يكشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۳۰ ب.ظ
قصه جهنمی ها
خیلی دلگیر بود... نفس سردی کشید و گفت:
++ یک بدبینی عمیقی در وجودش ریشه دوانده... دائم فکر میکنه همه میخوان بهش ضربه بزنن...
--- حتی در مورد تو هم همین ذهنیت رو داره؟
++ بله متاسفانه...
--- چقدر بد... حتما از همین مسئله اینقدر دلگیری... اینکه نسبت به تو هم سوء ظن داره...
++ نه... اصلا... اون حالش خیلی رقت بارتر از اینه که من بخوام از سوء ظن اش ناراحت بشم... اون داره توی سوء ظن خودش میسوزه... این مسئله دلگیرم کرده...
--- چی شده که اینطور شده؟
++ قصه اش مفصله... چیزی که محزونم میکنه و هیچ کاری هم از دستم برنمیاد اینه که من عاشقشم و کنارشم و اون در حسرت یک دوستدار حقیقی اینطور میسوزه ...
--- خب بهش بگو...
++ میگم... اما اون نمیشنوه... در آتش بدبینی خودش میسوزه...
صالح نوشت:
البته این یه داستانه اما چقدر من رو یاد قصه جهنمی ها می اندازه... کسانی که در آتش ملکات خودشون میسوزن...
مرتبط نوشت:
۹۶/۰۳/۲۱