشد...

با وجود همه ی اینها خوبی هایی هم داشتن... خیلی معمولی و عادی...

 

اما ارتباطی تکوینا بین همسران قرار داره...

یک عالم دینی در مورد عجایب زوجیت میگفتن هیچ بعید نیست که همسری در یک لیوان آب آیه ای بخواند و بدمد بر آب و به همسر بیمار لاعلاجش بدهد و همسر شفا پیدا نکند...

شهید چمرانِ غرقِ در ولایتِ ذوب در امامِ عاشق و دربدرِ شهادت، میدونست قفل شهادتش به دست همسرش باز میشه... و از همسرش خواست رضایت بده به رفتنش...

چرا؟

چه سری هست؟

بهش فکر کردید؟

فردای بعد از ازدواج امیرالمومنین و حضرت زهرا سلام الله پیامبر از امیرالمومنین پرسیدن همسرت را چگونه یافتی؟

فرمودن: نعم العون فی طاعةالله... خوب یاوریست برای اطاعت خدا...

به این فرمایش امیرالمومنین چگونه توجه کردید؟!!

احتمالا اینطور نگاه کردید:

خب حضرت زهرا که اسوه ی عالم هستن... معلومه که خوب یاوری برای طاعت خدا هستن؟

سوال من:

همسر من و شما که اسوه ی عالم نیستن چطور؟

خوب یاوری هستن یا نه؟

بعضیا ممکنه با توجه به رضایتی که از همسرشون دارن بگن بله...

بعضیا با توجه به عدم رضایتی که دارن ممکنه بگن نه...

 

خب این نوع نگاه و این زاویه نگاه نمی تونه ما رو به عمق فرمایش امیرالمومنین برسونه...

اما جواب من:

این یاور بودن برای اطاعت حق، تکوینا در وجود همسر نهفته شده...

کسانی که ازدواج میکنن، و کسانی که حقیقتا دوست دارن ازدواج کنن اما نمیشه، در واقع خدا به اونها یاوری داده برای اطاعت و بندگی...

طلب ازدواج، طلب یاری برای بندگی هست و چون طلب صادقی هست خدای عالم یاری خودش رو میرسونه... چه به اون شخص مجرد همسر رو برسونه... چه نرسونه...



از اون طرف هم پیامبر فرمودن با ازدواج نصف دین شما کامل میشه...

این فرمایش جناب رسول الله رو باید بذاریم کنار فرمایش امیرالمومنین : نعم العون فی طاعة الله...

همسر تکوینا یاور هست برای بندگی...

اگر بخواید صرفا تشریعی به این قضیه عون بودن همسر نگاه کنید دچار انحرف میشید...

باید نگاهتون هم تشریعی باشه و هم تکوینی...

یعنی جزئیات و کلیات رو با هم نگاه کنید...

همسری که بعضی از رفتارهاش واقعا درست نیست هم آیا میتونه یاور باشه برای بندگی خدا؟

من باید جواب بدم به شما؟

بذارید یه جور دیگه جواب بدم:

فرض کنید همسر شما خیلی حسود هست و این حسادتش خیلی توی زندگی آزارتون میده...

تا حالا از خدا پرسیدید که خدایا چرا یه آدم حسود رو توی زندگی من گذاشتی؟

تا حالا به ربط وجود یک حسود در کنار خودتون فکر کردین؟

مثلا طرف میگه: اگر همسر من آی کیوی پائینی داشت بیشتر میپسندیدم اما حسادتش واقعا روی مخم هست...

خب احسنت: چرا حسادت روی مخت هست؟ چرا تعادلت رو بهم میزنه؟

میدونستید هر انزجاری که تعادل انسان رو بهم بزنه خبر از یک ناموزونی در درون ما داره؟

یکی رفته بود پیش عالمی:

با تنفر و انزجار خاصی گفت: حاج آقا من اینقدر از شراب بدم میاد که حد و حساب نداره... حتی از گفتن لفظ شراب هم منزجر میشم

اون عالم تبسمی کرد و به یکی از همراهان اون شخص گفت: ظاهرا ایشون قرآن نمیخونن... چون توی قران هم از لفظ شراب استفاده شده...

 

انسان باید از بدی ها و کجی ها انزجار و برائت داشته باشه... اما انزجاری که تعادل خودت رو بهم بزنه جوری که رفتاری بر اساس هیجان داشته باشی یعنی شما رو هم از صراط خارج کرده...

اینجا همون جایی هست که باید روی حکمت وجود آدم حسود در کنار خودت فکر کنی...

خدا قصد نداره از ما منجی بسازه برای بشریت...

و قصد هم نداره ما رو با آرمانهای ذهنی مون رها کنه...

بلکه قصد داره از جان ما حقیقتی بسازه که اون حقیقت، تجلیات حقیقی و واقعی داشته باشه...

قرار هست ما صاحب اثر بشیم...

تا تاثیر نگیریم اثری هم نخواهیم داشت... ولو در باب مفاهیم حرفهای زیادی برای گفتن داشته باشیم...



این بخش اخر بی ربط با اصل مطلب هست

اگر کسی میدونه بهم بگه:

همه میدونید حاج قاسم از پیر و جوان و کودک میخواستن برای شهادتشون دعا کنن

آیا کسی اطلاع موثق داره که حاج قاسم همچین تقاضایی رو از رهبری هم کرده باشن؟!!!

اطلاع موثق ها...

کسی اطلاع داره؟

۱۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۰۶ بهمن ۰۱ ، ۰۵:۱۳
ن. .ا
سه شنبه, ۴ بهمن ۱۴۰۱، ۰۴:۵۳ ق.ظ

همیشه لحظه ی آخر...

این مطلب طولانیه...

اما برای شما نوشتم... 

بله.. برای خودِ شما...

برای تو...

همه داشته هام رو ریختم روی دایره...

فقط همین...



پدرم همیشه دوست داشت من یه کشتی گیر حرفه ای بشم... در زمان کودکیم منو فرستاد تا ورزش ژیمناستیک رو یاد بگیرم... در دوران نوجوانی هم چند سالی کشتی کار میکردم...

خدا رحمتش کنه... با تمام خستگی کارش... شبها می اومد توی باشگاه من مینشست... تمریناتم رو میدید... بعد از اتمام باشگاه منو میبرد یه شیرموز یا بستنی... یا جگرکی...

واقعا حتی برای تحصیلم اینقدر مایه نمیذاشت... اما برای کشتی چرا...

اما به این آرزوش نرسوندم... چون من اهل ورزش قهرمانی نبودم... و دغدغه های دیگه ای داشتم که میخواستم براش وقت بذارم



توی کشتی اونم توی مازندران، یک هیجان ویژه ای وجود داره... یک تعصب خاصی دارن...

یه فرهنگ یا قاعده خیلی جالبی وجود داشت برای قوی کردن ورزشکار که بعدها فهمیدم قاعده خدا هم برای رشد ما همینه...

فرض کنید وقتی قرار بود روی عضلات سر شانه یا کتف کار بشه تا قوی بشه... بعد از کلی نرمش عضلات اون قسمت و گرم کردنش و بعد حتی عرق ریختن... تازه کار قدرتی روی اون عضله شروع میشد...

مثلا به همه میگفتن برید کنار دیوار سالن... دستها روی زمین... پاها روی دیوار... یعنی فشار وزنتون می اومد روی کتفتون...

بعد مربی میگفت تا من نگفتم کسی پاهاش رو زمین نذاره...

چهار پنج دقیقه اول عادی بودن همه...

بعد از این یواش یواش فریادها بر اثر فشار روی کتف بلند میشد...

بعضی ها به مربی میگفتن ما دیگه نمیتونیم توی این حالت بمونیم... اگر ضعیف بودن مربی میگفت بیا پایین...

اگر قویتر بودن مربی میگفتن کمی تحمل کن...

اگر خیلی قوی بودن مربی میگفت: بیای پائین تکه تکه ات میکنم... یه طناب ورزشی هم دستش بود که با اون طناب قویترها رو تهدید میکرد...

یادمه توی این مسابقه همه به مرور پاهاشون رو گذاشته بودن پائین و از دور مسابقه خارج شده بودن و فقط من مونده بودم که تقریبا توی اون باشگاه تازه کار بودم و کشتی گیر اصلی اون باشگاه...

همه منو تشویق میکردن چون تازه کار بودم... اما برای من رفتار مربی با اون کشتی گیر اصلی جالب بود...

وقتی من و کشتی گیر اصلی خسته شدیم و فریادمون در اومد... مربی یه وزنه ده کیلویی گذاشت رو پای کشتی گیر اصلی...

کشتی گیر اصلی به مربی میگفت: اینو نمی تونم تحمل کنم آقا مجید...

مربی: سعید به خدا تحمل نکنی با همین طناب سیاهت میکنم...

سعید هم فقط بر اثر فشار فریاد میکشید...

مربی با هیجان: سعید تحمل کن... تایم گرفتم 5 دقیقه دیگه باید تحمل کنی...

سعید: 5 دقیقه خیلیه آقا مجید...

مربی: میتونی سعید... حرف نزن فقط تحمل کن...

خلاصه به هر زور و تهدیدی بود سعید اون 5 دقیقه رو هم تحمل کرد...



تا اینجا داستان بود البته واقعی...

اما یک اصل:

هر عضله ای رو که توی کشتی میخواستن قوی کنن باید شرایطی برای اون عضله ایجاد میکردن که فراتر از وسع اون عضله باشه و اون عضله وارد آستانه ی طاقتش بشه...

مثلا اگر وسع عضله ای تحمل 10 کیلو فشار رو داره و شما هم همیشه در معرض اون 10 کیلو قرارش بدید اینجا اون عضله رو قویترش نکردید... بلکه فقط از ضعیفتر شدنش جلوگیری کردید...

در داستان خلقت ما و رفتار خدا و اولیائش با ما برای عاشق شدن و چشیدن عشق همچین قاعده ای وجود داره...

تا در حیطه و گستره ی وسع قدم برداریم، تجربه ای از عشق الهی نخواهیم داشت...

برای همین حافظ میگه: که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل ها...

 

حق متعال برای حفظ شاکله ی انسانی مون فرمودن: لا یکلف الله نفسا الا وسعها...

در محدوده ی وسعت بهت سختی داده میشه...

یک عالِم دینی مثال قشنگی زدن در باب معنای وسع و طاقت

فرمودن یک لیوان تا لبه اش که آب بریزی اون آب رو بدون مشکل خاصی برات نگه میداره...اما در حدود 1 میلیمتر آب بالاتر از لبه لیوان هم میشه پر بشه و نریزه و خودِ کشش سطحی آب اون یک میلیمتر بالاتر از لبه ی لیوان رو نگه میداره... از اون یک میلیمتر تعبیر به طاقت میکردن...

انسان وقتی سودای عشق رو در سر داشته باشه باید منتظر باشه وقایع ای به سراغش بیاد که اون شخص رو وارد وادی طاقتش بکنه...

چه دانستم که این سودا... بدین سانم کند مجنون...

دلم را دوزخی سازد... دو چشمم را کند جیحون...

.

.

.

زند موجی بر آن کشتی

که تخته تخته بشکافد...

از این جا به بعدش رو به خودم میگم:

ن. .ا تو اگر سودای عشق داری، بدون بعد از طلب درونت باید چیزی که نقدا داری رو به بازار بیاری...

نقد بازارت برای نگاه عاشقانه ی معشوق چیه؟

همین جسمی که دارم

جسمت رو در راه و به نیت معشوقت و ولی اش خسته کن...

و میدونی که این خستگی هم نباید در حد وسع باشه... باید در حد طاقت باشه...

مثلا بابت شلوغی آخر سال ساعت 4 صبح از خواب بیدار شدی و مشغول کارت شدی...

ساعت 7 صبح هم زدی از خونه بیرون... ساعت 6 شب رسیدی خونه... تا ده شب هم در اختیار خانواده بودی...

از قضا بچه ها امروز غروب خوابیدن و همون ساعت 6 که رسیدی خونه از خواب بیدار شدن...

حالا که ساعت 10 شد و خستگی و خواب بر تو غلبه کرد... تازه اول سرخوشی و انرژی بچه هاست...

همسر هم از صبح باهاشون بود و الان اونم خوابش میاد...

عادتی هم داره توی سر و صدا نمی تونه بخوابه...

یه دو ساعت دیگه هم تحمل کن تا بچه ها کمی خسته بشن...

برای منی که خستگی در این حد بهم رو بیاره کم تحمل میشم و عصبانی میشم و میخوام گیر به همسر هم بدم که چرا ساعت 5 غروب گذاشتی بخوابن؟

مگه صد بار بحثش رو نکردیم که خواب دم غروب خورشید چه ضرراتی داره؟!!!

بعدش حالا خودت رفتی بخوابی... من باید مراقب اینها باشم که سر و صدا هم نکنن که شما بتونی بخوابی ؟!!!

و هزار تا گیردادن های به جا و بی جای دیگه...

اما ساکت...

یادت باشه ن. .ا

این یک قاعده هست:

همیشه لحظه ی آخر...

خدا نزدیک تر میشه...

 

 


توی خسته شدن جسم هم باید تا این حد پیش بری...

تازه این دو ساعت هم عادی نخواهد گذشت... فشار زیاد... خستگی زیاد...

اما بدون با اختیار خودت وارد این وادی شدی هااا...

نخواستی تحمل کنی خدا چیزی بهت نمیگه...

بگیر بخواب... اگر سر و صدا کردن و مادرشون بیدار شد:

بگو شرمنده، بابت این حساسیتت دیگه کاری از دستم برنمیاد... خسته ام میخوام بخوابم...

بچه ها هم هر وقت خسته شدن میخوابن...

خدا هم ازت ناراحت نمیشه...

اما خودت اومدی توی این مسیر...

و میدونی بیش از وسعت بهت سختی وارد میشه...



روزی که وبلاگ نویسی رو شروع کردم خیلی از این بزرگواران یا مجرد بودن یا متاهل بودن اما فرزندی نداشتن... یا فقط یکی داشتن

اما امروز خیلی هاشون در سختی هایی هستن...

سختی هایی که گاهی بیش از وسعشون هست...

منم مثل شمام بزرگواران...

منم فشارهایی بهم میاد که در حالت طبیعی هیچ وقت حاضر نبودم بپذیرمشون...

منم گاهی در اوج فشار اونقدر احساس تنهایی میکنم که خدا میدونه...

فقط برای من یه چیزی هنوز مونده که میتونم بیام اینجا و تشویقتون کنم به ادامه ی راه...

و اون این که هنوز با تمام وجودم به این ابیات باور دارم و میتونم لبخندی رو تصور کنم که اون لبخند بهم انرژی مضاعف رو بده:

عجب عاشق کشی ای شاهد کل

به کار خویش غوغا میکنی توی

اگر خواهی کشی حکم تو حکم است

ز حکم خود چه پروا میکنی تو

از این نالیدن و سوز و گدازم

تو خود دانی چه با ما میکنی تو

ز درد و گریه ام شادم از این روی

به حال من تماشا میکنی تو

شنیدم هر که را این گونه درد است

طبیبی و مداوا میکنی تو...

 

باور قلبی دارم به این ابیات...

و تصور زیبایی دارم از لبخندی...

و اون لبخند موجب میشه در آستانه طاقت بمونم...



داستان نخوابیدن بچه ها و خستگی من، فقط یک نمونه بود... هزاران مدل متفاوت در روز برای همه مون اتفاق می افته...

اما بدونید:

در راه عشق ،در چیز رو قطعا تجربه میکنید

1_اضطرار و استیصال

2_ تنهایی 

هی از فضای تنهایی ای که براتون پیش میاد ناله نکنید...

یا اهل عاشقی نیستید که اگر اینه مستحق بودن در کنار یک عاشق نیستید...

یا اگر اهل هستین، دست از جولان قوه خیال بردارید و اینقدر به دنبال همراهی ها و همدم های انتزاعی قوه خیال نگردید...

نگاه تون رو توحیدی کنید... توحید رو از ذهن به عین بیاریم...



مثل منی میفهمه اگر در ازای یک سال سختی ها و خستگی هایی که به جان خریدم فقط توفیق بیداری در همین ساعات رو اونم فقط برای یک شبی مثل امشب بهم داده باشن یعنی خیلی بیش از استحقاقم بهم لطف کردن...

اینم بگم: منم اینطور نیستم که وقتی در آستانه طاقت بهم سختی وارد میشه همیشه نگاه توحیدی داشته باشم...

گاهی عین گاو نه من شیر ده لگد میزنم و کل شیر رو میریزم روی زمین...

دقیقا عین گاو نه من شیر ده...

اما حتی یک بار هم ناامیدی به سراغم نیومد...

دوباره از اول...

من باهات کار دارم...

عجب عاشق کشی ای شاهد کل

به کار خویش غوغا میکنی تو...

 

۱۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۰۱ ، ۰۴:۵۳
ن. .ا
شنبه, ۱ بهمن ۱۴۰۱، ۱۰:۵۵ ب.ظ

بلد هستیم؟

حق با استاد پناهیان بود که میگفتن اقتصاد هم با روانشناسی و تبلیغ و رسانه گره خورده است...

نه فقط امروز... بلکه همیشه همین طور بوده...

و باید سوال پرسید چقدر از اقتصاددان های ما سواد روان شناسی و رسانه ای دارن؟!!

 

امروز با تاجر فرشی گپ و گفت میکردم:

یک جمله اش خیلی منو یاد فرمایشات بالای استاد پناهیان انداخت

گفت: فرش رو اگر بهش عزت بدی، فررررش هست...

اما اگر بهش عزت ندی همون فرش نفیس، دستمال کاغذی هم نیست...

 

واقعا اینطور نیست که یک فرش نفیس خودش باید از خودش دفاع کنه... یا خودش، خودش رو اثبات کنه...

بستگی داره تو چجوری ارائه اش بدی... چجوری عرضه اش کنی...

این حکایت داشته های ما در جمهوری اسلامی عزیزمون هست...

چجوری داشته هامون رو رسانه ای میکنیم؟

بلد هستیم اصلا؟!!

 

تا حالا به این فکر کردید که داستان مهسا امینی رو و چگونگی فوتش رو اگر از زاویه ی خوبی روایت میکردیم خیییلی شان پلیس ما رو بالا میبرد و خیلی آرمانی به نظر میرسیدیم؟

بلد بودیم؟



تمرکز کافی برای پاسخ به نظراتتون نداشتم...

حتما سر فرصت پاسخ میدم...

 

۱۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۰۱ ، ۲۲:۵۵
ن. .ا
جمعه, ۳۰ دی ۱۴۰۱، ۰۵:۴۷ ق.ظ

هوش مصنوعی از نشانه های ظهور...

وقتی با هیجان بالا در مورد قدرت هوش مصنوعی صحبت میکرد بهش گفتم همه اینهایی که میگی درسته...

حتی دو سال پیش یه تیم تحقیقاتی از یک شرکتی که روی پروژه های بر اساس هوش مصنوعی کار میکردن با من ارتباط گرفتن که تو بیا در زمینه تخصص خودتون با ما همکاری کن... ما میخوایم نرم افزاری تهیه کنیم که بتونم کار شما رو بدون نیاز به این همه نیرو و دفتر و دستک انجام بده...

چند ساعتی با هم بحث کردیم...

و در نهایت با تمام شوقی که داشتم وقتم برای همکاری یاری نکرد...

اخیرا هم از دانشگاه کاشان اومدن پیش صاحب کارخونه و ایشون هم منو معرفی کردن تا با تیم اون دانشگاه همکاری کنم برای تهیه یک نرم افزاری بر اساس هوش مصنوعی در حوزه تخصصی ما...

خبر خوب اینکه الان توی این شهر شاید چند هزار نفر دارن توی این حرفه نون میخورن... قطعا به ده سال نمیرسه که هوش مصنوعی اکثر این چند هزار نفر رو مجبور میکنه دست از این کار بردارن...

 

اما...

یک امای بزرگ...

هوش مصنوعی وارد حوزه ی تفکر شده...

برای همین اینقدر در شاخه های مختلف شغل ها و حرفه های مختلف داره ورود میکنه...

اما هوش مصنوعی نمیتونه فراتر از تفکر منطقی بره...



نمی خواست بپذیره... میگفت: هوش مصنوعی، یادگیری داره... میفهمی؟!!!

گفتم اجازه بده من حوزه ی استحفاظی تفکر رو بهت بگم...

بعد میفهمی این چیزی که اساسا هوش مصنوعی داره بهش ورود میکنه خیلی از اولش هم جزو امتیازات انسان نبوده...

منتها وقتی ما انسانها کوتاه همت باشیم این حوزه رو خیلی بزرگ میدونیم...

 

گفتم اطلاعات یا همون دیتا رو از انسان بگیری ، تفکر منطقی رو ازش گرفتی...

برای همین در فلسفه میگن تفکر برای مجهول مطلق شکل نمیگیره...

مجهول مطلق یعنی هیچ اطلاعاتی در موردش نداری...

پایه ی تفکر بر دو چیزه... یکی اطلاعات... دوم یک قوه که بین اطلاعات، ربط ها رو پیدا میکنه...

این هر دو قابل ارزیابی و محاسبه هستن... لذا هوش مصنوعی در این حوزه میتونه ورود کنه...

اما در یک حوزه هوش مصنوعی قدرت ورود نداره... که اون حوزه اختصاصی انسان هست...

و شاید این هم از نشانه های ظهور هست که به ما اثبات کنه رشد در این تفکر منطقی نیست... این تفکر منطقی رو یک ربات هم میتونه انجام بده حتی دقیق تر و سریعتر و کم خطا تر ازشما...



گفت کدوم حوزه هست که هوش مصنوعی قدرت ورود نداره؟

گفتم: بذار یه خاطره بگم...

حدود 10 سال پیش توی مباحثات هفتگی مون توی موضوع تفکر به هم مباحثام که همه از من قویتر بودن گفتم:

تفکر از این جهت که یک سیر منطقی و فرمولیزه شده داره برای رسیدن به مجهول، ما رو به درک عمیق و متعالی نمی رسونه...

بلکه ما از این جهت به واسطه تفکر به درک عمیق میرسیم که اون تفکر هم بر اساس دستور و امر (امر میتونه معنایی جدای از دستور داشته باشه) ولایت باشه...

چون خدا دستور داده در آیات من تفکر کنید ما تفکر میکنیم و چون تفکر ما جلوه ی عبودیت و اطاعت ما هست خروجی اون تفکر میشه درک عمیق...

و اون درک عمیق ظاهرا از راه تفکر رسید اما در حقیقت من حیث لایحتسب رسید...

لذا تفکر در دستگاه الهی از این جهت که یک تلاش هست ارزش داره نه از این جهت که یک ساختار فرمولیزه و منطقی داره....

 

گفتم هوش مصنوعی درک نداره... بلکه فقط فکر داره...

گفت فرق این دو با هم چیه؟

گفتم خروجی فکر که همون فهم هست به میزان اطلاعاتت بستگی داره... اما درک به میزان اخلاصت...

و هوش مصنوعی در عصر ما بروز کرد که بگه ای انسان که تفکر منطقی رو اینقدر بالا بردی... یک ربات میتونه خیلی بهتر و دقیق تر از تو تفکر کنه و کار انجام بده...

گفت یعنی میخوای بگی درک، یک فرآیند غیر منطقی هست؟

گفتم نه... هرگز چنین عقیده ای ندارم...

گفت پس هوش مصنوعی میتونه بهش برسه...

گفتم: اگر برای یک مجهول بشه بی نهایت پاسخ داشت که تمام اون پاسخ ها هم منطقی باشن... آیا هوش مصنوعی قدرت تحلیل بی نهایت پاسخ رو داره تا جمع بندی کنه و بگه کدوم پاسخ بهترین (عمیق ترین) پاسخ هست؟

گفت: نه

گفتم اما اخلاص میتونه ما رو در بین بی نهایت پاسخ و بی نهایت راه به راه عمیق تر رهنمون بشه...



واااای صدای روح بخش اذان صبح میاد...

من برم و بیاییم با هم فکر کنیم هوش مصنوعی چقدر میتونه در سالهای آینده زندگی بشر رو دچار تحول کنه...

و به بشر اثبات کنه برای چیزی باید وقت بذاری که برای همون چیز خلق شدی...

چقدر این صدای اذان حال خوبی داره...

یا علی

۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۰۱ ، ۰۵:۴۷
ن. .ا
چهارشنبه, ۲۸ دی ۱۴۰۱، ۰۵:۴۶ ب.ظ

کینه ی برادر

برادری دارم که چهار سال از خودم بزرگتره...

خواهرم هم شش سال ازم بزرگتره...

من و خواهرم مذهبی هستیم اما برادرم شدیدا مخالف نظام و شخص رهبری...

جوری که سعی میکنم هیچ حرف سیاسی پیشش نزنم چون سر بحث باز بشه اصلا صحبت منطقی نمی کنه...

فقط فحش های بسییییار رکیک به رهبری...

فقط همین...

منم چون نمی تونم ببینم کسی اینطوری به رهبرم فحاشی میکنه... باهاش بحث نمیکنم...

پروفایل هاش هم همه اش عکس ممد رضا پهلوی...



حدود ۶ ماهه کینه ی شدیدی از من به دل گرفته...

نمیدونم چرا...

واقعا دلیلش رو نمیفهمم...

اون فکر میکنه مادر و خواهر من، از من حرف شنوی دارن و حرفهای برادرم رو فصل الخطاب نمیدونن...

و دوست داره حرف خودش توی خانواده حرف آخر باشه...

و من هیییچ وقت نخواستم حرف من حرف آخر باشه...

اصلا خانواده ما اینطوری نیست که رئیس بازی باشه...

تازه من یه ویژگی ژنتیکی از خانواده مادریم دارم که خیلی توی مسائل خانوادگی بی خیالم... نطرم بر اینه که آدما خیلی از مسائلشون رو خودشون میتونن حل کنن و دخالت نمیکنم...

حتی توی دعواهای بچه هام با هم، خیلی دخالت نمیکنم...

خانمم میگه تو خیلی بی خیالی... زدن همدیگه رو کشتن...

یه چیزی بهشون بگو...

و من فقط خوشحالم که وقتی پسرام دعواشون میشه یکی بزن و دیگری کتک خور نیست... هر دو همدیگه رو میزنن... این موجب میشه من زیاد دخالت نکنم...

توی خانواده نسبی هم همینم... اهل کمک هستم... ازم مشورت هم میگیرن... جوری که خانمم هم اینقدر مورد وثوق بودن من رو دوست نداره... 

اما اینها همه دور از چشم برادرمه...

غالبا تلفنی...

نمیدونم چرا...

جوری از من کینه گرفته که انگار حتی میتونه منو بکشه...

پر از خشمه...

با من صحبت نمیکنه... اما هر وقت با مادر و خواهرم صحبت میکنه خودش یه جوری حرف منو میکشه وسط و فقط بهم توهین میکنه...

خدایا... اون چش شده؟!!

نگرانشم واقعا...

 

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۰۱ ، ۱۷:۴۶
ن. .ا
جمعه, ۲۳ دی ۱۴۰۱، ۱۱:۰۶ ب.ظ

از رهبری ناراحت و عصبانی ام...

یک ساعتی بود که رسیده بودم خونه...

اخبار شروع شده بود... دیدم رهبری سخنرانی کرده در دیدار با بانوان... 

به همسر گفتم: اِ ، آقا امروز سخنرانی داشتن؟!!

با لحنی سرد و ناخرسند گفتن: آره...

رفتم جلوی تلوزیون فکسنی خودمون تا سرو صدای بچه ها مانع نشه تمام فرمایشات رو بشنوم...

متاسفانه اخلاق بدی دارم و اون اینکه وقتی دارم سخنرانی آقا رو گوش میدم سر و صدا در حدی باشه که نتونم متوجه فرمایشات بشم، عصبانی میشم...

در حال اصلاح شدنم در این زمینه، اما خب شما امیدی به آدم شدن من نداشته باشید...

کمی که از صحبت های آقا رو انعکاس دادن خانمم گفتن:

امیرعباس رو ببر دستشویی... خودش رو خیس نکنه...

با تعجب نگاش کردم ... 

گفتم حالا این ده دقیقه خودش رو خیس نمیکنه... به امیرعباس گفتم: بابا جیش داری بهم بگیااا...

دوباره محو در فرمایشات میشم...

یک دقیقه بعد خانم میگن:

غذای فاطمه زینب روی گازه... بهش بده گشنشه...

دوباره با تعجب نگاهش میکنم... و میگم: باشه...

دوباره محو سخنرانی میشم...

بعد یک دقیقه میگه: تکالیف امیرعلی مونده... برید توی اتاق تکالیفش رو انجام بده... باید برای معلمش بفرستم...

حالا دیگه بخش زیادی از سخنرانی رو شنیدم و تقریبا متوجه این رفتارهای همسر شدم...

بازم گفتم: باشه ... الان تموم میشه با هم میریم انجام میدیم...

 

بعد از اتمام سخنرانی امیرعباس رو بردم دستشویی...

وقتی برگشتم داشت به فاطمه زینب غذا میداد... بهم گفت:

به نظر من رهبری در مورد خانمهای بد حجاب نباید اینطوری حرف میزد...

چرا ازشون دفاع کرد؟!!

من سکوت کردم و نگاهم رو به سمت دیگه ای منحرف کردم...

گفت: میدونی این خانمها با این وضع پوششون چقدر زندگی ها رو بهم میزنن؟

چقدر جونها رو منحرف میکنن؟

بازم چیزی نمیگم و خودم رو به کاری مشغول میکنم...

میگه چرا چیزی نمیگی؟

نگاش میکنم و میخندم...

میگه: حتما تو هم با این بی حجابا موافقی...

حتما تو هم به اشک هاشون غبطه میخوری...

با حالت خنده و شوخی میگم:

تو که منو میشناسی... امروز که آقا گفتن حجاب یک امر اجتناب ناپذیره... اگر اینو نمیگفتن و میگفتن ایرادی نداره که یه عده لخت بیان بیرون... 

منم میگفتم لخت بیرون اومدن اشکالی نداره... الان انتظار داری چی بگم؟

و میزنم زیر خنده...

از حرف شاخ دار من اونم لبخند کوچکی میزنه اما دوباره ناراحتی برمیگرده به چهره اش...

میگه انتظار داشتم یه تشری چیزی به این خانمهای به قول خودش شل حجاب بزنه... نه اینکه طرف اونها رو بگیره...



توی ذهنم خیلی حرفها میگذره که بگم...

اما چون میدونم حریف زبون من نمیشه... سکوت میکنم...

و میگم میفهمم ، بهت حق میدم ناراحت باشی... شاید منم اگر جای تو بودم همینقدر ناراحت میشدم...

اما یه چیزی یادت نره...

اون حرفها رو کسی گفته که هم من و هم تو اگر کسی بر علیه ایشون توی جمعی حرف بزنه بر خودمون واجب کرده بودیم که اگر قدرت دفاع داشتیم از ایشون دفاع کنیم و اگر قدرت نداشتیم اون جمع رو ترک کنیم...

کسی گفته که اگر کسی واقعا بغض این شخص رو داشته باشه... یه لقمه از غذای اون شخص نمی خوریم...

این احتمال رو بده که شاید متوجه منظورشون نشدی...



دیگه ضرورتی نداره که بگم ادامه بحثمون به کجا کشید فقط همین رو بگم که یک روز بعدش به من گفتن: من اون حرفها رو به رهبری زدم آیا خدا منو می بخشه؟...

این داستان رو روایت کردم که نکته ای بگم...

برمیگردم و نکته ام رو میگم



شرمنده که برگشتنم طول کشید... باید بچه ها رو میخوابوندم و چون مادرامون مهمان ما بودن کمی طول کشید...

همسرم باید منو ببخشن که در موردشون اینطوری جزئی نظر میدم... و این موجب نشه کسی فکر کنه من خودم خیلی علیه سلامم... البته که مخاطب های اینجا هوشمند تر از این هستن که فکر کنن من علیه سلامم...

همسر من از اول ازدواجمون حساسیت خیییلی زیادی روی این مسئله پوشش داشتن...

که خب منم یادمه از بچگی خواهرم رو با چادر دیدم... مادرم چادری بودن... هر چند برادرم اصلا مذهبی نبودن...

اما خواهر و مادر خودم هیچ وقت این اندازه از حساسیت رو نداشتن...

اما میدونم طبیعت حساسیت خانمها رو روی پوشش...

ولی از ابتدا متوجه شدم میزان حساسیت همسر من از حد طبیعیش بیشتره...

و ما که توی تمام مباحث معرفت شناسی مون دو تا کلیدواژه ی ثابت داشتیم و اون دو تا یکی توحید و دیگری ولایت...

از همون اوایل برامون جا افتاده بود که هر مقداری که از تعادل خارج باشی به همون مقدار با ولایت زاویه پیدا میکنی و در مقابل ولایت قرار میکیری...

برای همین وقتی مثلا میدیدم موضوع ترس در وجود من بیش از حد طبیعیش هست... نمیگفتم چون ترس خوب نیست باید درستش کنم...

بلکه میگفتم چون این مقدار ترس اضافه منو از همراهی ولایت دور میکنه باید اصلاحش کنم...

مثلا اگر به لحاظ روانشناسی جزو شخصیت هایی بودم که انعطاف زیادی دارم و قید پذیری کمی دارم... بررسی میکردم ببینم چقدر قید پذیری ام از اصل و تعادل فاصله داره...

روش کار میکردم که درست بشه ... برای چی؟

چون میدونستم قید پذیری کمتر از حد اعتدال از این جهت بده که در عمل نمی تونی با ولایت همراهی کنی...

والا بقیه مسائلش اونقدری نگران کننده نیست...

و من چون این مقدار حساسیت همسرم رو میدونستم که روزی ایشون رو در مقابل ولایت قرار میده... بابتش نگران بودم...

همونطور که بابت عدم تعادل های خودم این نگرزانی رو دارم...

اما خب آدم خودش نسبت به خودش هوشیارتره... اما چون نسبت به دیگری اون تسلط رو نداریم نگرانی مون برای دیگران بیشتره...

چون میدونیم در نهایت نمیتونیم اختیار رو ازشون بگیریم که به سمت سعادت برن...  این موجب افزایش نگرانی میشه...

من از 10 سال پیش نگران این موضوع بودم...

دانشگاه رفتنم به خاطر همین موضوع پوشش خانمهای دانشجو منتفی شد و خیلی از مسائل دیگه...

تازه به همه ی اینها اضافه کنم که هر بار استادم که توصیه های عاجزانه و بهتره بگم ملتمسانه به من میکردن که هوای دخترم (همسر من ) رو خیلی داشته باش...

و من هر چی فکر میکردم میدیدم من واقعا بد تا نمیکنم... و حتی بارها از همسرم در مورد رفتارهای من توی خونه پرسیدن و همسرم ابراز رضایت کردن... اما بازم به من میگفتن بیشتر پای کار باش...

در واقع یکی از علتهای اصرارهای استاد این بود که برای نقطه ضعف های خانمت چکار کردی؟

درست شد؟!!

چرا تو نمیتونی کمکش کنی؟!!

و منِ بی جان هر بار فقط سرم پائینه از این جان عقیمی که دارم...



تا اینجا هم مقدمه بود...

ببینید این حساسیت زیادی که گفتم حتما یک ریشه ی روان شناسانه داره دیگه...

همون طور که ترس های من ریشه ی روان شناسانه داره...

همونطور که خدای ناکرده حسادت های من ریشه ی روانشناسانه داره...

من اگر نتونم مثل یک روانشناس و مثل یک دکتر و مثل یک پدر یا مادر به این حساسیت بالاتر از حد تعادل همسرم نگاه کنم در مقابل این حساسیت حالت دفاعی میگیرم و میرم سراغ اینکه بگم حق من چیه... حق تو چیه...

حالا این حساسیت موجب شده که همسر من در مقابل رهبرم قد عَلَم کنه...

عقل و عقیده ی من میگه بین همسرت و ولایت، ولایت رو انتخاب کن...

بین فرزندت و ولایت، ولایت رو انتخاب کن...

اما همون عقیده و عقل به من میگن هر همراه نشدنی به معنای بغض داشتن نیست...

بلکه نیاز به کمک دارن...

اولین قدم برای کمک به اطرافیانمون اینه که بتونیم خودمون رو جای اونها بذاریم...

یعنی بتونیم خودمون رو با اون اختلال تصور کنیم...

توی مطلب قبلی گفتم تصور داشتن خیلی خوبه... چه چیزهایی رو باید باهاش تصور کنیم؟

ما توی مباحث فلسفی یکی از اساتید بحثی علمی در مورد تلقین داشتیم...

تلقین کردن کمک گرفتن از تصور هست برای لمس و درک شفاف یکی محیطی... یک فضایی... که خب بحث علمی خودش رو داره... خواهشا بحث تلقین رو با این کارایی که دعا نویسا دارن قاطی نکنید فضا زمین تا آسمون فرق داره...

وقتی خودت رو با اون اختلال تصور کردی... حتی اگر نتونی کمکی هم بکنی، شبیه انسانهای بی درد باهاش برخورد نمیکنی...

اصلا یکی از دلایل نشستن با فقرا همینه... که بتونی دردشون رو تصور کنی...

چرا جهان امروز جهان هنر و رسانه هست؟ و تاثیر اینها اینقدر زیاده؟

چون دائم داره به شما تصویر و تصور میده...

چرا بخش اول مطلب من براتون جذاب بود که بخونیدش (الان یه عده میگن اصلا هم جذاب نبود :))) چون تصویر دادم بهتون...

حالا که تصور اینقدر در دنیای ما تاثیر داره... سعی کنیم معرفتمون رو بالا ببریم تا اختلالات و کاستی های دیگران رو درک و تصور کنیم...

گاهی انسانها نیازی به راهکار ندارن... راهکارها رو بیش از من و شما بلدن... کسی رو میخوان که هم بفهمدشون... هم نوری داشته باشه که از نور وجودش قوتی بگیرن و بلند بشن برای رفع کاستی هاشون...

من چرا هر وقت استادم ملتمسانه بهم توصیه میکنن هوای دخترم رو داشته باش شرمنده میشم؟

چون درک میکنم کاستی همسرم رو و براشون ناراحت میشم... اما نوری در وجودم ندارم که بتونم اثر گذاری داشته باشم...



اگر در مورد زن ها اظهار نظر میکنید سوای از حق و حقوق شرعی و اجتماعی شون... محض رضای خدا سعی کنید زن بودن رو درک کنید...

نیازی نیست یک مرد، زن بشه تا زن بودن رو درک کنه... کمی لطافت و رهایی در درک میخواد... اگر هم دختر داشته باشید که خدا یک کمک خیلی بزرگ بهتون کرده که بتونید درک کنید...

اگر در مورد مردها اظهار نظر میکنید، محض رضای خدا مرد بودن رو به لحاظ روانشناسی و شخصیتی سعی کنید درک کنید...

خیییلی از اختلافات زیر سر اینه که ما همه چیز رو صرفا از زاویه حق و حقوق میخوایم نگاه کنیم...

جامعه ای که همه دنبال گرفتن حق خودشون باشن اون جامعه اصلا انسانی نیست... جامعه ی وحوشه...

80 درصد مسائل زناشویی حل میشه اگر ما قدرت درک متقابل رو داشته باشیم...

تا شنیدن اتفاق نیفته گفتگویی شکل نمیگیره...

نمیبینید بچه هایی که شنوایی شون مختل باشه لال هم میشن؟

وقتی نمیشنوه... گفتاری هم نداره...

حالا ماها ابزار مادی شنوایی و گویایی رو داریم اما وقتی به حقیقت شنوایی نرسیم چطور میتونیم دیالوگ یا گفتگو برقرار کنیم؟!!



نمی تونستم این مطلب رو ننویسم... هر چند اینقدر طولانی شد که بعید میدونم کسی حوصله کنه همه اش رو بخونه... 

 

 

۲۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۰۱ ، ۲۳:۰۶
ن. .ا
پنجشنبه, ۲۲ دی ۱۴۰۱، ۱۰:۳۵ ق.ظ

بزرگترین لذت عمرم...

میدونید بزرگترین لذت و انگیزاننده و منقلب کننده ی قلب در این دنیا برای من چیه؟

خدایا چقدر باید از شما تشکر کنیم که به ما قوه ی خیال دادید که بتونیم این لذت رو تصور کنیم

به ما قوه واهمه دادید تا این معنا رو با قوه واهمه فهم کنیم...

اصلا مگه برای قوه خیال و وهم میشه لذتی بالاتر از این متصور شد؟

راستی بالاترین لذتی که با قوه خیالتون میبرید چیه؟

با قوه واهمه (فهم مفاهیم) چطور؟



خدایا تو خود شاهدی بالاترین لذتم... برانگیزاننده ترین تصوراتم...منقلب کننده ترین یادم:

این بود که تصور میکردم مادری مثل حضرت زهرا دارم...

تصور کردید مادری حضرت زهرا یعنی چی؟

شاید یه روزی راز این لذت بزرگم رو گفتم...

راز اینکه چرا تصور داشتن همچین مادری اینقدر برانگیزاننده بوده...

در حدی که از خدا میخوام ظرفیتم رو بیشتر کنه... چون با این ظرفیتم وقتی بخوام زیاد غرق این تصوراتم بشم مستعد این هستم که بساطم رو از این عالم فانی جمع کنم و برم... و بشم یه میوه ی نارس...

۱۲ نظر ۲۲ دی ۰۱ ، ۱۰:۳۵
ن. .ا
دوشنبه, ۱۹ دی ۱۴۰۱، ۰۹:۴۷ ب.ظ

با خوبی هات مبهوتش نکن...

رسانه و تبلیغات به سبک اسلامی و الهی، خیلی سخته... و در عین حال خیلی آسون...

مثلا چه سختی ای داره؟

یکی از سختی هاش اینه:

کسی رو زیادی تحت تاثیر قرار نده... جوری که تحت تاثیر اون احساسات و هیجانات تصمیم به خوب شدن بگیره...

بر عکس رسانه و تبلیغات صهیونیستی که میگه از هر ابزاری برای تسخیر اختیار مخاطب استفاده کن...

حتی هزاران حرف راست بهت میگن... برای چی؟...

برای اینکه اون دروغی که به وقتش بهت میگه رو باور کنی...

اما رسانه و تبلیغ الهی اینجوری نیست...

میگه اگر خیییلی حرف منطقی دوست داره... زیاد منطق پیچش نکن...

اگر زیاد کلام با ملاطفت دوست داره و نقطه ضعفش اونجاست خیلی در لطیف گویی زیاده روی نکن...

اگر شیفته ی یک نوعی از سبک زندگی هست زیاد از اون کانال روی قلبش کار نکن...

 

یه چشمه نشونش بده و عبور کن...

کارگردانه ممکنه بگه نشون بدم رد بشم... اونم زود سرد میشه...

بذار قشنگ غرقش کنم...

میفرمایند:

اگر بنا به غرق و مسخ کردن بود من از شما توانمند تر بودم...

آزادیش رو تحت تاثیر قرار نده

 

میبینید چه راهی در پیش داریم؟

۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۰۱ ، ۲۱:۴۷
ن. .ا