ن والقلم و ما یسطرون

اگر تو نبینی ام ... من هم نمی بینم ام
مشخصات بلاگ

اینجا دیگر به روز نخواهد شد

در مطالب قبلی عرض کردم که در این آدرس مینویسم:

https://touresina.blog.ir/

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۵ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

پنجشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۵۵ ق.ظ

حال ناشناخته

این نوشتن ها و حذف کردن ها یعنی این روزها اصلا حالم خوب نیست...


نیست...


بهتره افکار مخاطبان رو درگیر ذهن شلوغ و نا آرامم نکنم



۳۰ دی ۹۵ ، ۱۱:۵۵
ن. .ا
پنجشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۱۳ ق.ظ

خوشبختی

من چند سالی هست که وسط مشغله های زیادی طی طریق میکنم...

همه مشغله ها هم واجبه... وسط این همه شلوغی خیلی از دغدغه هام سهمی از زمان 24 ساعته ی من ندارن... و این از موجبات دلشکستگی دائم منه....


روزی استادم از احوالم پرسیدن....

گفتم: مشغله... کار.... معیشت... بی زمانی... خستگی... نمی رسم مثل سابق مطالعه کنم

گفت: قرار هست آدم بشی... قرار نیست دایرة المعارف بشی... این گرفتاری ها عبث نیست... وسط همین ها باید آدم بشی...


و من اینطور برداشت کردم که استادم فرمودن: مطالعه میخواهی؟!! پس   "اقراء کتابک"



خوشبختی نوشت:

راستی خیلی راحت میشه خوشبختی رو دید:


وقتی کارم تموم میشه و میبینم برای رفتن به خانه شوق دارم میفهمم خوشبختم... همین کافیه...

این یعنی خانه من محل اسکان منه... خانه  من محل تسکین منه... خانه من سکینه ی منه


وقتی بیشترین سورپرایز برای همسرم اینه که یه روز بی خبر، دو ساعت زودتر از وقت هر روزی به خونه برم، یعنی همسرم هم خوشبخته...


اینا چیزای کوچکی هست که خیلی بزرگه...


کاش مجردان ما همگی این خوشبختی های کوچک که نبودش خلاء بزرگی ایجاد میکنه رو بدست بیارن... همیشه براشون دعا میکنم... وقتی هر مجردی رو میبینم که این دلخوشی های کوچک رو نداره به اندازه همه دنیا برایش غمگین میشم... از خدا براش طلب گشایش میکنم...


۱ نظر ۲۳ دی ۹۵ ، ۱۱:۱۳
ن. .ا
سه شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۳۹ ق.ظ

میلرزم

قبل از ورود به این وادی میدونستم موانع سختی داره...


بزنگاهها در پیشه... مرد میخواد طی این مسیر


حالا که به این بزنگاهها میرسم با همه وجودم  این مصرع رو درک میکنم :


چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم...



خدایا دریابم.... تو میدونی حالم رو...

۲۱ دی ۹۵ ، ۱۰:۳۹
ن. .ا
يكشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۳۴ ق.ظ

حباب های من

سکانس اول: 

وقتی مباحث سنگین فلاسفه و حکما و عرفای اسلام رو میخونم و متوجه میشم چی میگن... پی به لطایف حرفاشون میبرم و مبتهج میشم... ناخودآگاه گویی خیلی نامحسوس، احسنتی به خودم میگم بابت این فهمیدنها... و البته به ظاهر شکر خدا هم میکنم بابت دادن این فهم ها...



سکانس دوم: 

خسته از سرکار میام خونه و همسرم میگه خرید داریم... باهاش میرم خرید... و خسته تر میرسیم خونه... مثل همیشه خواب کردن بچه به عهده منه... بچه هم که توی ماشین خوابیده بود حالا خواب از سرش پریده...بعد از نیم ساعت تلاش میبینم بد قلقی میکنه و نمی خوابه... من از فرط خستگی و لجبازی بچه، عصبانی میشم...

بچه رو میدم به همسرم و با عصبانیت میگم این تو و این بچه... من دیگه توان بیدارموندن ندارم...

همسرم از لحن عصبانی من ناراحت میشه... بچه گریه میکنه و من میرم که بخوابم...


سکانس آخر:

وقتی خلوتی حاصل میشه و محاسبه ای میکنم خودم رو... میبینم من همونی هستم که اگر خستگی بهش روی بیاره کنترل غضب خودش رو نداره... و اون کسی که در سکانس اول بهش احسنت گفتم ، حباب وجودی منه... با یه تِق میترکه...


و مضطر میشم به درگاه اهل بیت...


من چقدر محدودم... عذاب فشار قبرم رو حس میکنم...


۱۹ دی ۹۵ ، ۱۰:۳۴
ن. .ا
شنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۵۹ ب.ظ

به من بگوئید...

به من بگوئید فرزانگان رنگ و بوم و قلم...


چگونه خورشید را تصویر میکنید...


که ترسیمش سراسر خاک را خاکستر نمی کند؟!...

۱ نظر ۱۸ دی ۹۵ ، ۱۴:۵۹
ن. .ا