ن والقلم و ما یسطرون
اگر تو نبینی ام ... من هم نمی بینم ام
من: آقا مهدی من توی این سالها فراز و نشیب زیاد دیدم , هم فقر رو تجربه کردم هم رفاه رو... هم تنگدستی هم فراخ دستی , هم فرمانبر بودن هم فرمانده بودن , هم مهم نبودن برای دیگران هم مهم بودن .
هر کدوم از دو حالت ملکاتی از باطن منو برام نمایش داد گویا شرایط زندگی بستری هست تا باطن مغفول مانده انسان براش بروز کنه...
اقا مهدی اخیرا ملکاتی از خودم میبینم که نگرانم میکنه , نگرانم با این وضع نتونم در بزنگاهها در صراط ولایت باقی بمونم... فکر نمیکردم این رذیله در من ریشه داشته باشه!!!...
آقا مهدی: بله... کسی که عزم مسیر حق داشته باشه خدا حتما شرایطی براش فراهم میکنه که کجی هاش نمایان بشه , تا شخص به فکر اصلاح بیفته , اصلی که باید خیلی بهش ملتزم باشی ناامید نشدنه... ما که همین انسان سی یا چهل ساله نیستیم , گاها ملکات چند نسل قبل ما هم در ما ریشه داره , با سوسول بازی نمیشه راه حق رو طی کرد... فقط نا امید نباش... تلاش کن برای اصلاحش...
خندید و گفت: این نشون دادن های ملکات بد به خودت، برای مچ گیری نیست... برای دست گیریه
فقط کسی که در راه خود شناسی و خودسازی (بندگی) هزاران بار زمین خورده و به استیصال رسیده اما نبریده و به راه ادامه داده می تواند بفهمد استقامت در راه حق جان انسان را به لب می آورد...
اما این جان ، جان میشود....
به قول اون بزرگ موحد عصر ما : الهی جان به لب آمد تا جام به لب آمد.
کسانی که در مسیر خودشناسی و خودسازی زمینها خورده اند معنا و حقیقت استقامت را میفهمند...
و تنها این صاحبان عزم میفهمند چرا سوره هود پیغمبر عظیم الشان ما را پیر کرده است...
+ هدف فقط دانستن نیست... توان حمل دانسته ها هم بسیار مهمه و ظرفیت میخواد... خیلی وقتا دانسته های ما، ما رو از مسیر حق دور میکنه
--نمی فهمم، ما حدیث داریم " العلم امام العمل و العمل تابعه" بعد تو میگی دانایی ممکنه ما رو از مسیر حق دور کنه؟
+ بله، اگه ظرفیت اون دانایی رو نداشته باشیم بجای قرب به حق ، بُعد میاره... یه روز استاد توی یه جلسه ای از یکی از هم درس هاش تعریف میکرد میگفت هم درسش بنده خدا خیلی اهل رعایت و مراقبه بود و به مرور به جایی رسید که متوجه چیزهایی میشد که دیگران نمی تونستن... مثلا یه چیز شبیه چشم برزخی... میگفت از وقتی به همچین توانی رسید آرامشش سلب شد... دوست میدید ، آشنا میدید خانواده رو میدید منتها به اون صور برزخیشون... نمی تونست تحمل کنه... رفت پیش استادش و ازش خواست راهی یادش بده تا از این نگاه خلاص بشه... خیلی وقتا تحمل بعضی از دانستن ها رو نداریم...تحمل نداریم یعنی اعتدال روحی ما رو از بین میبره...
-- خب چرا خواسته نگاهی که داشته از بین بره؟ فرض کن یه طبیب وقتی علم طبابت یاد میگیره هدفش درمان مردم هست نه اینکه رصد کردن بیماری ها و قضاوت کردن اون بیمارها...
+ حرفت درسته محسن... ولی ظرفیت میخواد... اینکه بدونی و از اعتدال خارج نشی سعه ی وجودی میخواد... شاید یکی از معانی " العلم هو الحجاب الاکبر" همین باشه
ناگهان آقایی با لباس مندرس اومد پیش ما و یه نسخه دکتر نشون مهدی داد و گفت بچه ام بستری هست اما پول خرید این نسخه رو ندارم... لطفا بهم کمک کنید...
نگاهی به نسخه انداختم نود و خورده ای مبلغش بود... مهدی به نسخه نگاه نکرد و یه ده هزار تومنی به اون مرد داد و مرد رفت
نمیدونم این مطلب چند سال دغدغه ام هست...
مخصوصا این بخشش :
انسانی اهل ادراکات ملکوتی خواهد شد که وهم و خیالش ماموم عقل باشن... یعنی تا به مجهولی برخورد، عقل رو تنزل نده به سمت وهم و خیال... بلکه وهم و خیال رو توجه بده به سمت عقل..چون عقل ذاتا توجه اش به سمت ملکوت و مبدا کائنات هست...
راستش من همیشه عقبم
اونوقتی که باید به حرف بیام زبانم بسته است...
نمیدونم چه علتی یا حکمتی داره...
شهرت بدون هماهنگی و ناگهانی و فراگیر شهید حججی خیلی برام سوال برانگیزه...
در موردش زبانم و بیانم یاری نمیکنن اما میتونم یه نوشته ای رو براتون بذارم که به نظرم قابل تامل و زیباست...
یکی از همکاران من یک احمدی نژادی واقعا وافادار هست...
تعلق قلبی بسیار زیادی به احمدی نژاد داره و بسیار هم پسر خوبیه...
در عین تفاوت دیدگاه دوستی خوبی با هم داریم...
گفتم یکی از بحث های تلگرامی مون رو اینجا منتشر کنم
نظراتی از مطاالب قبل مونده ان شا الله پاسخ خواهم داد... نوعا نظراتی که پاسخ شون نیاز به تمرکز و تامل داره قدری دیرتر جواب میدم
داستانی توی فیه ما فیه مولانا خونده بودم که خیلی برام جالب بود
میگفت مجنون با شترش به سمت خونه لیلی حرکت میکرد همین که نزدیک خونه لیلی رسید و چشمش به لیلی افتاد از خود بیخود شد در حالی که سوار بر شتر بود افسار شتر رو رها کرد و رفت توی حال خودش...
وقتی به خودش اومد دید در روستایی هست که فرسنگها از منزل لیلی فاصله داره... این روستا همون روستایی بود که بچه ی این شتر اونجا نگهداری میشد... و به محض اینکه مجنون افسار شتر رو رها کرد شتر به سمت تعلق خودش (فرزندش) تغییر مسیر داد.