از رهبری ناراحت و عصبانی ام...
یک ساعتی بود که رسیده بودم خونه...
اخبار شروع شده بود... دیدم رهبری سخنرانی کرده در دیدار با بانوان...
به همسر گفتم: اِ ، آقا امروز سخنرانی داشتن؟!!
با لحنی سرد و ناخرسند گفتن: آره...
رفتم جلوی تلوزیون فکسنی خودمون تا سرو صدای بچه ها مانع نشه تمام فرمایشات رو بشنوم...
متاسفانه اخلاق بدی دارم و اون اینکه وقتی دارم سخنرانی آقا رو گوش میدم سر و صدا در حدی باشه که نتونم متوجه فرمایشات بشم، عصبانی میشم...
در حال اصلاح شدنم در این زمینه، اما خب شما امیدی به آدم شدن من نداشته باشید...
کمی که از صحبت های آقا رو انعکاس دادن خانمم گفتن:
امیرعباس رو ببر دستشویی... خودش رو خیس نکنه...
با تعجب نگاش کردم ...
گفتم حالا این ده دقیقه خودش رو خیس نمیکنه... به امیرعباس گفتم: بابا جیش داری بهم بگیااا...
دوباره محو در فرمایشات میشم...
یک دقیقه بعد خانم میگن:
غذای فاطمه زینب روی گازه... بهش بده گشنشه...
دوباره با تعجب نگاهش میکنم... و میگم: باشه...
دوباره محو سخنرانی میشم...
بعد یک دقیقه میگه: تکالیف امیرعلی مونده... برید توی اتاق تکالیفش رو انجام بده... باید برای معلمش بفرستم...
حالا دیگه بخش زیادی از سخنرانی رو شنیدم و تقریبا متوجه این رفتارهای همسر شدم...
بازم گفتم: باشه ... الان تموم میشه با هم میریم انجام میدیم...
بعد از اتمام سخنرانی امیرعباس رو بردم دستشویی...
وقتی برگشتم داشت به فاطمه زینب غذا میداد... بهم گفت:
به نظر من رهبری در مورد خانمهای بد حجاب نباید اینطوری حرف میزد...
چرا ازشون دفاع کرد؟!!
من سکوت کردم و نگاهم رو به سمت دیگه ای منحرف کردم...
گفت: میدونی این خانمها با این وضع پوششون چقدر زندگی ها رو بهم میزنن؟
چقدر جونها رو منحرف میکنن؟
بازم چیزی نمیگم و خودم رو به کاری مشغول میکنم...
میگه چرا چیزی نمیگی؟
نگاش میکنم و میخندم...
میگه: حتما تو هم با این بی حجابا موافقی...
حتما تو هم به اشک هاشون غبطه میخوری...
با حالت خنده و شوخی میگم:
تو که منو میشناسی... امروز که آقا گفتن حجاب یک امر اجتناب ناپذیره... اگر اینو نمیگفتن و میگفتن ایرادی نداره که یه عده لخت بیان بیرون...
منم میگفتم لخت بیرون اومدن اشکالی نداره... الان انتظار داری چی بگم؟
و میزنم زیر خنده...
از حرف شاخ دار من اونم لبخند کوچکی میزنه اما دوباره ناراحتی برمیگرده به چهره اش...
میگه انتظار داشتم یه تشری چیزی به این خانمهای به قول خودش شل حجاب بزنه... نه اینکه طرف اونها رو بگیره...
توی ذهنم خیلی حرفها میگذره که بگم...
اما چون میدونم حریف زبون من نمیشه... سکوت میکنم...
و میگم میفهمم ، بهت حق میدم ناراحت باشی... شاید منم اگر جای تو بودم همینقدر ناراحت میشدم...
اما یه چیزی یادت نره...
اون حرفها رو کسی گفته که هم من و هم تو اگر کسی بر علیه ایشون توی جمعی حرف بزنه بر خودمون واجب کرده بودیم که اگر قدرت دفاع داشتیم از ایشون دفاع کنیم و اگر قدرت نداشتیم اون جمع رو ترک کنیم...
کسی گفته که اگر کسی واقعا بغض این شخص رو داشته باشه... یه لقمه از غذای اون شخص نمی خوریم...
این احتمال رو بده که شاید متوجه منظورشون نشدی...
دیگه ضرورتی نداره که بگم ادامه بحثمون به کجا کشید فقط همین رو بگم که یک روز بعدش به من گفتن: من اون حرفها رو به رهبری زدم آیا خدا منو می بخشه؟...
این داستان رو روایت کردم که نکته ای بگم...
برمیگردم و نکته ام رو میگم
شرمنده که برگشتنم طول کشید... باید بچه ها رو میخوابوندم و چون مادرامون مهمان ما بودن کمی طول کشید...
همسرم باید منو ببخشن که در موردشون اینطوری جزئی نظر میدم... و این موجب نشه کسی فکر کنه من خودم خیلی علیه سلامم... البته که مخاطب های اینجا هوشمند تر از این هستن که فکر کنن من علیه سلامم...
همسر من از اول ازدواجمون حساسیت خیییلی زیادی روی این مسئله پوشش داشتن...
که خب منم یادمه از بچگی خواهرم رو با چادر دیدم... مادرم چادری بودن... هر چند برادرم اصلا مذهبی نبودن...
اما خواهر و مادر خودم هیچ وقت این اندازه از حساسیت رو نداشتن...
اما میدونم طبیعت حساسیت خانمها رو روی پوشش...
ولی از ابتدا متوجه شدم میزان حساسیت همسر من از حد طبیعیش بیشتره...
و ما که توی تمام مباحث معرفت شناسی مون دو تا کلیدواژه ی ثابت داشتیم و اون دو تا یکی توحید و دیگری ولایت...
از همون اوایل برامون جا افتاده بود که هر مقداری که از تعادل خارج باشی به همون مقدار با ولایت زاویه پیدا میکنی و در مقابل ولایت قرار میکیری...
برای همین وقتی مثلا میدیدم موضوع ترس در وجود من بیش از حد طبیعیش هست... نمیگفتم چون ترس خوب نیست باید درستش کنم...
بلکه میگفتم چون این مقدار ترس اضافه منو از همراهی ولایت دور میکنه باید اصلاحش کنم...
مثلا اگر به لحاظ روانشناسی جزو شخصیت هایی بودم که انعطاف زیادی دارم و قید پذیری کمی دارم... بررسی میکردم ببینم چقدر قید پذیری ام از اصل و تعادل فاصله داره...
روش کار میکردم که درست بشه ... برای چی؟
چون میدونستم قید پذیری کمتر از حد اعتدال از این جهت بده که در عمل نمی تونی با ولایت همراهی کنی...
والا بقیه مسائلش اونقدری نگران کننده نیست...
و من چون این مقدار حساسیت همسرم رو میدونستم که روزی ایشون رو در مقابل ولایت قرار میده... بابتش نگران بودم...
همونطور که بابت عدم تعادل های خودم این نگرزانی رو دارم...
اما خب آدم خودش نسبت به خودش هوشیارتره... اما چون نسبت به دیگری اون تسلط رو نداریم نگرانی مون برای دیگران بیشتره...
چون میدونیم در نهایت نمیتونیم اختیار رو ازشون بگیریم که به سمت سعادت برن... این موجب افزایش نگرانی میشه...
من از 10 سال پیش نگران این موضوع بودم...
دانشگاه رفتنم به خاطر همین موضوع پوشش خانمهای دانشجو منتفی شد و خیلی از مسائل دیگه...
تازه به همه ی اینها اضافه کنم که هر بار استادم که توصیه های عاجزانه و بهتره بگم ملتمسانه به من میکردن که هوای دخترم (همسر من ) رو خیلی داشته باش...
و من هر چی فکر میکردم میدیدم من واقعا بد تا نمیکنم... و حتی بارها از همسرم در مورد رفتارهای من توی خونه پرسیدن و همسرم ابراز رضایت کردن... اما بازم به من میگفتن بیشتر پای کار باش...
در واقع یکی از علتهای اصرارهای استاد این بود که برای نقطه ضعف های خانمت چکار کردی؟
درست شد؟!!
چرا تو نمیتونی کمکش کنی؟!!
و منِ بی جان هر بار فقط سرم پائینه از این جان عقیمی که دارم...
تا اینجا هم مقدمه بود...
ببینید این حساسیت زیادی که گفتم حتما یک ریشه ی روان شناسانه داره دیگه...
همون طور که ترس های من ریشه ی روان شناسانه داره...
همونطور که خدای ناکرده حسادت های من ریشه ی روانشناسانه داره...
من اگر نتونم مثل یک روانشناس و مثل یک دکتر و مثل یک پدر یا مادر به این حساسیت بالاتر از حد تعادل همسرم نگاه کنم در مقابل این حساسیت حالت دفاعی میگیرم و میرم سراغ اینکه بگم حق من چیه... حق تو چیه...
حالا این حساسیت موجب شده که همسر من در مقابل رهبرم قد عَلَم کنه...
عقل و عقیده ی من میگه بین همسرت و ولایت، ولایت رو انتخاب کن...
بین فرزندت و ولایت، ولایت رو انتخاب کن...
اما همون عقیده و عقل به من میگن هر همراه نشدنی به معنای بغض داشتن نیست...
بلکه نیاز به کمک دارن...
اولین قدم برای کمک به اطرافیانمون اینه که بتونیم خودمون رو جای اونها بذاریم...
یعنی بتونیم خودمون رو با اون اختلال تصور کنیم...
توی مطلب قبلی گفتم تصور داشتن خیلی خوبه... چه چیزهایی رو باید باهاش تصور کنیم؟
ما توی مباحث فلسفی یکی از اساتید بحثی علمی در مورد تلقین داشتیم...
تلقین کردن کمک گرفتن از تصور هست برای لمس و درک شفاف یکی محیطی... یک فضایی... که خب بحث علمی خودش رو داره... خواهشا بحث تلقین رو با این کارایی که دعا نویسا دارن قاطی نکنید فضا زمین تا آسمون فرق داره...
وقتی خودت رو با اون اختلال تصور کردی... حتی اگر نتونی کمکی هم بکنی، شبیه انسانهای بی درد باهاش برخورد نمیکنی...
اصلا یکی از دلایل نشستن با فقرا همینه... که بتونی دردشون رو تصور کنی...
چرا جهان امروز جهان هنر و رسانه هست؟ و تاثیر اینها اینقدر زیاده؟
چون دائم داره به شما تصویر و تصور میده...
چرا بخش اول مطلب من براتون جذاب بود که بخونیدش (الان یه عده میگن اصلا هم جذاب نبود :))) چون تصویر دادم بهتون...
حالا که تصور اینقدر در دنیای ما تاثیر داره... سعی کنیم معرفتمون رو بالا ببریم تا اختلالات و کاستی های دیگران رو درک و تصور کنیم...
گاهی انسانها نیازی به راهکار ندارن... راهکارها رو بیش از من و شما بلدن... کسی رو میخوان که هم بفهمدشون... هم نوری داشته باشه که از نور وجودش قوتی بگیرن و بلند بشن برای رفع کاستی هاشون...
من چرا هر وقت استادم ملتمسانه بهم توصیه میکنن هوای دخترم رو داشته باش شرمنده میشم؟
چون درک میکنم کاستی همسرم رو و براشون ناراحت میشم... اما نوری در وجودم ندارم که بتونم اثر گذاری داشته باشم...
اگر در مورد زن ها اظهار نظر میکنید سوای از حق و حقوق شرعی و اجتماعی شون... محض رضای خدا سعی کنید زن بودن رو درک کنید...
نیازی نیست یک مرد، زن بشه تا زن بودن رو درک کنه... کمی لطافت و رهایی در درک میخواد... اگر هم دختر داشته باشید که خدا یک کمک خیلی بزرگ بهتون کرده که بتونید درک کنید...
اگر در مورد مردها اظهار نظر میکنید، محض رضای خدا مرد بودن رو به لحاظ روانشناسی و شخصیتی سعی کنید درک کنید...
خیییلی از اختلافات زیر سر اینه که ما همه چیز رو صرفا از زاویه حق و حقوق میخوایم نگاه کنیم...
جامعه ای که همه دنبال گرفتن حق خودشون باشن اون جامعه اصلا انسانی نیست... جامعه ی وحوشه...
80 درصد مسائل زناشویی حل میشه اگر ما قدرت درک متقابل رو داشته باشیم...
تا شنیدن اتفاق نیفته گفتگویی شکل نمیگیره...
نمیبینید بچه هایی که شنوایی شون مختل باشه لال هم میشن؟
وقتی نمیشنوه... گفتاری هم نداره...
حالا ماها ابزار مادی شنوایی و گویایی رو داریم اما وقتی به حقیقت شنوایی نرسیم چطور میتونیم دیالوگ یا گفتگو برقرار کنیم؟!!
نمی تونستم این مطلب رو ننویسم... هر چند اینقدر طولانی شد که بعید میدونم کسی حوصله کنه همه اش رو بخونه...
سلام جسارته سه تا نکته غیر مرتبط باهم داشتم, ضمن ادای احترام و ادب عرض میکنم:
نکته اول و مهم تر, اینکه من اصلا اینکه زنی به شوهرش اینطوری حرف بزنه و این خواسته ها رو داشته باشه مثلا جملاتی مثل امیرعباس ببر دستشویی و غذای فاطمه رو گازه بهش بده گشنشه تو کتم نمیره, توضیح دیگه ای نمیدم چون به شدت از این مدل رابطه بیزار و عصبانی میشم و ترجیح میدم سکوت کنم ادامه شو ...(از زمین که به آسمون نمیباره!)
نکته بعدی راستش به نظرم حجاب موضوع خیلی مهمی نیست, نفس حجاب منظورمه؛ به نظرم هیچ زندگی ای خراب و جوونی به خاطر پوشش زن ها تو خیابون منحرف نمیشه, انقدر تصاویر و فیلم های جذاب هست کسی عجوزه های واقعا زشت (مخصوصا که الان واقع عجوزه بودن خیلی ها عیان شده, من نمیدونستم روسری و شال و حجاب چقدر آدم ها رو خوشگل نشون میده الان که مو انداختن بیرون آدم عق ش میگیره نگاهشون کنه از بس زشتن!) رو نمیبینه و براش جذابیتی نداره ... ولی مساله حجاب چرا اهمیت داره چون به نظرم این مدل حجاب نداشتن دهن کجی به خدا و قانون خداست حالا بهانه ش جمهوری اسلامی میخواد باشه, حماقت خود طرف یا هر دلیل دیگه و الا ما کلی بی نماز و بی روزه و بی حج و اینا داریم ولی هیچ کدومشون مصداق اعلان عمومی دهن کجی به خدا نیست به همین دلیل به نظرم مساله حجاب از این بعد باید خیلی مهم باشه و الا همونطور که عرض کردم واقعا چیز خاصی نیست, چون ما اوووونقدر مشکلات و گناهان کبیره داریم که این صغیره ش هم نمیشه !
در مورد درک کردن زن, میخواستم چیزی بنویسم, بیشتر یاد نظراتی که اخیرا تو وبلاگ خانم صالحه دادم افتادم اینکه اساسا شما درمورد خانم ها هرررررررررررررررر کاری بکنی باز بدهکاری و اونها متوقع, پس اینکه زن ها رو بتونی درک کنی امری نشدنیه و خودمون رو خسته نکنیم بهتره!
ببخشید این روزها خیلی پرچونگی و جسارت میکنم
حلال کنین