مفهوم مرگ...
چند ماهی هست که پسر 7 ساله ام درگیر مفهوم مرگ شده...
سوالاتش بیچاره ام کرد...
امشب قبل از خواب اومد کنارم و شروع کرد به پرسیدن...
من به وضوح میدیدم توی تمام سوالاتش بغض خودش رو کنترل میکنه که اشک نریزه... و من با حالتهای نمایشی و پر انرژی و شاد جواب میدادم تا موفق به کنترل بغض خودش بشه...
در نهایت وقتی خوابید... من نتونستم جلوی اشکم رو بگیرم و صورتم رو گذاشتم روی بالشت و خودم رو تخلیه کردم...
عصری عکس پدربزرگش رو روی گوشی همسرم دیده بود... چند بار گفت بابا بزرگ خیلی مهربون بود... من دوستش داشتم...
شب وقت خواب به من گفت: بابا من دوست ندارم وقتی بزرگ شدم ریش هام سفید بشه...
گفتم: خب از خدا بخواه که ریش هات همیشه سیاه باشه...
گفت: چرا بابا بزرگ که رفت پیش خدا دیگه برنمیگرده؟
گفتم: برمیگرده پسرم، ولی ما نمی تونیم ببینیمش... مثلا ممکنه شب ها که تو خواب هستی بیاد و ببوسدت و بره...
گفت: چرا وقتی من خوابم میاد... من دوست دارم باهاش حرف بزنم... توی خواب که چیزی نمیفهمم... (نزدیک بود بغضش بترکه)
گفتم: اگر خدا بهش اجازه بده یا ما از خدا بخوایم میتونه توی خواب ما هم بیاد... اونوقت توی خواب میتونی باهاش صحبت کنی... (با این حرفم خوشحال شد و لبخندی زد)
گفت: بابا شما که از دنیا برین منم بابا میشم؟
گفتم: آره...
گفت: من دوست ندارم ریش های امیرعباس (برادر کوچیکش) هم سفید بشه...
گفتم: خب...
گفت: فاطمه زینب (خواهر کوچیکش) هم مامان میشه؟
گفتم: آره... امیرعباس هم بابا میشه...
گفت: مگه میشه دو تایی بابا بشیم؟!!
گفتم: آره... تو با یه خانم دیگه زندگی میکنی... امیرعباس هم با یه خانم دیگه... بعد هر دو بابا میشین دیگه...
گفت: پس فاطمه زینب چی؟
گفتم: اون هم با یه آقای دیگه زندگی میکنه...
گفت: من دوست ندارم با یه خانم دیگه باشم... من میخوام فقط پیش فاطمه زینب باشم...
گفتم: باشه باباجون... فقط پیش فاطمه زینب باش...
گفت: بابا شما اگه برین پیش خدا، من همیشه میام سر قبرتون... مراقب امیرعباس و فاطمه زینب هم هستم...
گفتم: عزیییزم... من و مامان حالا حالاها پیشت هستیم... به این زودی ها از پیشتون نمیریم...
گفت: پس چرا بابا بزرگ زود رفت؟...
جوابی نداشتم...
آخرش بهم گفت به خانم معلمم بگم دو تا بابابزرگهام از دنیا رفتن؟
گفتم: آره بابا... اگه دوست داشتی بگو...
خوابید...
توی تمام سوالاتش این تصور وجود داشت که ما رو هم از دست خواهد داد... ولی دوست نداشت تلخی این حقیقت رو توی چهره اش نشون بده و بغضش رسواش کنه... لذا توی تمام مکالماتمون خویشتن داریش بیچاره ام کرد...
خدایا...
اسم اون پسر بچه که توی شاهچراغ پدر و مادرش رو از دست داد یادم رفته... یاد اون و دهها کودک دیگه ای که والدینشون رو از دست دادن و میشناسمشون بیچاره ام کرده...
شهدا...
فرزندانشون...
یا حضرت صاحب...
اون کودک یمنی که پدرش جلوی چشمهاش با گلوله های سعودی به شهادت رسید...
شما با اون لطافت روحی، چه میکشید؟!!!
ما هم اینجا اشک ریختیم ؛ چه برسه به شما که چشم در چشم به نگاهش خیره شدید و این مکالمه رو شکل دادید ...