بلوغ عاطفی...
لج کرده بود که من غذا نمیخورم... من کیک میخوام...
هر چی براش توضیح میدادیم که الان وقت غذا خوردن هست نه کیک خوردن...
زیر بار نمیرفت...
و فقط هم دلیلش این بود که من کیک دوست دارم...
آخرش بهش گفتم مامان چون دوستت داره و دوست نداره ضعیف بشی کیک رو بهت نمیده...
اون هم جواب میداد: خب دوستم داشته باشه.. ولی من کیک میخوام...
خنده ام میگرفت از جوابش... چون غالبا اکثر ما هم با خدا همینجوری هستیم...
میگیم خب دوستمون داشته باشه ولی ما...
نمیتونیم دوست داشتن های عمیق تر رو درک کنیم...
چرا؟!!
چون خودمون عمیق نشدیم... چون خودمون موندیم توی سطح...
مثلا اون مردی که سختی های بچه داری زنش رو درک نمیکنه و میگه : همین یه کار رو هم نکنه پس میخواد چکار کنه؟!!
یا اون زنی که شرایط سخت شوهرش رو درک نمیکنه و میگه: داره شب و روزش رو برای ما میره کار میکنه ولی ما نمیخوایم اینجوری برای ما وقت بذاره...
اینها از محدوده ی خودشون خارج نشدن.. فقط از زاویه ی خودشون به تمام عالم و آدم نگاه کردن...
از زاویه ی دلخواسته ها و اهداف خودشون...
چون از پوسته ی خودمون بیرون نیومدیم... عشق های عمیق تر رو نسبت به خودمون درک نمیکنیم...
لذا عشق خدا و اولیای خدا رو به خودمون درک نمیکنیم... و این بزرگترین نارسایی در وجود ما هست...
چون اون حس معشوق بودن رو درک نمیکنیم حس ارزشمندی مون خیلی پائینه...
و کسی که حس ارزشمندی پائینی داره از آسیبش در امان نخواهید بود...
بزرگترین مصلحان اجتماعی کسانی میشن که عشق خدا و اهل بیت رو نسبت به خودشون درک میکنن...
چرا باید معشوق بودن رو درک کنن بعد وارد عرصه ی اجتماع بشن؟
چون اجتماع و اصلاح اجتماع محل بروز اختلافات و تشاجرات و منیت هاست... خردت میکنن تا تغییری بکنن...
چطور میخوای دوام بیاری؟!!
باید به یک بلوغ عاطفی رسیده باشی تا بتونی عموم مردم رو دوست داشته باشی... و محبتی رو هم از سمت حق متعال درک بکنی که نگهت داشته باشه پای اون سختی...
آخه عموم مردم چیز دندون گیری برای اینکه دوستشون داشته باشی ندارن...
پس چطور میخوای دوستشون داشته باشی؟!!
بلوغ عاطفی...
من نمیدونم در روانشناسی بلوغ عاطفی داشتن معناش چیه... اما در نگاه فلسفی من معناش اینه که حب ها و بغض های انسانها رو لمس کنی...
حتی حب به دنیاشون رو عمیقا بفهمی...
دلایل کوچکشون برای حب به فرزندشون رو بفهمی...
حسادتشون رو بفهمی... منیتشون رو بفهمی...
خلاصه دکتری که درد رو نفهمه دکتر تو دل برویی نخواهد شد برای بیمار...
بلوغ عاطفی نداشته باشیم نمی تونیم اون ارتباطی که ازش حرف میزنم رو ایجاد کنیم...
خانواده شکل نمیکیره...
از 6 ماه پیش شاهد تضعیف کارخونه و به سمت بحران رفتنش رو بودم...
تلاشم رو بیشتر کردم تا حتی بخش هایی که به من مربوط نمیشه رو هم ببینم و خبرش رو به گوش صاحب کارخونه برسونم... تا تدبیر کنه...
بیش از سه ماه توی اکثر بخش هایی که بخش تخصصی من هم نبود به دستور پسر صاحب کارخونه دخالت کردم تا بلکه اوضاع بهتر بشه...
سرپرست های اون بخش ها دوست نداشتن دخالت من رو... و من هم با انواع ترفند ها و دوستانه برخورد کردن و خل بازی هام سعی کردم دافعه ها رو کمتر کنم...
سال جدید تعدادی از نیروها به خاطر بی نظمی ها از کارخونه رفتن... بخشی از تولید مختل شد...
اما بخش ما از هر زمان دیگه ای قویتر و آماده تر هست پای کار..
برای ترمیم بخش های دیگه هم در تلاشیم...
همه رو گفتم که اینو بگم:
دو شب پیش ساعت 11 شب صاحب کارخونه بهم زنگ زد (سابقه نداشت توی این ساعت بهم زنگ بزنه)
بعد از گفتن بعضی از هماهنگی های مدیریتی با لحن خیییلی متواضعانه ای گفت ازت یه درخواست دارم:
گفتم بفرمائید حاج آقا...
گفت: مهندس برای ما دعا کن...
خیلی برامون دعا کن...
من قدری بهت زده شدم... این وقت شب؟!!
دعا؟!!
من؟!!
بر حسب تعارف اما با تعجب گفتم: حاج آقا من محتاجیم به دعا... شما هم دعامون کنید...
گفت: نه مهندس... شما نفست حق هست... دعا کن برامون...
من؟!!
نفسِ حق؟!!
یا ابوالفضل...
تقریبا دوزاریم جا افتاد که بابت رفتن برخی نیروها و قدری بحرانی شدن تولیدش زیاد استرس داره و بر اساس حسن ظن اش هم فکر میکنه من آدم خوبی هستم و ازم میخواد که دعا کنم...
خیلی دلم براش سوخت...
ناراحت شدم...
حالا میفهمم اصرار استادمون رو از اینکه سال قبل برای بیرون اومدن از کارخونه... بهم گفتن صبر کن...
اونها به گردنت حق دارن... در حقشون منصف باش... مبادا با بیرون اومدنت آسیب ببینن...
بعد به همسرم گفتن این موضوع خیلی روی زندگیتون اثر میذاره... مبادا عجله کنید...
اگر عید فطر استاد رو ببینم بهشون میگم حاج آقامون التماس دعا داشتن...
تا خودِ استاد هم براشون دعا کنن...
بلوغ عاطفی که نباشه میگیم کارخونه که زمین بخوره... من بازم زمین نمیخورم... پس ولش کن....
دیشب هم با حاج آقا صحبت میکردم... خانمم گفت قبلا ها این موقع شب تلفن های کاری خودت رو جواب نمیدادی... دیگه توی خونه هم میخوای درگیر کار باشی؟
گفتم الان واجبه... کارخونه دچار بحران هست.. باید همه دست به دست هم بدیم تا دوباره به ریل برگرده...
تازه اثرات زلزله ی ترکیه توی یک ماه آینده خودش رو نشون میده... توی اون زلزله اکثر نیروهای کارگری نساجی شون از دنیا رفتن... و تولید نخ توی ترکیه به شکل محسوسی کاهش پیدا کرد...
که بخشی از تامین نخ در صنعت فرش از ترکیه بود...
به زودی نخ هم کمیاب و گرون میشه...
و خدا خودش رحم کنه...