پنهان شده
بی تو در تقدیرِ مردابِ دلم
خسته تر از روح گرداب دلم
تو بیا که آخرین برگ منی...
آرزوی لحظه ی مرگ منی...
من از روزی که توقعم را از آدمها کم کرده ام... راحت تر توانستم دوستشان داشته باشم...
اما دلم یک دوست داشتن بی نهایتی را طلب دارد...
آری گلم...
دلم...
من یک عمر، شاعرانگی ام را پشت تحمل... پشت صبر...
پشت فلسفه... و پشت تحلیل های نظری پنهان کرده ام...
تا در امان بمانند...
تا بمانند...
آری من همان شاعری هستم که هرگز شعری نگفته...
و به جایش فلسفه میخوانده...
خدا اگه به بندههاش همین یک نعمت طلب رو داده باشه، الیالابد نمیشه شکرش رو به نحو شایسته به جا آورد.
من هنوز گاهی اون شعری که قبلا قسمت معرفی وبلاگتون بود رو زمزمه میکنم
«بی تو نه بوی خاک نجاتم داد...»