حال لعنتی 2
رفته بودیم بیرون یه بستنی با هم بخوریم... من داشتم از بستنی فروشی سمت ماشین می اومدم که دیدم همسرم از ماشین اومده بیرون و فاطمه زینب هم بغلشه و گوشیش رو نشونم میده میگه بدو... استاده... خودت جواب بده...
میرم سمتش گوشی رو میگیرم و جواب میدم...
در ادامه این داستان خودش زنگ زده بود که چقدر باید برات واریز کنم و ...
گفتم که بانک از 90 درصد سودش میگذره اگر یه جا تسویه کنم و حدود 20 میلیون کمتر به بانک میدیم...
گفتن: خدا رو شکر پس 20 تومن میره تو جیبت...
خیلی حس بدی داشتم... میتونستم همین پول رو در شرایط خیلی بهتری بگیرم...
اما ...
در هر صورت توی عمرم اینجوری امر به معروف و نهی از منکر نشده بودم...
اینکه کسی در صدد جبران اشتباهم بر بیاد و بگه اشکالی نداره... پیش اومده...
نظرات در مطلب قبلی رو سر فرصت جواب میدم... از دیشب دوباره یه مقداری بهم ریختم...
هر چند توی همون صحبت تلفنی در مورد فرمایشات رهبری در مشهد هم حرفهایی زدیم و خیلی امیدوار شدم که توی کاشان یه شری به پا کنم...
اما اون حس بد حس غالبم بود و هست...