آه
من چقدر بی توفیق شدم:
دوست داشتم بابت الغارات که بچه های وبلاگ گروهی خوندن شرکت کنم... دریغ از وقت... نشد...
دوست داشتم حرف بزنم، بنویسم و اندیشه کنم و تحلیل بنویسم... نشد...
دوست داشتم دغدغه های چندین ساله ام رو دنبال کنم... نشد...
دوست داشتم "تمام" شب های محرم برم برای عزاداری... نشد...
دوست داشتم مثل گذشته تمام سحر ها رو بیدار بشم... نشد...
دوست داشتم وقتی رفتم هیئتمون، بشینم با رفقا یه گپی بزنیم... نشد...
هر چیزی که توی این سالها بنا کرده بودم و فکر میکردم خوبن و دستاورد هستن...
تمامشون دارن فرو میریزن...
حتی نماز صبح هم دیگه دوست نداره سر وقت بخونمش...
یک زمانی در سن 18 تا 25 سالگی اونقدر در موسیقی جلو رفته بودم که اون زمان به خودم میگفتم حتما در سالهای آینده فرزندانم حرف های زیادی در این زمینه از من خواهند شنید...
اما اونقدر دور شدم از این هنر که امروز خییییلی از مسائل دیگه یادم هم نمیاد...
و فرزندانم حتی نمیدونن من با چنین هنری آشنا هستم و همسرم هم فقط چند جمله ای در مورد فعالیت هام میدونن...
همه چیز در سیاه چاله ی فراموشی رفت...
الحمدلله...
من در فاصله ی یکی دو سالگی تا 40 سالگی قمری ام هستم و تمام وجودم خلاصه شده در دویدن...
یکی برگشت بهم گفت داری تک بعدی زندگی میکنی... همه زندگیت یا شده کار یا شده زن و بچه... کلا نیستی...
سکوت کردم...
چون حرف های اون وصف من نبود...
من میدونم بابت همین وقتی که گذاشتم برای نوشتن این چند خط باید تاوان پس بدم...
چون دیگرانی منتظر کار من بودن...
دستاورد دویدن های مکرر و ان شا الله نیت خوب داشتن یک چیز بیشتر نیست:
آه
کاش تا چهل سالگی به این آه برسم
و آه در بساط داشته باشم...
تا امروز، آه در بساطم نبود
خدا حفظت کنه
چرخۀ تولیدِ ملّتِ امام حسین علیه السلام رو در حرکت نگه داشتن، یه هیئتِ عملیه که رزقِ تو بوده و من نه.
وسطِ بدوبدوهات برای عزّتِ اقتصادیِ حکومتِ شیعه، نابرادری اگر برای من و خونوادهم دعا نکنی... خصوصا زیارتِ اربعین و عاقبت بخیری.
(به زور ازت دعا کندم ها :) )