وبلاگ نویس بازنشسته
میشناختمش ، بیش از ده سال پیش که من اسم پدیده ای به اسم وبلاگ رو نشنیده بودم او وبلاگ می نوشت
گفتم: تو نوشتن رو خیلی دوست داشتی ، الان چی مینویسی؟ هنوز وبلاگ رو هم داری؟
گفت: اره هنوز هم نوشتن رو دوست دارم و مینویسم اما دیگه وبلاگ نمی نویسم...
گفتم: چرا؟ مگه وب نویسی بده؟ یا شاید هم دلت رو زده؟
گفت: نه, هنوز وب نویسی رو دوست دارم ، اما وقتش رو ندارم...
گفتم: آخه گفتی هنوز مینویسی ، نکنه داری کتاب مینویسی ناقلا
لبخندی زد و گفت: ناقلا تویی که کنجکاوی میکنی بفهمی چی مینویسم... خودتم میدونی من سواد کتاب نوشتن ندارم.
گفتم: خب میدونم ادم دقیق و عمیقی هستی من اولین مشتری نوشته هات هستم...
گفت: بعید میدونم دستت به نوشته های من برسه...
گفتم: چطور؟
گفت: منم مثل تو توی شهری زندگی میکنم که آشنا و دوستی اطرافم نیستن... همیشه میدیدم خانمم از تنهایی رنج میبره...
خیلی سعی میکردم نذارم اذیت بشه اما اون آدم این همه تنهایی نبود... علاوه بر اینکه بچه هم اون رو پابند خونه کرده بود.
یکی از کارهایی که به ذهنم رسید برای کمک به ایشون انجام بدم این بود که قدرت قلمم رو وقف ایشون کنم
گفتم: متوجه نمیشم ، یعنی چه کار کردی؟

گفت: خانمم از اینکه کسی براش نامه بنویسه خیلی هیجان زده میشه... خیلی هم روش تاثیر داره.
من هفته ای یه مطلب در وب مینوشتم اون وقت رو صرف این کردم که هفته ای یه نامه برای خانمم مینویسم
خندیدم و گفتم: توی یه خونه هستین و برای هم نامه مینویسین؟
گفت: اره ولی من صبح ها کمی زودتر پامیشم برای نماز... از اون فرصت استفاده میکنم برای نوشتن برای ایشون.
تعجب کردم و گفتم: این کارت براش تکراری نشد؟
گفت: اگه بگم نه باور میکنی
گفتم: با قلمی که تو داری ، آره
خندید و گفت: قلم؟! نه ... خدا کمک میکنه
اون رفت اما من به این فکر میکنم مهدی چه روح بزرگی داره... بهترین ویژگی مهدی این بود که همیشه همه دغدغه اش این بود که توی لحظه تکلیفش چیه... هرگز تکلیف لحظه اش رو به آینده حواله نمیکرد...
و این خودش نوعی مبارزه با نفس بود که همیشه در حال این مبارزه بود.
پی نوشت: قصد داشتم نوشتن رو رها کنم اما فرمودن: در فضای مجازی باشید اما مشغولش نشوید...