ن والقلم و ما یسطرون
اگر تو نبینی ام ... من هم نمی بینم ام
شارب خمر: حاج آقا سالهاست شرب خمر میکنم... بهش اعتیاد دارم... دلم نمیخواد ادامه بدم اما از طرفی هم نمی تونم ترکش کنم... چند ساله که میخوام بذارمش کنار اما نمیشه... هر بار اراده میکنم به چند روز نمیکشه دوباره برمیگردم سمتش...
حاج آقا: یه راه خیلی راحت بهت پیشنهاد میدم اگر بتونی انجامش بدی برای همیشه ترکش میکنی... خیلی راحته...
شارب خمر: چیه حاج آقا؟
حاج آقا: هر وقت خواستی مشروب بخوری برای خودت بریز توی لیوان... هر چقدر هم که خواستی بریز...
بعدش لیوان رو که گرفتی بین انگشتهات...قبل از اینکه اون مشروب رو بخوری ، فقط هر کدوم از انگشت ها که لیوان رو گرفتن ،5 میلی متر از لیوان فاصله بده...
شارب خمر:؟!!!
حاج آقا: این کار سخته؟... اینکه انگشت هات رو از لیوان 5 میل فاصله بدی؟
شارب خمر: نه... خیلی آسونه ولی!!!!.... نمیتونم...
(این بخشی از یک داستان واقعی بود که در تلوزیون در برنامه ای معروف دیدم... فعلا همین بخشش مد نظرم هست لطفا در مورد حاج آقا قضاوت نکنید این مسئله قبل و بعد داشت)
شاید یه عده فکر کنن اهل اطاعت ، کار سختی انجام نمیدن... یه چشم گفتنه دیگه؟...
واقعیت اینه که اگر کسی بخواد در راه اطاعت از خدا و اولیای خدا ثابت قدم بمونه جز با عقل رشد یافته و لطیف شده نمیتونه ....
عوامی ترین تعبیر اینه که فکر کنیم اطاعت فقط یه چشم گفتنه...
بله ظاهرش ممکنه چشم گفتن باشه مثل اینکه اون حاج آقا میگفت همینکه انگشت هات رو فاصله بدی از لیوان حل میشه... کاری نداره...
اما اون شارب خمر میگفت سالهاست نتونستم اون کار ساده رو انجام بدم... چون می بایست پشتوانه همون کار ساده یه اراده ی پولادین و یک همت والا قرار میگرفت...
خدا از درخت و سوسک و قورباغه انتظار اطاعت نداره... چون اطاعت مقوله ی بسیار پیچیده ای هست...
یه لطیفه ای رو چند سال پیش شنیدم گاهی فکر میکنم شخصیت طنز اون لطیفه خودم و امثال خودم هستیم...
طرف رفته بود کلاس آیین نامه برای گرفتن تصدیق رانندگی
مربی داشته قانون چراغ قرمز رو توضیح میداده... میگفت وقتی چراغ قرمز روشن شد همه خودروها باید بایستن
سائل بیکرانه ها (خودم) هم توی اون کلاس بوده... میگه: آقا من هم باید بایستم؟
مربی نگاهی بهش میکنه و میگه: نه شما چون سائل بیکرانه ها هستی برو... :)
سائل میره توی شهر... چراغ قرمز میشه اون نمی ایسته... افسر سوت میزنه و هشدار میده...
سائل سرش رو از توی ماشین میاره بیرون میگه... آقا من سائل بیکرانه ها هستم... :)
افسره اینطوری نگاش میکرد: :)
حکایت تعالی انسانها هم همینه...
خدا انسان رو خلق کرده که عروج پیدا کنه... اما مختار آفریدش...
فرمود کسی با چماق بالای سرت نمی ایسته که حتما بیا بالا... برای خودت میگم... خودت محتاج تعالی هستی...
اگه خواستی رشد کنی اینها قواعدش هست...
بعد سائل بیکرانه ها میگه: آ خدا... من هم باید این قواعد رو رعایت کنم؟
خدا در کمال احترام به بنده اش میفرمایند: شما مختاری بنده ی من... بایدی در کار نیست.
:)
خیلی وقتها که از اختیارم در عبور از چراغ قرمزهای تعالی استفاده میکنم
حس میکنم خدا و ملائکه دارن با این :) حالت نگام میکنن...
پ ن:
در مثل مناقشه نیست... بنده هم میدونم رعایت چراغ قرمز اجباریه...
نسبت به مطلب قبل نقدی به صورت خصوصی شده که من متن نقد رو کامل اینجا منتشر میکنم...
به نظرم رسید چند نکته بسیار بنیادی باید توضیح داده بشه در پاسخ به این نقد...
ممکنه این نقد یه سری از مخاطبان دیگه هم باشه...
در هر صورت این نقد رو بخونید و اگر نظری یا نقدی داشتید بفرمایید من سر فرصت نکاتی که باید گفته بشه رو ذیل همین مطلب اضافه میکنم
نقد:
خواهش نوشت: این مطلب قدری طولانی شد نمیخوام بگم هر کی براش سخت بود نخونه... میخوام خواهش کنم اگرم براتون سخت بود بخونید
دوست ندارم دل جوان های مومن رو خالی کنم... دوست ندارم چیزهایی که از بعضی ار اولیای خدا شنیدم رو بگم و اسباب نگرانی بخشی از جامعه رو فراهم کنم...
اما همین اندازه میگم که من منتظر همچین اتفاق تروریستی ای در تهران بودم... من نه علم غیب میدانم ، نه با دستگاههای اطلاعاتی و امنیتی کشور در ارتباطم و نه خیلی فرصت دارم از جزئیات خبرها مطلع بشم... اما بارها به برخی از دوستانم میگفتم : توی این دولت منتظر حوادث تروریستی در تهران باشید... و شد...چون شنیده بودم از بزرگواری و تلخ تر از اینها رو هم شنیدم... و یقین دارم که ایشان خلاف نمی گویند...
بیشتر نمیخوام نگران کنم... چون عقیده ام اینه که ما مدعی همراهی با ولایت شدیم... مدعی پیاده کردن دین در جامعه شدیم... حوادث ها در پیش داریم... همواره مسائل و آموزه های عرفانی رو اجتماعی و سیاسی میدیدم... بر عکس خیلی از صاحب تریبون های کشور ما که عرفان اسلامی رو نتیجه سرخوردگی سیاسی میدانستن و بر علیه عرفا داد و فریاد راه می انداختن...
نه... همواره معتقد بودم این داد و فریادها زیر سر اینه که نزد استادی الهی زانو نزدن... مثلا من داستان کوه قاف و پرواز پرندگان به سمت این کوه برای دیدار سیمرغ رو که عطار در منطق الطیر به تحریر و تقریر در آورد رو همواره یک مسئله سیاسی و اجتماعی میدانستم... و بارها داستان عاشورا رو سعی کردم با کلید واژه " به وقتش" به مسئله روز اجتماعی تبدیل کنم و خوانندگان بزرگوار مطالب بنده با این کلید واژه " به وقتش" از سوی بنده آشنا هستن... البته من هم از اساتیدم شنیدم... چون اساتید ما هم به ما عرفان و فلسفه شخصی و دلی رو یاد ندادن... بلکه اونها هم دغدغه ی اجتماعی و سیاسی داشتن... چون خودشون عین 8 سال جنگ رو در میدان نبرد حضور داشتند آن هم در خطوط مقدم... و بعد از آن همواره در کنار مدافعان حرم بودن و شخصا میرفتند در سوریه و عراق و لبنان و با امثال عماد مغنیه و سید حسن نصرالله و سردار سلیمانی در ارتباط بودند... و شاگردانشان در بین مدافعان حرم به شهادت میرسیدند... که یک نمونه اش برخی از شهدای خان طومان بودند...
من اگر کاهی از مسائل عرفانی و یا فلسفی نوشتم هرگز نحوه رویکردم به این مسائل یک رویکرد فرد گرایانه نبود... چرا این ها را مینویسم؟
میخوام بگم من از این جهت امیدوارم که طبق اون آموزه هایی که از اساتیدم دریافت کردم بحرانها در جامعه اسلامی برای بیداری ناس ضرورت داره و اونها هرگز اجازه ندادند که بحران رو فقط با نگاه تهدید نگاه کنیم و همواره یاد آور میشدند هیچ فرصتی نیست مگر اینکه در دل تهدیدها ظهور و بروز میکند...
بعد از پیش طرح های فراوان به این رسیدیم...
هنوز پنجاه در صد کارش مونده... اما کلیت همینه...
مطلب ظنز داخل شکم آدم برفی و داخل اون ابرها نوشته خواهد شد
این مظلب توضیحاتی دارد که ساعات آینده یا فردا تکمیل خواهد شد
بعدا نوشت:
خیلی دنبال نماد میگشتم برای شادی... یک نمادی که عمومی باشه و همه گیر باشه...
بهترین گزینه ای که به ذهنم رسید " آدم برفی" بود... آدم برفی برای همه نماد شادی و نشاط هست...
لذا از این نماد استفاده کردم... از دو شکلکی که بالای قاب هست یکی داره به متن نگاه میکنه و دیگری به مخاطب...
که در واقع این یک نوع ارتباط بین متن و نویسنده متن و خواننده متن برقرار میکنه...
انجام قاب طنز خیلی مشکل تر از قاب معرفتی بود... تا جایی که متوسل شدم بلکه فرجی در ذهن ما ایجاد بشه... و ایده ای خوب به ذهنم بیاد...
رنگها هم مدیریت شده و هدفمند هستن... رنگهای زرد رو اگر با خط به هم وصل کنید یک فلش یا یک مثلث رو تشکیل میده که به سمت متن نشانه رفته... رنگهای قرمز و آبی هم مثلثی هستن که رو به بالا حرکت میکنن... تا چشمها در کل قاب حرکت کنه...
بخش مهم این قاب که نور پردازی ها جلوه دادن ها هست هنوز مونده...
کانال بصیرت فعلا با روند سابق پیش میره تا بخش ها مختلف فعالیت جدید ما مهیا بشه... برای ترویج کانال هم تمهیداتی خواهیم اندیشید... فعلا در تلاش هستیم برای پر بار کردن کانال و بار هنری اش رو افزایش دادن...
یک نکته هم در مورد مطالب طنز: هدف مطالب طنز ما بیشتر سیاسی هست... اما به لحاظ کمی شاید بیشتر مطالب ما طنزهای معمولی و عمومی و البته حلال و در چهارچوب اخلاق باشه...
چون عموم مردم مد نظر ما هستن... لذا دوست داریم با مطالب طنز که بیشتر مطالبه ی عموم هست جذب عمومی داشته باشیم... در این بین هم طنزهای سیاسی داشته باشیم... که بیشتر هدفش به چالش کشیدن سیاست ها و رفتارهای غلط سیاسیون هست...
شخصی نوشت:
وقتی میبینم کانال گیزمیز که یه کانال طنز هست و اصلا هم هنر و سلیقه هنری در مطالبش نیست 1.5 میلیون عضو داره و کانال مقام معظم رهبری 1 میلیون عضو داره... دلم میگیره...
بچه روستاهایی مثل من صحنه نشستن مرغ روی تخم، برای بدنیا آوردن جوجه رو زیاد دیدن...
صحنه کرچ بودن مرغ مادر که تمام قد از جوجه ها و حتی از تخم ها دفاع میکنه رو زیاد دیدن...
و این صحنه رو هم دیدن که از یه جایی به بعد مرغ دیگه دخالت نمیکنه... و میذاره جوجه هاش خودشون با حوادث روبرو بشن...
نظام هستی بناش بر اینه... بناش بر اینه که هر شخصی رو تحت پرچم ولایت سر سفره ی خودش بنشونن...
اون جوجه ها تا یه جایی سر سفره مرغ مادر ارتزاق میکنن... حفظ میشن... امنیت دارن...
اما از یه جایی به بعد باید سر سفره خودشون ارتزاق کنن... حفظ بشن... و برای خودشون امنیت ایجاد کنن...
چون: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید...
تا اسم رزاق حق در خودت نجوشه... تا محل ظهور و بروز اسم حافظ حق نشی... تا محل بروز اسم مومن حق نشی... فقط عاشق خدای موهوم در ذهنت هستی... تازه اگر باشی...
خدای حقیقی رو نه میشناسی و نه طلب میکنی...
میخوان اسماالله در درونت بجوشه تا خدای این اسما رو طلب کنی... و خدای مخلوق ذهنت رو رها کنی...
ابتدای این راه که به مرور تو رو با صحنه هایی مواجه میکنن که احساس بی پناهی میکنی... یا احساس تنهایی میکنی... قدری برای ما انسانها خاص هست...
مثل نوجوانی که پدرش بهش بگه از امروز دیگه خودت باید خرج تحصیلت رو در بیاری... اون نوجوان ممکنه حس غربت پیدا کنه... حس بی کسی کنه...
اما اینطور نیست...
دوست من:
برای قریب شدن... باید غریب بشی...
اگر غریب شدی بدون منتظرت هستن... منتظر قربتت هستن...
مبادا فکر کنی غریب در راه حق، مطرود هست...
او در مسیر قربت قرار گرفته...