دل نوشته و یاد خاطرات
غالبا اینطوره که وقتی با دوستانمون به سفر زیارتی میریم بچه ها توی هتلها و مسافرخونه های نزدیک به هم سوئیت یا اتاقی رو اجاره میکنن برای خودشون...
و همیشه اینطور بوده که توی قسمتی از حرم توی ساعتی مشخص که از قبل هماهنگ میکنیم همدیگه رو میبینیم...
بعد از ماندنی چند ساعته دوباره همه با هم به سمت خونه های اجاره ای مون میریم...
اون شب که موقع برگشت از حرم امام رضا، از استاد هم خداحافظی کردیم استاد خطاب به من و همسرم گفتن بیایید خونه ما (همون سوئیتی که اقامت داشتن در این سفر) با هم بنشینیم و صحبتی بکنیم...
استاد رو همه میشناسیم، هیچ وقت اهل تعارف کردن نیستن...
اما هم من و هم همسر جوابی تعارفی دادیم و عبور کردیم...
بعد از یک ساعت خانمم از من پرسید استاد چرا از ما دعوت کرد بریم هتلی که اقامت داشتن؟!!! تعارف بود؟!
گفتم: استاد هیچ وقت تعارف نمیکنن... جدی بود...
گفت: پس چرا چیزی نگفتی و برگشتیم هتل خودمون؟
گفتم: این نقطه ضعف منه... از اینکه شجاعت لازم رو نداشتم که منم بدون تعارف جواب بدم از خودم ناراحتم...
گفت: یعنی چی میخواست به ما بگه؟!
گفتم: نمیدونم... از این ناراحتم که چرا آرامش کافی ندارم که در این مواقع درست ترین واکنش رو داشته باشم...
فردا استاد که توی حرم ما رو دیدن در مورد موضوعی که پرسیدم بعد از توضیح گفتن هر وقت لازم داشتی زنگ بزن... اگر جواب ندادم دوباره زنگ بزن ، سه باره بزن، فردا زنگ بزن... فکرهای دیگه نکن، اگر ببینم گوشی زنگ میخوره حتما جواب میدم...
این همه از سمت استاد لطف بوده و هست به من...
از سمت ما تو باغ نبودن و جدی نگرفتن و خودباوری نداشتن...
استاد هیچ وقت اهل غلو نبودن و نیستن...
همیشه توی جمع ، علنی و صریح از همسرم تعریف میکنن و تمجیدشون میکنن
یه بار همسر ازم پرسید، من واقعا اینقدر خوب نیستم، چرا استاد اینقدر از من تعریف میکنن؟
گفتم به نظرم تو یه خوبی داری که خیلیها ندارن، منم ندارم، استاد میخوان اون خوبی ات رو ببینی... شاید نمیبینیش... اگر نبینیش ممکنه به اون خوبیت آسیب بزنی...
گفتن چه خوبی ای؟
وقتی براش گفتم، گفت آره این رو اصلا چیز مهمی نمیدونستم
اما توضیح دادم که چرا این خوبی مهمه؟
از اون ویژگی های خوب که اگر بشه از دل حوادث به سلامت عبورش داد خیلی گنج بزرگی هست....
گفتم حالا که دونستی بدون حفظش هم کار سختی هست...