ن والقلم و ما یسطرون

اگر تو نبینی ام ... من هم نمی بینم ام
مشخصات بلاگ

اینجا دیگر به روز نخواهد شد

در مطالب قبلی عرض کردم که در این آدرس مینویسم:

https://touresina.blog.ir/

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۱۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

يكشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۱۰ ق.ظ

ادامه فعالیت در تلگرام

کانال تلگرامی  بصیرت همون کانالی هست که در ایام انتخابات فعالش کردم...

این کانال به کار خودش ادامه میده... البته با تنوع بیشتری در محتوا...

احتمالا فعالیت وبلاگی ام کمتر بشه... هستم اما بیشتر در تلگرام خواهم نوشت...

امروز هم نظرم رو در مورد انتخاب روحانی به عنوان رئیس جمهور نوشتم...

خدا جماعت صبور انقلابی رو برای لیبرالها حفظ کنه... چون اگه در کشور ما دو قطبی انقلابی _ لیبرال نبود یقینا دو قطبی لیبرال _  لیبرال میشد... و لیبرال ها نشون دادن معتقد به این ضرب المثل هستن : دیگی که برای ما نجوشه بذار سر سگ توش بجوشه... این عقیده رو با دو دوره انتخاب شدن احمدی نژاد نشون دادن... وقتی خودشون از امریکا میخواستن ایران رو تحریم کنه... یا در سال 84 به عربها میگفتن غصه نخورید این دولت شش ماه بیشتر دوام نمی یاره...


اگر بین خودشون یه دو قطبی راه می افتاد یقینا هر کدوم که انتخاب میشد کشور رو تا حد بحران پیش میبردن... الحمدلله که یک طرف انتخاب در کشور ما جریانی صبور و عاقل هست... و اهل به آتش کشیدن اموال مردم بعد از رای نیاوردن نیست...




۵ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۱۰
ن. .ا
شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۹:۴۷ ق.ظ

پیروز واقعی انتخابات در معادلات جهانی

پیروز واقعی انتخابات در معادلات جهانی


چامسکی: آیت‌الله خامنه‌ای کاری کرد که دشمنانش هم برای حضور مردم پای صندوق‌های رای تبلیغ کنند!


نوام چامسکی از مشهورترین تئوریسین ها و تحلیلگران  غرب: آیت الله خامنه‌ای زیرک‌ترین و سیاستمدارترین فرد جهان است، کاری کرده که حتی دشمنان بزرگ ملتش هم برای حضور مردمش در صحنه‌ی انتخابات تبلیغ میکنند/ سیاستمداران پر مُدعای غرب، برای فیلم او نقش بازی میکنند!/ وقتی مشارکت زیاد شود، پیروز واقعی دنیا آیت‌الله خامنه ایست نه غربی‌ها


امروز سیاست‌مداران دنیا با تایید دموکراسی واقعی در ایران، حقارت خود را در برابر آیت‌الله خامنه ای به تصویر کشیدند.

۶ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۴۷
ن. .ا
پنجشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۹:۴۵ ق.ظ

پایان تبلیغات و وقت تصمیم گیری ملت

«انّ الله لا یُغیِّرُ ما بقوم حتّی یغیّرو ما بانفسهم»[1] 

خداوند سرنوشت هیچ قومی و «ملّتی» را تغییر نمی دهد مگر آنکه آنها خود تغییر دهند


الحمدلله ایام تبلیغات به سر رسید... 

اتفاقات مختلفی در این ایام افتاد... امروز برای ملت خیلی چیزها روشن شد...

نامزدهاشون رو بیشتر از قبل شناختن... 

پس به هر کسی رای بدهند نشان از طلب شان هست...

و طلب مردم سرنوشت مردم رو میسازه... اسلام نمی پسنده با اغوا گری آرای مردم تغییر کنه...

مردم آنچه باید میدیدن دیدن... حال وقت تصمیم گیریست...


هر کسی انتخاب شود ما مسیرمان مشخص هست... مسیر انقلاب هم مشخص هست...

به حول و قوه الهی در این مسیر پیش خواهیم رفت... و هر دولتی روی کار بیاید هر اندازه که در مسیر انقلاب و اهداف انقلاب باشد ما یاری اش میکنیم...

هر اندازه هم که زاویه داشته باشد و  یا نقصان داشته باشد انتقاد خواهیم کرد...

الخیر فی ما وقع...

در هر صورت ما به آینده امیدواریم... و معتقدیم ظهور انقلاب اسلامی بین الطلوعینِ ظهور حضرت حجت هست... 

امتحانات الهی نشانه خوبیست... مومن نباید از امتحانات هراس داشته باشد بلکه باید مراقبه اش را بیشتر کند

چه نامزد مورد حمایت ما انتخاب شود چه دیگری... ما یک نگاه ثابت داریم و آن اینکه همه اینها را عرصه ای برای پخته شدن جامعه میدانیم...

جامعه ای که رهبر دارد از امتحانات نمی هراسد

۴ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۴۵
ن. .ا
چهارشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۳۹ ب.ظ

درخواست کمک از مخاطبانم (موقت)

راستش بنا دارم در مورد این شهید بزرگوار کتابی بنویسم

خب مدتهاست توی فکرشم... مشورت هایی شد... کسب تکلیف هایی شد... کارهایی هم انجام شد... حتی برخی از ناشرها بسیار استقبال میکنن از اینکه در مورد ایشون بنویسم...
بنا ندارم یه زندگینامه معمولی از ایشون بنویسم... بناست یه "داستان، مستند" نوشته بشه...

حتی نحوه نوشتنش هم با دیگر کتب متفاوته... یعنی نوشتنش هم برام و برامون یه جور سلوک هست...
تقریبا تیمی و جمعی داره نوشته میشه... بناش رو اینطوری گذاشتم... خدا خودش کمک کنه... البته تیمی که انعطاف بالایی دارن و قدرت نقدپذیریشون و همینطور قدرت مکمل بودن خوبی نسبت به هم دارن...

اما کمکی که از دوستان میخوام چیه؟

این داستان مستند بنا داره یک آغاز حِکمی داشته باشه... یعنی چی؟
شما ببینید تمام سوره های قرآن با بسم الله الرحمن الرحیم شروع میشه... بعد از مولا علی داریم که تمام قرآن در بسم الله الرحمن الرحیم جمع هست... و تمام بسم الله در "ب" جمع هست و ....
این موضوع جدا از بحث های تفسیری اش یک کد داره و اون اینه که یک شروع خوب شروعی هست که در نقطه شروع یک ترسیمی از کل وقایع بعدش داشته باشه... یعنی اینکه یه داستان در شروعش طوری نوشته بشه که تمام شرح داستان رو در خودش به صورت جمع داشته باشه، یک اهمیت مبنایی داره...

اساسا نقطه آغاز و شروع یک مسئله اساسی هست در فرهنگ اسلامی که در هر حوزه ای باید یک نگاه تخصصی بهش داشت...
برای این نقطه شروع تصمیم داریم با روایت کردن یک داستان از شخصیت های مهم دینی و مذهبی یا از مشاهیر علمی یا از اصحاب و یاران اهل بیت که در زندگیشون برای دین آبرو دادن، شروع کنیم...
حالا اینکه داستان این شخصیت که در راه دین آبرو داده رو به چه صورت نقل میکنیم در آغاز داستان، بستگی به قالب و اقتضاء داستان داره...

میخواستم از دوستان اهل مطالعه که اطلاعاتی دارن تقاضا کنم اگر شخصیتی دینی و الهی در تاریخ اسلام میشناسید که در راه دین و خدا آبرو داده به من معرفی کنید...
شخصیت هایی رو میشناسم اما میخوام اگر کسان دیگه ای هستن بررسی کنم تا ببینم کدوم شخصیت پیام داستان ما رو بهتر انتقال میده...

ان شا الله نزد خدا ماجور خواهید بود


پ. ن:
میخواستم شخصا برم به وب برخی دوستان و تقاضا کنم ازشون که اگر اطلاعاتی دارن کمک کنن منتها گفتم شاید فرصت نداشته باشن و درخواست ما اونها رو به سختی و زحمت بندازه...
تصمیم گرفتم اینجا بنویسم تا اگه اگر کسی از مخاطبانم میتونه کمکی بکنه تکلف و اجباری در کار نباشه... و با رضای قلب این کار صورت بگیره


بعدا نوشت:
البته فکر نکنید من تحقیق نکرده و از سر راحت طلبی اومدم این تقاضا رو کردم... آدمایی که اینجا رو میخونن مجازی نیستن... حقیقی هستن....
این کمک گرفتنه و مشارکت برام ارزشمنده...

۱۱ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۳۹
ن. .ا
پنجشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۴۰ ق.ظ

مبارزه در نوشتن...

روزگاری رو گذروندم که نوشتن در اینجا برایم خوشایند بود... دوست داشتم

با خودم مبارزه میکردم که دلیل نوشتنم این نباشه : چون نوشتن و خوانده شدن لذت بخشه، پس مینویسم

سعی میکردم چیزهایی رو بنویسم که باید نوشته شوند... اما اون باید ها رو با دل می نوشتم... یعنی دلم با دلایلم همراه بود... دلایل امام دل بودن...

البته همیشه در این مبارزه موفق نبودم... 


چند صباحی هست که دلم به نوشتن در اینجا نیست... اما هنوز دلم مامومِ دلایل عقلم هست... عقل می گوید چیزهایی هست که باید نوشته شوند...

لذا الان هم برای نوشتن با خودم مبارزه میکنم...


میبینید؟

همیشه مبارزه هست...

گویا نفس با مبارزه شکل میگیرد...



بعدا نوشت:

اما خوبه همه هوشیار باشیم... اغلب ماها اسیر اقتضائات سن و محیط هستیم... دوران کودکی شاد هستیم دوران نوجوانی بازیگوش و رفیق باز و استقلال طلب... توی جوونی عدالت خواه هستیم توی میانسالی مصلحت سنج هستیم و در پیری شاید عاقبت سنج... شاید ... آه از پیری... کاش در پیری حداقل " آه " رو در بساط داشته باشیم...


انسان آزاده انسان عاقلی هست که اقتضائات سنین مختلف بر او سیطره نداره... بلکه او بر اقتضائات سیطره داره...

گاهی وقتی دوران گذار رو در سنین مختلفم مطالعه میکنم از خودم میترسم و دست به دامان خدا میشوم...

خدایا نکنه اگر جوشی برای عدالت خواهی زدم صرفا به خاطر اقتضاء سن ام بوده و بعد از این سن دیگر عدالت خواه نباشم...

گذار از یک رده سنی به یک رده سنی دیگه مواضع انسان رو برای خودش شفاف میکنه... مشخص میشه برای دنیا بوده یا عقبا...

۱ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۴۰
ن. .ا
شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۶:۲۸ ب.ظ

شاید بعدها بشناسمت...



بعضی از شهدا و شخصیت ها رو نمی شناسم اما خیلی دوستشون دارم...

شهید شهریاری از این دسته هستن...


شناخت چندانی ازشون ندارم اما خیلی دوستشون دارم و فکر میکنم شهید پر رمز و رازی هستن...

اونقدر پر راز که...

کِی؟!... کجا؟!... نمیدانم...



راستی استاد... چرا من اینقدر شما رو دوست دارم؟

من که نمی شناسمتان...


بعضی از رازها همیشه راز باقی خواهند ماند... و دست از دلت هم برنخواهند داشت...

تا تو را اهل کنند... اهل راز...




۳ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۲۸
ن. .ا
جمعه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۱۷ ب.ظ

تقوا در سیاست

۲ نظر ۰۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۱۷
ن. .ا
چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۹:۳۶ ق.ظ

مردها اگر خدا نداشته باشند ...

توی وب قبلی ام این داستان رو نوشته بودم:

رفته بودم خونه آقا مهدی... آقا مهدی توی حیاطش پر از گلهای متفاوت هست... انتهای حیاطش هم یه فضای بزرگی رو برای مرغ هاش درست کرده... با هم رفتیم سمت لانه مرغ ها...

غروب بود و مرغ ها اومده بودن توی لونه شون... بین اون هفت ، هشت تا مرغ یه خروس هم بود... همه مرغ ها نزدیک به خروس روی شاخه ای نشسته بودن... حتی یکی از مرغ ها که با بقیه مرغ ها سازگاری نداشت (یا اونها باهاش سازگاری نداشتن) برای امنیت جانش، آقا مهدی اون مرغ رو داخل لانه نمی ذاشت...اما اون مرغ هم بیرون لونه سعی میکرد در نزدیک ترین فاصله با خروس قرار بگیره... بهش حس امنیت میداد...


آقا مهدی میگفت این خروس قوام این مرغ ها هست... بعد رفت داخل لونه و خروس رو گرفت... خروس گویی آغوش امنی پیدا کرده باشه سرش رو گذاشت زیر بغل  آقا مهدی... دیگه سرش دیده نمیشد...

آقا مهدی میگفت... این حیوونه و من انسان... مرتبه وجودی من از مرتبه وجودی این بالاتره... لذا من هم پناه و مامن این خروس هستم...


ما مردها اقتضائاتی داریم... زیبنده نیست هر چیزی که آزارمون میده... یا هر غم دلی رو برای اهل و خانواده مون بیان کنیم و اصطلاحا درد و دل کنیم...

نه که اصلا درد و دل نکنیم... بلکه نسبت به خانمها بسیار تو دار تر هستیم... خیلی از مسائل و غمها همیشه در قلب خودمون میمونه...

برای همین مردها نیاز بیشتری به خلوت دارن تا خانمها... خانمها باید اغلب غمهاشون رو برای اهلی بگن تا به تعادل برسن اما مردها اغلب غم ها رو باید در خلوتشون به تعادل برسونن (گفتم اغلب غمها... نگفتم مطلق غمها)...

اگر در این خلوت مردها خدا حضور نداشته باشه فاتحه مردها خونده هست... رو به ابتذال میرن... 

شیوه خانمها رو در پیش میگیرن... (شیوه خانمها برای اونها درسته اما برای مردها خطاست)

و این یعنی خروج از مرد بودن... یعنی مرگ مردانگی...


برای ما مردها دعا کنید...


سیاست نوشت:

فرض کنید مردی را که اهل خدا و وجدان باشه و مدیر یک مجموعه بزرگ هم باشه مثلا وزیر باشه یا رئیس جمهور باشه یا رهبر باشه...

خیلی برای اینها دعا کنید... اینها بیش از هر کسی نیاز به حضور خدا در قلبشون دارن... مضطر حقیقی اینها هستن البته اگه حقیقتا خدا و عقبا براشون مهم باشه...

خدا اگر کسی رو خیلی دوست داشته باشه و بخواد خیلی عروجش بده سیاست مدارش میکنه...

اگر هم بنا باشه کسی به اسفل السافلین بره بهترین راهش ورود در سیاست هست...

برای سیاسیون دعا کنیم... هیچ طبع سالمی دوست نداره هم نوعش به اسفل السافلین بره... شمر و ابن ملجم در مناسبات سیاسی شقی شدن یا بر شقاوتشون افزوده شد... قبل از این ابن ملجم عابدترین و پرهیزگار ترین شخصیت یمن بود (مطالعه اش کنید)

حضرت ابولفضل و حضرت زینب هم در مناسبات سیاسی عصر خودشون به چنین عروجی رسیدن که اغلب علما میگن مستحب هست که نامشان در کنار نام چهارده معصوم برده بشه...



۹ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۳۶
ن. .ا
شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۴:۵۴ ب.ظ

اتحاد نخبگان سیاسی ام آرزوست

این تصویر امروز از کانال دکتر سعید جلیلی منتشر شد...

و پایین عکس نوشته شده بود:

شنبه ، دوم اردیبهشت ماه 1396


انتشار این عکس به همراه تاریخش در کانال دکتر جلیلی برای دوستداران گفتمان دکتر جلیلی حاوی پیام است... ما این پیام را گرفتیم...

و البته همین انتظار را هم داشتیم...

بنده فعلا چیزی نمی گم...

 اما فقط سیاسیونی که دغدغه اندیشه های انقلابی دارند بدانند که ملت از اتحاد و هم اندیشی نیروهای انقلاب خوشحال میشوند...


و هر کسی که اندکی تحلیل داشته باشد میداند که در شرایط فعلی، تنها راهکارِ هدایتِ قطارِ انقلاب، به ریل اصلی اش اتحاد و هم افزایی نیروهای دلسوز و متخصص کشور است...

امام امت و این ملت انتظار دارند شما متحد باشید...

تا شما متحد نشوید حقیقت جمعه برقرار نخواهد شد...

جمعه از مصدر جمع می آید... حقیقت جمع را از جمعه بگیرید لاشه ای بیش، از جمعه نخواهد ماند...

لاشه ای که هر هفته فقط غبار غم بر دلهای مشتاق می پراکند...



بعدا نوشت:

یقینا بنده هیچ کدوم از چهره های سیاسی رو مبرا از خطا نمی دانم و هیچ کدومشون در نظر من بت نیستن...

اما امیدوارم همه دریابیم امروز جمعیت نیروهای مومن و کارآمد خونی هست که باید به رگ های انقلاب تزریق بشه برای همین قبل از این که گمانه زنی ها شروع بشه برای کاندیداتوری اشخاص، با وجود علاقه ای که به دکتر جلیلی داشتم اما میدونستم با پرچمداری ایشون اون جمعیت شکل نمیگیره لذا همواره از خدا میخواستم شخصی بیاد که بشه یک اتحادی بین نیروهای مومن و کارآمد شکل بگیره...

ید الله مع الجماعة

۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۵۴
ن. .ا
شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۳۰ ب.ظ

حال عاشق

دانشجو بودم...

دوستم در شهری دیگه دانشجو بود... تماس گرفت که کاشان هستی؟ میخوام بیام پیشت...

اومد... رفتم ورودی شهر به استقبالش..

بعد از سلام و علیک تا خود خانه ام پیاده رفتیم اما یک کلمه حرف نزد...

اونقدر حزن و غم در وجودش غالب بود که با نگاه به چهره اش، غمش به انسان منتقل میشد...


میدونستم چشه... چند سالی بود که عاشق بود... گویا داستانش برای همیشه مختومه شده بود... تمام...

برای همین محزون بود..


توی خونه رفتیم نشست توی هال... هیچی نمیگفت... من هم نامردی نکردم و رفتم یه قطعه پیانو بی کلام عاشقانه از فریبرز لاچینی رو فعال کردم و توی خونه پخش میشد...

خودم رفتم توی آشپزخونه... ظرفهام رو میشستم... باید قفل سکوتش میشکست...


بعد از چند دقیقه صدای گریه اش بلند شد... 

جلو نرفتم... مرد بود... نمی بایست بلافاصله میرفتم...

با خودم میگفتم:

خدایا... این گریه ها رو میشنوی؟... حال من بهتر از این نیست... فقط...




اولین جمله اش این بود:

صالح تو نمی فهمی حالم رو...


گفتم: اشتباه میکنی... خیلی خوب میفهممت... فقط یه فرق دارم باهات

نگاهم کرد.. منتظر ادامه حرفم ماند...

گفتم: تو مصداق داری برای این عشقی که وجودت رو پر کرده... من مصداقش رو پیدا نمی کنم...

اما این عشق رو و این حالی که به این روز در آوردتت رو خوب میفهمم... این گریه هات برای در و دیوار این خونه تکراری هست...


راست میگفتم...

هنوز قامتم کوتاه است... برای درک مصداقش... برای مشاهده...



۱ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۳۰
ن. .ا