نه جمهوریت آسیب ببیند... نه اسلام
اول کار یه سوال بپرسم:
جمهوریت چیزی بود که ما به اسلام چسبوندیمش یا اسلام و جمهوریت پشت و روی یک سکه هستن؟
اول سال رهبری در مشهد فرمودن : نه جمهوریت باید آسیب ببیند نه اسلام...
خب در قضیه ی حجاب چطور این موضوع رو پیاده کنیم که نه جمهوریت آسیب ببیند نه اسلام؟
یعنی به خاطر تاکید اسلام بر پوشش، از مردم سلب اختیار و انتخاب نکنیم...
و به خاطر احترام به اختیار و انتخاب مردم، ارزش های اسلامی رو از بین نبریم...
این پازل باید حل بشه دوست من...
حلقه ی مفقوده کجاست؟ چطور میخوای رفتار کنی که دو تاش در اوج بمونن؟!!
دستور ولایت هم هست...
دیگه الان اینجا نمیتونیم استدلال کنیم که امیرالمومنین کجا با قاطعیت عمل کرد یا کجا با مسامحه رفتار کرد... و نتیجه بگیریم الان وقت قاطعیته یا مسامحه...
الان ملاک عمل اینه:
نه جمهوریت آسیب ببیند نه اسلام...
بسم الله اگر حریف مایی...
پرده ی اول:
رفتیم قم... دوستان و استاد هم اونجا بودن... همین که رسیدیم صحن عتیق (صحن امام رضا) و دیدیمشون رفتیم نزدیک و با همه سلام و احوالپرسی...
با استاد هم که اومدم سلام و احوالپرسی کنم و رد بشم (که مزاحم خلوتشون نباشم) خودشون اشاره کردن که بیا پیشم بشین...
نشستم
پرسیدن قضیه ی کمک به شغل اون بنده خدا رو که بهت سپردم به کجا رسوندی؟
گفتم از اعتبار حساب رسالت خودم 30 میلیون وام 2 درصد براش جور کردم و اقساطش 18 ماهه بود... من بهش گفتم 36 ماهه بده... که بهش فشار نیاد...
30 تومن هم خودم توی شروع کار بهش داده بودم تا مسائل مالیش رو حل کنه...
گفت: اشتباه کردی پسرم...
نگفتم پول بدی و خودت رو خلاص کنی... این پول و بیشتر از این رو که خودِ ما هم میتونستیم بهش بدیم...
تو میدونی اون توی اداره ی کارش دچار ساده لوحی هست... خودش به خودش ضرر میزنه...
این پولهای تو رو هم هدر میده...
باید باهاش شریک میشدی تا توی کارش و تصمیم گیری هاش دخالت میکردی... تا بحران رو رد کنه... بعد فاصله میگرفتی...
گفتم: آخه من از دامداری و گله داری چیزی نمیدونم...
سکوت کرد...
گفتم: خب میرم اطلاعات کسب میکنم...
گفت: از بین بچه ها شرایط تو برای ارتباط گرفتن با ایشون از همه مساعد تر بود... برای همین به تو گفتم...
گفتم: از وضعیت بی ثبات مَسکن ما که مطلعید... ممکنه من بخوام تا این حد دخالت کنم و هزینه کنم، همسرم همراه نباشن و بگن الان اولویت به زندگی خودمونه...
گفتن: حق دارن... بله... اگر فکر میکنی نمی تونی همراهش کنی فعلا لازم نیست در جریان قرار بگیره... برو کار رو انجام بده...
من : :((((
پرده ی دوم:
سال آخر دانشجوییم بود... دیگه نمی تونستم با تضادهام کنار بیام...
کلا سال 87 نمازم رو گذاشتم کنار... اون سال روزه هم نگرفتم :(((
ماردم فهمید روزه نمیگیرم... نماز هم نمیخونم... (آخه دانشگاهم شهر دیگه ای بود و اغلب سال شهر خودم نبودم...)
صبح روز عاشورا وقت اذان صبح زنگ زد به من...
خواب آلود گفتم: مامان این وقت شب زنگ زدی؟!!
چیزی شده؟!!
گفت: پسرم امروز عاشوراست... روز قتل هست... پاشو نمازت رو بخون... (و این در حالی بود که من چند ماهی بود که دیگه نماز نمیخوندم)
من چون میدونستم بخوام مقاومت کنم و بگم نمی خونم یا هر چی، صحبتم با مادرم به درازا میکشه... و خوابم میپره...
گفتم: ای خداااا... باشه مامان... نمازم رو میخونم... خداحافظ...
چشمهام رو بستم که بخوابم... یادم اومد من هیچ وقت دروغ نگفتم... الان اگر نماز نخونم دروغ گفتم...
برای اینکه دروغ نگم پا شدم و نمازم رو خوندم...
چند وقت بعد خواب عالِمی رو دیدم که تا اون روز ندیده بودمشون... فقط اسمی ازشون شنیدم...
چیزهایی به من گفتن و یه جاهایی با هم رفتیم... و مقصد نهایی ای که با هم رفتیم رو بعدها توی عکسی دیدم که منزل ایشون بود...
اون خواب برام عادی نبود...
پیگیرش شدم... رسیدم به یکی از شاگردان اون عالِم دینی...
فهمید چقدر سوالات دینی دارم...
ارجاعم داد به یکی از شاگردانشون... گفت اگر قانع نشدی بیا خودم باهات گفتگو میکنم...
رفتم در خونه ی اون شاگرد...
ساعت ها صحبت و سوال و بحث...
این بنده خدا متاهل بود... فرزند داشت... مدیر یک سری پروژه های عمرانی سپاه بود... درجه نظامی شون سرهنگی بود...
اما غریب به دو سال هر هفته توی خونه اش برام وقت میذاشت تا یک سیر بحث مطالعاتی رو با هم پیش ببریم و مباحثه کنیم و...
کل محتوای علمی نشست هامون یه طرف...
منِ مجرد... بدون مسئولیت...
ایشون با اون مشغله... هر هفته سر ساعت بیاد سر قرار با من ... وقتش رو بذاره...
این موضوع خیلی درگیرم کرد...
دلم رو درگیر کرد...
موندم...و موندم... و موندم...
روزی هم که خواستم از اون شهر برم استاد گفتن تو با پای خودت اومدی... کسی که خودش اومد جایی نمیره... (مسیرت عوض نمیشه)
برو خاطرم از بابت تو راحته... دخترم (همسرم) رو هم سپردم به تو... مراقبش باش...
دوستان من:
قرار نیست یک روشی پیش بگیریم که یه دفعه یک محله رو جذب ارزش های دین بکنیم...
پیامبر هم اینجوری کار نمیکردن...
یک نفر...
برای یک نفر وقت بذار... یک سال طول میکشه... نمیدونم... 5 سال؟!!... نمیدونم... خدا خودش برکت میده...
یه چیزی بگم ناراحت نمیشید؟!!!
چون اکثرا مذهبی هستیم... ممکنه ازم ناراحت بشید...
برای گفتن این حرف خیلی فکر کردم:
نارحت نشید... به نظر من واقعیته...
بی حجابی و خیلی از ناهنجاری های امروز، نتیجه ی زندگی بی تفاوت گونه و غیر مسئولانه ی جامعه ی مذهبی ها بوده...
مذهبی ها عامل اصلی این بی حجابی ها بودن...
و راه علاجش هم فقط همینه که بی تفاوت نباشیم و غیرمسئولانه زندگی نکنیم...
مطالبی در مورد لزوم ارتباط گرفتن نوشتم...
در مورد لزوم تشکیل خانواده نوشتم...
کاااملا به این مطلب مرتبطه...
ارتباط نگیریم با رسانه جذبشون میکنن...
اما اگر ارتباط بگیریم قدرت رسانه های دشمن 100 برابر این هم بشه آب از آب تکون نمیخوره...
چرا ارتباط اینقدر مهمه؟!!
میخواید بدونید چرا؟
در موردش یه مطلب دیگه مینویسم اگر عمری باقی باشه...
اما تنها راه اینکه هم اسلام آسیب نبینه و هم جمهوریت...
ارتباط گرفتن با مردمی هست که میخوایم بهشون تذکر بدیم...
و اینو هم بگم:
بعضی از این مردم ، پیاده نظام دشمن هستن... هر جا این رو تشخیص دادید قاطع و محکم برخورد کنید...
اما اغلب مردم به تعبیر مقام معظم رهبری دل در گرو انقلاب دارن...
با اینها ارتباط بگیریم... معجزات رو میبینیم...
ما مذهبی ها در ارتباط گرفتن مشکل داریم...
این مشکل رو ریشه یابی نکردیم... از ما بدشون اومد...
رفتن در دامن دشمن...
ما مسئولیم... باید پاسخگو باشیم...
یاد رفتار حاج قاسم افتادم در اون هیئت عزاداری امام حسین...
به حاج قاسم گفتن یه عده بد حجاب میان توی مراسم... یه تذکری بدید که رعایت کنن...
احتمالا همه تون میدونید جواب حاج قاسم چی بوده...
اگر توفیقی بشه در مورد اهمیت ارتباط مطلبی خواهم نوشت...
من نمی دونم جواب حاج قاسم چی بود