ن والقلم و ما یسطرون

اگر تو نبینی ام ... من هم نمی بینم ام
مشخصات بلاگ

اینجا دیگر به روز نخواهد شد

در مطالب قبلی عرض کردم که در این آدرس مینویسم:

https://touresina.blog.ir/

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۱۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۰۳ ب.ظ

مشغولیم؟!!

پرسید: از کجا بفهمم من نفسم رو مشغول کردم یا نفسم من رو مشغول کرده؟


گفتم: چرا می پرسی؟


میگفت: چون به گمانم دختر و پسری که هرزگی میکنن هوای نفسشون مشغولشون کرده... حالا یا به نیازهای نفس پاسخ صحیح ندادن و نفس طغیان کرده و مشغولشون کرده یا جای دیگه کارشون میلنگه...

بعد فکر میکنم اگر من که دارم دروس دین رو میخونم باز هم هوای نفس من رو به این کار واداشته باشه... تفاوت من با اون هرزه گردها چیه؟


گفتم: تفاوت شما رو نمیدونم اما شباهتتون حتما در همینه که هر دو نفستون مشغولتون کرده و مشغله تون سودی به حالتون نداره... چه این مشغله هرزگیِ متعارف باشه چه دروس دین باشه...


گفت: خب نگفتی از کجا بفهمم؟


گفتم: روش فکر میکنم...

۳ نظر ۳۰ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۰۳
ن. .ا
شنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۲۸ ق.ظ

به حال من تماشا میکنی تو

اربعینی که گذشت (95) با همسرم و پسری که اون موقع حدود یازده ماهش بود عازم عراق شدیم...

ما مقید به این هستیم که مالی که خمسش داده نشده نخوریم... اهل تجسس در زندگی هیچ کس نیستیم... اما معتقد هستیم اثر تکوینی خودش رو میذاره حتی اگه ندونی طرف خمس میده یا نه...

البته خیلی از نزدیکان ما هم خمس نمیدن و اینطور نیست که با اونها رفت و آمد نداشته باشیم... 

گاهی ما هم ناچاریم لقمه ای که میدونیم خمسش داده نشده بخوریم... متاسفانه...


از مرز چزابه وارد عراق شدیم در مسیر چزابه تا خود نجف بسیار موکب میدیدیم که جلوی ماشین رو میگرفتن و غذا به مسافرین میدادن... از ساندویچ گرفته تا کباب و ...

من و همسرم هم گاها غذاها رو میگرفتیم و میخوردیم...

همسرم در ذهنش میگذره که آیا اینها اهل خمس هستن؟ اما چیزی به من نمیگه... فقط در ذهنش شک میکنه...

من هرگز این مسئله به ذهنم هم خطور نکرده بود...

شب رسیدیم نجف... خوابیدیم...

صبح همسرم گفت: دیشب خواب دیدم صدایی بهم گفت : نگران خمس این غذاها نباش... بخور...

و خیالش در ادامه راحت شد و با میل از موکب ها غذا و چای برمیداشت


پ.ن

ز درد و ناله ام شادم از آن روی

به حال من تماشا میکنی تو...


از این نالیدن و سوز و گدازم

تو خود دانی چه با ما میکنی تو...


یا من اضحکه و ابکاء... به ما سوز دل عطا بفرما...


موسیا آداب دانان دیگرند

خسته جانان و روانان دیگرند

تا توانی آتشی در جان فروز

سربسر فکر و عبادت را بسوز

چند از این الفاظ و اضمار و مجاز؟!!!

سوز خواهم ...



۷ نظر ۲۷ خرداد ۹۶ ، ۱۰:۲۸
ن. .ا
پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۱۴ ق.ظ

لیالی قدر و دعا

حتما مقام پدر و حالاتش رو فقط یه پدر میفهمه... همچنین مقام مادر... همچنین مقام همسر... و
وقتی اخبار یمن رو دنبال میکنم سوختن من به عنوان یک پدر و همسر حتما متفاوت هست... وقتی کودک مبتلا به وبا و امکانات نداشته ی بیمارستانها رو مشاهده میکنم...
وقتی زنان آواره و بی پناه رو مشاهده میکنم...

واقعا اون دوست راست میگفت : درک ، درد می آورد...
باید گفت مظلومیت شیعیان عوامیه در عربستان اگر بیشتر از یمنی ها نباشه کمتر از یمنی ها نیست... در حصر کامل هستن... و زیر آتش یک قبیله ی مرتجع عصر حجری جهود تبار...

از بحرین و دیگر بلاد نمی نویسم...
این کشتارها و مظلومیت ها هر چند چهار گوشه ی دل رو کربلا میکنه... اما نوای خوش بیداری به گوش میرسه... نوای خوش قیام...

ما امروز در جنگ سخت با اونها شریک نیستیم اما در مسیر بیداری و قیام با اونها شریکیم... همه هم مسیریم...

این شبهای قدر به یاد سرنوشت جوامع بشری باشیم... برای مستحق ظهور شدن جوامع دعا کنیم...
برای تعالی هم دعا کنیم... برای هم دیگه مهم باشیم...
حتی از مشکلاتی مثل قرض داشتن و بی پولی اطرافیانمون غافل نباشیم و کوچک نشمریم...
اصل، دغدغه داشتن و در دل رفع گرفتاری ها رو خواستار شدنه.... جانِ دعا همینه...



این روزها پدرم با بیماری سخت و بدخیمی دست و پنجه نرم میکنه... امروز شیمی درمانی اش شروع شد... امیدمون به خداست... اگر یادتون موند برای بهبودی ایشون هم دعا کنید...
نبودن ام نزد پدر در این روزها، تلخی بیماری اش را برام بیشتر میکنه... خیلی بیشتر از سابق میرم پیشش اما از دل پدرم بپرسید دوست داره دائم کنارش باشم... من هم همینطور...
اما... 
همیشه اعتماد به نفس من به پدرم روحیه میداد... ایشون پدر زحمکت کش من بودن اما از یک سنی به بعد به من اعتماد ویژه ای کردن..و حضورم در شرایط سخت موجب قوت قلبشون بود... پدرم تا هفت هشت سال پیش خمس نمیداد... هر چه مادر و خواهرم بهش میگفتن زیر بار نمی رفت و میگفت این کلاه شرعی آخوندا هست... فقط یک بار به پدر عرض کردم ، بابا جان به من میاد گول آخوندایی که شما میگید رو بخورم... کتابخانه ام رو نشونش دادم گفتم با مطالعه و تحقیق میگم، خمس فرمان خدا و پیغمبرش هست... بعدا برای پشیمونی دیره بابا جان...
از اون روز به بعد خمسش رو میده... برای همینه که میگم دوست داره دائم کنارش باشم....

ان شاالله خدا در این ایام و لیالی تمام بیماران رو شفاء بده...
۱۳ نظر ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۱۰:۱۴
ن. .ا
چهارشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۵۶ ب.ظ

عقل و اطاعت

شارب خمر: حاج آقا سالهاست شرب خمر میکنم... بهش اعتیاد دارم... دلم نمیخواد ادامه بدم اما از طرفی هم نمی تونم ترکش کنم... چند ساله که میخوام بذارمش کنار اما نمیشه... هر بار اراده میکنم به چند روز نمیکشه دوباره برمیگردم سمتش...


حاج آقا: یه راه خیلی راحت بهت پیشنهاد میدم اگر بتونی انجامش بدی برای همیشه ترکش میکنی... خیلی راحته...

شارب خمر: چیه حاج آقا؟

حاج آقا: هر وقت خواستی مشروب بخوری برای خودت بریز توی لیوان... هر چقدر هم که خواستی بریز...

بعدش لیوان رو که گرفتی بین انگشتهات...قبل از اینکه اون مشروب رو بخوری ، فقط هر کدوم از انگشت ها که لیوان رو گرفتن ،5 میلی متر از لیوان فاصله بده...


شارب خمر:؟!!!

حاج آقا: این کار سخته؟... اینکه انگشت هات رو از لیوان 5 میل فاصله بدی؟

شارب خمر: نه... خیلی آسونه ولی!!!!.... نمیتونم...

(این بخشی از یک داستان واقعی بود که در تلوزیون در برنامه ای معروف دیدم... فعلا همین بخشش مد نظرم هست لطفا در مورد حاج آقا قضاوت نکنید این مسئله قبل و بعد داشت)


شاید یه عده فکر کنن اهل اطاعت ، کار سختی انجام نمیدن... یه چشم گفتنه دیگه؟...

واقعیت اینه که اگر کسی بخواد در راه اطاعت از خدا و اولیای خدا ثابت قدم بمونه جز با عقل رشد یافته و لطیف شده نمیتونه ....

عوامی ترین تعبیر اینه که فکر کنیم اطاعت فقط یه چشم گفتنه... 

بله ظاهرش ممکنه چشم گفتن باشه مثل اینکه اون حاج آقا میگفت همینکه انگشت هات رو فاصله بدی از لیوان حل میشه... کاری نداره...

اما اون شارب خمر میگفت سالهاست نتونستم اون کار ساده رو انجام بدم... چون می بایست پشتوانه همون کار ساده یه اراده ی پولادین و یک همت والا قرار میگرفت...


خدا از درخت و سوسک و قورباغه انتظار اطاعت نداره... چون اطاعت مقوله ی بسیار پیچیده ای هست...

۱۶ نظر ۲۴ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۵۶
ن. .ا
چهارشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۴۰ ب.ظ

قصه ی تعالی امثال بنده :)

یه لطیفه ای رو چند سال پیش شنیدم گاهی فکر میکنم شخصیت طنز اون لطیفه خودم و امثال خودم هستیم...

طرف رفته بود کلاس آیین نامه برای گرفتن تصدیق رانندگی

مربی داشته قانون چراغ قرمز رو توضیح میداده... میگفت وقتی چراغ قرمز روشن شد همه خودروها باید بایستن

سائل بیکرانه ها (خودم) هم توی اون کلاس بوده... میگه: آقا من هم باید بایستم؟

مربی نگاهی بهش میکنه و میگه: نه شما چون سائل بیکرانه ها هستی برو... :)


سائل میره توی شهر... چراغ قرمز میشه اون نمی ایسته... افسر سوت میزنه و هشدار میده...

سائل سرش رو از توی ماشین میاره بیرون میگه... آقا من سائل بیکرانه ها هستم... :)

افسره اینطوری نگاش میکرد: :)

حکایت تعالی انسانها هم همینه...

خدا انسان رو خلق کرده که عروج پیدا کنه... اما مختار آفریدش...

فرمود کسی با چماق بالای سرت نمی ایسته که حتما بیا بالا... برای خودت میگم... خودت محتاج تعالی هستی...

اگه خواستی رشد کنی اینها قواعدش هست...


بعد سائل بیکرانه ها میگه: آ خدا... من هم باید این قواعد رو رعایت کنم؟

خدا در کمال احترام به بنده اش میفرمایند: شما مختاری بنده ی من... بایدی در کار نیست.

:)


خیلی وقتها که از اختیارم در عبور از چراغ قرمزهای تعالی استفاده میکنم

حس میکنم خدا و ملائکه دارن با این :) حالت نگام میکنن...



پ ن:

در مثل مناقشه نیست... بنده هم میدونم رعایت چراغ قرمز اجباریه...

۴ نظر ۲۴ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۴۰
ن. .ا
سه شنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۱۰ ق.ظ

نقدی بر مطلب قبل

نسبت به مطلب قبل نقدی به صورت خصوصی شده که من متن نقد رو کامل اینجا منتشر میکنم...

به نظرم رسید چند نکته بسیار بنیادی باید توضیح داده بشه در پاسخ به این نقد...

ممکنه این نقد یه سری از مخاطبان دیگه هم باشه...

در هر صورت این نقد رو بخونید و اگر نظری یا نقدی داشتید بفرمایید من سر فرصت نکاتی که باید گفته بشه رو ذیل همین مطلب اضافه میکنم


نقد:

۲۴ نظر ۲۳ خرداد ۹۶ ، ۰۸:۱۰
ن. .ا
دوشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۵۴ ب.ظ

از سخت ترین امتحانات ولایت...

سال 1360 

سالها بود که در محضر این استاد الهی تلمذ میکردند و همزمان با حضور فعال در جبهه های جنوب و غرب در جنگ تحمیلی، همیشه جلسات بحث های علمی شون برپا بود... حتی در سنگرها و شب های عملیات...
حتی سخنرانی های استادشون رو هم مکتوب میکردند و روی اون سخنان، بحث های علمی خودشون رو داشتند

روزی استاد بر سر منبر فرمود: وقتی آفتاب طلوع میکند نور فراگیر میشود و نور موجب بروز تاریکی میشود لذا ...
این بخشی از سخنرانی استاد بود ... این شاگردان  (محمد و محسن و علی و مسعود و رسول و...) در جلسه بحث شان داشتند سخنان استاد را بررسی میکردند و افکارشون رو با بحث پرورش میدادند که رسیدند به این جمله که در بالا نوشته شد...
محمد: نور فراگیر میشود و نور موجب بروز تاریکی میشود؟؟!!!

محسن: به نظرم اشتباه لفظی بوده...

مسعود: حتما اشتباهی شده... نور که تاریکی ایجاد نمیکنه...

علی: نه ... همین که استاد گفت درسته... نور موجب بروز تاریکی میشود...

رسول: چی میگی علی؟... یه اشتباه رخ داده... نور موجب بروز تاریکی میشه چیه؟... نور منشا روشنایی هست... موجب بروز روشنایی هست؟...

علی: من حرفم همینه... نور موجب بروز تاریکی میشود...

خلاصه  هر چی بحث کردن و استلال آوردن علی زیر بار نرفت و همچنان میگفت : نور موجب بروز تاریکی هست...

فردا که خدمت استاد رسیدند از استاد پرسیدند شما دیروز همچین جمله ای گفتید... منظور چه بود؟

استاد فرمود: من گفتم؟... حتما اشتباه لفظی بوده...خب معلومه که نور روشنایی بخشه... این که پرسیدن نداشت...

گفتن: آخه علی زیر بار نمی رفت...

استاد فرمود: نه، نور روشنایی بخشه...

همه رفتن پیش علی و گفتن: دیدی تعصب الکی داشتی؟!!! استاد هم حرف ما رو تایید کرد

علی: نه... من معتقدم دیروز نور موجب بروز تاریکی بود و امروز نور روشنایی بخشه... چون دیروز استاد اون حرف رو زد و امروز این حرف رو زد...
۷ نظر ۲۲ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۵۴
ن. .ا
يكشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۳۰ ب.ظ

قصه جهنمی ها

خیلی دلگیر بود... نفس سردی کشید و گفت:

++ یک بدبینی عمیقی در وجودش ریشه دوانده... دائم فکر میکنه همه میخوان بهش ضربه بزنن...

--- حتی در مورد تو هم همین ذهنیت رو داره؟

++ بله متاسفانه...

--- چقدر بد... حتما از همین مسئله اینقدر دلگیری... اینکه نسبت به تو هم سوء ظن داره...

++ نه... اصلا... اون حالش خیلی رقت بارتر از اینه که من بخوام از سوء ظن اش ناراحت بشم... اون داره توی سوء ظن خودش میسوزه... این مسئله دلگیرم کرده...

--- چی شده که اینطور شده؟

++ قصه اش مفصله... چیزی که محزونم میکنه و هیچ کاری هم از دستم برنمیاد اینه که من عاشقشم و کنارشم و اون در حسرت یک دوستدار حقیقی اینطور میسوزه ... 

--- خب بهش بگو...

++ میگم... اما اون نمیشنوه... در آتش بدبینی خودش میسوزه...


صالح نوشت:

البته این یه داستانه اما چقدر من رو یاد قصه جهنمی ها می اندازه... کسانی که در آتش ملکات خودشون میسوزن...


مرتبط نوشت:

 
۳ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۳۰
ن. .ا
شنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۰۵ ب.ظ

چقدر خودت رو میشناسی؟

محمد خیلی خلاق بود در نوشتن...
نوجوان که بودیم نمایشنامه هایی که مینوشت همیشه برای استادش شگفت انگیز بود...
همیشه یه چند سالی از سن خودش بزرگتر بود...

دوران دبیرستان به خاطر شخصیت پخته ای که داشت خیلی دوست داشتم باهاش دوست بشم... اما خیلی های دیگه هم مثل من بودن و دوست داشتن باهاش دوست بشن و همیشه دورش شلوغ بود... برای همین زیاد اصرار نداشتم بهش نزدیک بشم... با دوست تئاتریش (میثم) بیشتر رفیق بودم... اما از خود محمد بیشتر خوشم می اومد...

به پشت کنکور که رسیدیم و هیاهوی مدرسه کمتر شد... بیشتر محمد و میثم رو میدیدم این دیدارها موجب شد خود محمد هم میل به دوستی با من پیدا کرد... دانشجو که شدیم اون حسی که من در دبیرستان به محمد داشتم ، حالا محمد نسبت به من پیدا کرد... از هم صحبتی با من لذت می برد و هر از گاهی می اومد پیشم با اینکه دانشگاههامون بیش از 100 کیلومتر فاصله داشت...

توی سالهای اخیر که دغدغه اجتماعی ام بیشتر شد از محمد خواستم توی تولید محتوا در فضای مجازی وارد عمل بشه... چون واقعا خلاق هست در نوشتن...
حتی کتابی که قرار هست در مورد اون شهید بنویسیم با هم هماهنگیم...
اما در مورد فضای مجازی گفت:

صالح من شخصیتم طوری هست که نمی تونم مستقیم توی فضاهایی مثل تلگرام یا اینستا یا وبلاگ تولید محتوا کنم... اصلا زود به هم می پاشم...
واقعا نمی تونم... دلم میخواد باشم اما اصلا با روحیاتم جور نیست... 
ولی اگه بخوای میتونم بنویسم بدم به خودت... خودت هر جور صلاح میدونی عمل کن...

نه تنها قبول کردم بلکه از این تشخیصش نسبت به خودش خیلی خوشم اومد... واقعا میشناسمش...
راست میگه... مزاجش بهم میخوره...
چقدر خوبه در راستای فعالیت فرهنگی یه شناختی هم از خودمون داشته باشیم....
بعضی فعالیت ها درسته که واجبه اما اگر خود رهبر هم بخواد تقسیم کار کنه ممکنه به من بگه شما توی این حوزه کار نکن...بری توی فلان حوزه موفق تری...
اصلا به این موضوع فکر میکنیم؟...



۲۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۰۵
ن. .ا
پنجشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۰۹ ق.ظ

آتش به اختیار

خواهش نوشت: این مطلب قدری طولانی شد نمیخوام بگم هر کی براش سخت بود نخونه... میخوام خواهش کنم اگرم براتون سخت بود  بخونید

دوست ندارم دل جوان های مومن رو خالی کنم... دوست ندارم چیزهایی که از بعضی ار اولیای خدا شنیدم رو بگم و اسباب نگرانی بخشی از جامعه رو فراهم کنم...

اما همین اندازه میگم که من منتظر همچین اتفاق تروریستی ای در تهران بودم... من نه علم غیب میدانم ، نه با دستگاههای اطلاعاتی و امنیتی کشور در ارتباطم و نه خیلی فرصت دارم از جزئیات خبرها مطلع بشم... اما بارها به برخی از دوستانم میگفتم : توی این دولت منتظر حوادث تروریستی در تهران باشید... و شد...چون شنیده بودم از بزرگواری و تلخ تر از اینها رو هم شنیدم... و یقین دارم که ایشان خلاف نمی گویند... 

بیشتر نمیخوام نگران کنم... چون عقیده ام اینه که ما مدعی همراهی با ولایت شدیم... مدعی پیاده کردن دین در جامعه شدیم... حوادث ها در پیش داریم... همواره مسائل و آموزه های عرفانی رو اجتماعی و سیاسی میدیدم... بر عکس خیلی از صاحب تریبون های کشور ما که عرفان اسلامی رو نتیجه سرخوردگی سیاسی میدانستن و بر علیه عرفا داد و فریاد راه می انداختن...

نه... همواره معتقد بودم این داد و فریادها زیر سر اینه که نزد استادی الهی زانو نزدن... مثلا من داستان کوه قاف و پرواز پرندگان به سمت این کوه برای دیدار سیمرغ رو که عطار در منطق الطیر به تحریر و تقریر در آورد رو همواره یک مسئله سیاسی و اجتماعی میدانستم... و بارها داستان عاشورا رو سعی کردم با کلید واژه " به وقتش" به مسئله روز اجتماعی تبدیل کنم و خوانندگان بزرگوار مطالب بنده با این کلید واژه " به وقتش" از سوی بنده آشنا هستن... البته من هم از اساتیدم شنیدم... چون اساتید ما هم به ما عرفان و فلسفه شخصی و دلی رو یاد ندادن... بلکه اونها هم دغدغه ی اجتماعی و سیاسی داشتن... چون خودشون عین 8 سال جنگ رو در میدان نبرد حضور داشتند آن هم در خطوط مقدم... و بعد از آن همواره در کنار مدافعان حرم بودن و شخصا میرفتند در سوریه و عراق و لبنان و با امثال عماد مغنیه و سید حسن نصرالله و سردار سلیمانی در ارتباط بودند... و شاگردانشان در بین مدافعان حرم به شهادت میرسیدند... که یک نمونه اش برخی از شهدای خان طومان بودند...

من اگر کاهی از مسائل عرفانی و یا فلسفی نوشتم هرگز نحوه رویکردم به این مسائل یک رویکرد فرد گرایانه نبود... چرا این ها را مینویسم؟

میخوام بگم من از این جهت امیدوارم که طبق اون آموزه هایی که از اساتیدم دریافت کردم بحرانها در جامعه اسلامی برای بیداری ناس ضرورت داره و اونها هرگز اجازه ندادند که بحران رو فقط با نگاه تهدید نگاه کنیم و همواره یاد آور میشدند هیچ فرصتی نیست مگر اینکه در دل تهدیدها ظهور و بروز میکند...

۱۴ نظر ۱۸ خرداد ۹۶ ، ۰۶:۰۹
ن. .ا