عیدانه ای برای مخاطبانِ بزرگوار
حتما کسانی که قبل این وبلاگ منو میشناختن ، با شهید محمد تورانی هم آشنا هستن...
یکی دوباری ایشون رو معرفی کردم
نه از این باب که ایشون از اقوامم هستن بلکه هر شهیدی که پای حقیقت و ولایت علاوه بر جان ، آبرو هم داده باشه برایم بسی ارزشمند هستن...
و تمایل قلبی خاصی بهشون دارم... مثل شهید بهشتی و کسانی که در راه ولایت علاوه بر جان بر کف بودن... آبرو بر کف هم بودن...
آبروی مومن برای او بیش از جانش ارزش داره و باید هم داشته باشه... لذا وقتی آبرو بر کف وارد وادی دفاع از حقیقت و ولایت میشن در اصطلاح عرفانی میگن به مرگ اسود از دنیا میره که بالاترین نوع موت و شهادت هست...
شهید تورانی قبل از انقلاب در روستای خودشان خیلی از جوانها رو با عقاید و اهداف امام خمینی آشنا کرد و پرچم دار اونها بود... تا جایی که چند تا از همون جوونها در دفاع مقدس به شهادت رسیدن...
ایشون یک حوزوی بود که لباس نمی پوشید... بعد از انقلاب وارد سپاه میشه... در شهر ساری و کلا استان مازندران در اول انقلاب منافقین تشکیلات مخفی و مسلحانه داشتن و خیلی از نقشه های ترور در همین تشکیلاتشون برنامه ریزی میشد...
محمد تورانی چون از هوش و ذکاوت خاصی برخوردار بود و به لحاظ عقیدتی مبنای محکمی داشت مورد خوبی بود که به عنوان نفوذی سپاه وارد تشکیلات منافقین بشه...
جز یکی دو نفر از فرماندهان سپاه ، احدی از این ماموریت شهید تورانی خبر نداشت...
لذا شهید تورانی خیلی طبیعی در بین سپاهی ها امام خمینی و شهید بهشتی و دیگر ارکان نظام رو زیر سوال میبرد... حتی چندین بار سپاهی ها علاوه بر حرف با ضرب و شتم هم خواستن عقایدش رو درست کنن اما حریفش نشدن...چون محمد به لحاظ نظری قوی بود و نمیشد به این سادگی ها حریفش بشن... لذا از سپاه انداختنش بیرون... چون غیر از فرمانده وقت لشگر 25 کربلا کسی از ماموریت شهید تورانی خبر نداشت...
بارها توی خیابون ها هم توسط دوستانش به علت انحراف عقایدش مورد ضرب و شتم قرار میگرفت و دوستانش او رو خائن خطاب میکردن...
در روستایی که تمام جوانها توسط ایشون عاشق امام خمینی شدن ، بی آبرو شد و همون جوونها هم طردش کردن...
حتی در منزلش هم امان نداشت و همسرش که نمی توانست با یک ضد ولایت زندگی کند (همسرش هم از ماموریتش بی خبر بود) چند بار خواست از ایشون طلاق بگیرد که پدر خانمش مانع میشد و میگفت محمد آدم خوبی بود... برمیگرده... همسرش هم در و دیوار منزل رو پر از شعارهای مرگ بر ضد ولایت فقیه کرده بود...
آری محمد برای حفظ اسلام و ولایت ، تمام آبرویش را با خدا معامله کرده بود... تمام آبرویش...
و داستان محمد وقتی قلب انسان رو بیشتر مجذوب میکنه که در درگیری مسلحانه منافقین با مردم آمل در سال 60 ، هنوز در ماموریت بود و در صف منافقین با مردم آمل درگیر بود...
اما منافقین وقتی دیدن محمد به سمت مردم شلیک نمیکنه و گلوله هاش رو طوری شلیک میکنه که به مردم اصابت نکنه... و هر از گاهی غیبش میزنه و دوباره برمیگرده... به محمد شک میکنن...
وقتی منافقین به جنگلهای آمل متواری میشن محمد رو که دیگر دستش برای منافقین رو شده بود به درختی میبندن و زنده زنده آتشش میزنن و محمد در شعله های آتش به لقای پروردگارش میرسه...
آری محمد نه از جوانهای روستایش که طردش کردن گله داشت... نه از همسرش که از او بیزار شده بود... نه از دوستان سپاهی اش که حتی مورد ضرب شتم قرارش میدادن که از عقاید ضاله برگردد...
چون میدانست اینها تقصیری ندارن...
آری محمد دل فرزند پسر عمویش را برد...
معرفی شهید محمد تورانی رو وظیفه خودم میدونم... خیلی دوست دارم شبی در خواب ببینمش و با او چند کلامی حرف بزنم...
شجاعت و همت او را در راه حقیقت و ولایت میخواهم...
این معرفی عیدی من به همه شما بزرگواران بود...
دعا نوشت:
خدایا خلوصی به همه ما عطا کن که در لحظات استجابت دعا آنکسی که تو دوست داری به ذهن و دل ما بیایند...
حلالمون کنید...
خیلی مشتاقم روزی این توان و امکان رو پیدا کنم تا کتابی از زندگی نامه این شهید بنویسم...
باید از خودشان مدد بگیرم برای این توفیق