ن والقلم و ما یسطرون

اگر تو نبینی ام ... من هم نمی بینم ام
مشخصات بلاگ

اینجا دیگر به روز نخواهد شد

در مطالب قبلی عرض کردم که در این آدرس مینویسم:

https://touresina.blog.ir/

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۱۰ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

چهارشنبه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۲، ۰۷:۴۶ ق.ظ

قدرت و رابطه!!

توی این چند وقت که مسئولیتم توی کارخونه خیلی زیاد شده یه نکته ی نابی گیرم اومده که قبلا هم میدونستم... اما الان بر یقینم افزوده شده...

اینجا واقعا نمونه کوچیک شده ی یه مملکت هست...

مجموعه ای اقتصادی با حدود 900 الی 1000 نفر پرسنل مستقیم... فعلا کاری با غیر مستقیم هاش ندارم...

من فکر میکردم توی این کارخونه جزو کسانی هستم که حقوق بالا دریافت میکنم... اما الان فهمیدم که کسانی هستن که اهمیت کارشون به مراتب از من پائین تر بوده اما حدداقل دوبرابر من حقوق میگرفتن...

یا فهمیدم دادن وام توی شرکت یه فرآیند بسیار سختی داشته که یکی مثل من هم آخرین وامی که ازشون گرفتم مربوط به 4 سال پیش هست... و دیگه توبه کرده بودم ازشون وام بگیرم، ولی امروز میبینم کسانی که اهمیت سازمانی چندانی نداشتن تونستن و میتونن وام های چند صد میلیونی بگیرن...

فهمیدم اینجا مافیا وجود داره...

توی همه چیز... حتی برای نخ های دور ریز کارخونه مافیا وجود داره تا اونها رو به قیمت مفت بخرن و به قیمت کلان بفروشن...در واقع نمیذارن سودش توی جیب کارخونه بره...

اینجا حتی برای سیستم غذا دادن به پرسنل مافیا وجود داره... 

تازه میفهمم چرا چند وقت پیش اون وقت شب صاحب کارخونه زنگ زده که برامون دعا کن... البته اینو به استادمون هم گفتم و پیشنهادی که دادن برق از سه فازم پروند... هنوز نمیدونم با پیشنهادشون چکار کنم...

استاد زیرکی کردن و پیشنهادشون رو کامل نگفتن تا اگر من خواستم پیگیر بشم... حتی گفتن خودم زنگ میزنم کاملش رو بهت میگم.. اما من هنوز پیگیرش نشدم... ایشون هم زنگ نزدن...

من میفهمم چرا نصفه گفتن و سپردن به زمان و من...



تمام فسادهای که یک از دهها رو بیان کردم ریشه در یک موضوع داشت و داره...

و این قصه ی فساد در تمام سیستمها ریشه در همین قصه داره...

 

رابطه...

تمام مافیا بر مبنای رابطه ها شکل میگیره...

فساد در رابطه ها شکل میگیره...

چقدر ما ساده لوح هستیم که یه عده میگن میخوان با ضابطه جلوی فساد رو بگیرن...

 

و تنها راه اصلاح و مقابله با این فسادها، ایجاد رابطه ی درست هست...

من منکر ضوابط نیستم و نمیشم...

اما معتقدم ضوابط برای ایجاد امنیت و پاکی و درستی، در مقابل روابط  وزنی ندارن...

اگر مومنین اهل روابط نشن نباید توقع داشته باشن اقتصاد نجات پیدا کنه...

نباید انتظار داشته باشن مسائل فرهنگی حل بشه...

 

فقر بزرگ جامعه مومنین، ضعف در رابطه هست...

همو.ن طور که میگن قدرت فساد خیز هست... قطعا میگن رابطه فساد خیز هست...

بله... درست میگن...

اما راهی جز بر قدرت نشستن و اهل رابطه شدن مومنین هم برای رهایی از فساد نیست...

 

اصلا پاکی انسانها در قدرت و رابطه محک میخوره...

حالا تا صبح قیامت هم از ترس آفت های رابطه و قدرت در لاک خودمون فرو بریم... نه اون پاکی در انزوامون ارزشی داره و نه اون ایمان لای زر ورقمون دردی از کسی دوا میکنه...

از من گفتن...

اهلش هم نباشیم قطعا توی قدرت و رابطه فاسد میشیم...

شک نکنید...

راه دومی هم وجود نداره...

باید خودمون رو بسازیم...

 

۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۰۲ ، ۰۷:۴۶
ن. .ا
سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۲، ۰۷:۵۹ ق.ظ

اطلاع رسانی در مورد یک همسایه وبلاگی

متن پیام خانم پروانه که به وبلاگ بنده فرستادن رو به اطلاع دوستان میرسونم

به پاس همسایگی ای که داشتیم و به جبران بحث های چالشی ای که با ایشون داشتم و احیانا رنجیدن (طلب حلالیت میکنم ازشون، اما چون ایشون رو از خودمون جدا نمیدونم اگر مصلحت ببینم بازم باهاشون از این بحث ها خواهم داشت... و این بحث هام البته برای خودم سازنده هست) متن پیام ایشون رو منتشر میکنم تا دوستان مطلع باشن از موضوعی که ایشون مطرح کردن، متن پیامشون اینه:

 

 

با سلام

به اطلاع می رسانم که من چند روز پیش وبلاگ پروانه را حذف کرده بودم یکی از بیانی ها گویا به هر قصد و غرضی، مجددا به همین نام وبلاگی ساخته و شروع به فعالیت کرده اند.

خواستم در جریان باشید که این وبلاگ دیگر در اختیار من نیست.

اگر هم لطف کرده در وبلاگ خود، طی یک پست جداگانه اینرا از طرف بنده اعلام بفرمایید منت بر من گذاشته و حق برادری ادا کرده اید. اگر هم مایل نبودید مهم نیست.

سپاس

(در ضمن بنا به قراین و شواهدی می دانم که ایشان مرد هستند، بیم آن دارم که خدای ناکرده به اسم من که خانم بودم به خانمها آسیب روانی وارد کنند )

به امید شفای عاجل همه ی بیماران

 

۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۳ ۳۰ خرداد ۰۲ ، ۰۷:۵۹
ن. .ا
شنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۲، ۰۵:۳۰ ب.ظ

پنهان شده

بی تو در تقدیرِ مردابِ دلم

خسته تر از روح گرداب دلم

 

 

                                                                                                                         تو بیا که آخرین برگ منی...

                                                                                                                         آرزوی لحظه ی مرگ منی...

 

من از روزی که توقعم را از آدمها کم کرده ام... راحت تر توانستم دوستشان داشته باشم...

اما دلم یک دوست داشتن بی نهایتی را طلب دارد...

 

آری گلم...

             دلم...

                     من یک عمر، شاعرانگی ام را پشت تحمل... پشت صبر...

                                          پشت فلسفه... و پشت تحلیل های نظری پنهان کرده ام...

 

تا در امان بمانند...

                    تا بمانند...

                             

آری من همان شاعری هستم که هرگز شعری نگفته...

                                                                   و به جایش فلسفه میخوانده...

 

 

 

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۰۲ ، ۱۷:۳۰
ن. .ا
چهارشنبه, ۲۴ خرداد ۱۴۰۲، ۰۴:۳۷ ق.ظ

رَبِ خودت را خط نزن

خدا رو شکر امشب فاطمه زینب راحت و آروم خوابید... دو شب بود که به خاطر آبله مرغانی که دچار شده بود نا آرام بود...

امشب اما نوبت امیر عباس بود و مبارزه با آبله... از ساعت 2.30 با ناله هاش بیدار شدم... تا نیم ساعت پیش که خوابید و منم نمازم رو خوندم و اومدم چند خطی بنویسم...



بچه ها که شمال بودن من گاهی تا ساعت 11 شب کارخونه بودم... خانمم هر روز وقتی میدید من تا اون موقع سرکارم... میگفت چرا تا اون موقع سرکاری؟!!

بهش میگفتم: شما که نیستین انگیزه ی خونه اومدن ندارم :)))

میگفت: ما اومدیم نباید اینقدر بمونی کارخونه... من نمی تونم روزی 14 ساعت بدون تو بچه ها رو مدیریت کنم...

وقتی اومدن برای اینکه به خانواده فشار نیاد یا کمتر فشار بیاد از 6 صبح تا 6 عصر کارخونه هستم  گاهی هم تا هفت...

بعد از 12 ساعت کار وقتی میام خونه همه ی اهل خانه به پدر و همسری پرانرژی نیاز دارن تا وقت خواب...

و این روزها هم که بچه ها درگیر آبله شدن، همون پنج، شش ساعت خواب هم نصفه و نیمه شد...

.

.

فعلا دوست ندارم از وضعیت کارخونه بگم... تجربه های خیلی خوبی بدست آوردم...

تجربه هایی که همه اش درس زندگی هست...

همه اش درس سیاست و حاکمیت هست...

همه اش درس زندگی اجتماعی و جمعی هست... و موانع اش...

فقط خوشحالم چند شب پیش بعد از چند ماه به استاد زنگ زدم و شرایط این چند ماه و تغییر وضعیتی که داشتم رو گفتم...

 

 

امشب به این فکر میکردم که:

این شرایط خاصی که هر کدوممون داریم:

یکی توی محیط دانشگاه درگیره... یکی خونه با بچه ها... یکی در محیط اقتصادی... یکی در تولید... یکی معلمه... یکی همسر همراه داره... دیگری اما بی بهره... یکی فرزند خوبی داره... دیگری بی فرزند و در آرزوی فرزند...

و....

امشب دلم میخواست روی شرایط هر شخصی یک اسم بذارم...

میدونید چه اسمی روی مجموع شرایط هر کسی گذاشتم؟!!

من به این شرایط میگم: رب

مثلا ترکیب شوهر بد اخلاق با پدر عاقل و مادر بی تفاوت و وضع مالی نابسامان و شغل کذایی و ... همگی در کنار هم برای من یعنی : رب

دارن میسازنمون...

باید از این فیلتر رد می شدیم...

اینکه میگن خداست دارد خدایی میکند یعنی شرایط زندگی هر کسی رب اوست...

 

برم بخوابم...

باید یه ساعت دیگه راه بیفتم و کلی کار هست که باید انجام بدم...

۴ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۰۲ ، ۰۴:۳۷
ن. .ا
شنبه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۲، ۰۵:۴۹ ب.ظ

جواب سوال در مطلب قبلی

شاید من خوب مطرح نکردم سوالم رو...

اما یک وجه مشترک داشت اکثر جوابها:

میگفتن چون دوستش داریم میمونیم و کمکش میکنیم...

نمیدونم چجوری بگم ولی دوستان این مقدماتی هست خیلی...

مگه میشه انسانهایی که خدا بهشون زیبایی روحی داده رو دوست نداشت؟!!

مگه میشه جذبشون نشد؟!!

مگه میشه انسان دوست نداشته باشه براشون وقت بذاره و هزینه بشه؟!!!

اکثر شماها اونقدر پاک هستین که این جذب در قلب شما اتفاق می افته...

 

اما میدونستین این دوست داشتن شما و این میل به کمک کردن شما به خاطر زیبایی اون عزیز، نه اون عزیز رو از تنهایی در میاره و نه کار خدا با این دوست داشتن ها پیش میره...

 

واقعیت همینه... دوست داشتن اولیای خدا که زیبایی روحی دارن که اصلا کار سختی نیست...

اصلا مگه میشه کسی یه صفا و زلالیتی در درونش باشه و جذبشون نشه؟!!

 

چیزی که انتظارش رو داشتم این بود که اکثرا دغدغه ای برای دغدغه ی خود اون عزیز نداشتن...

دغدغه ی اون شخص مال خودش بود... نه مال شما که دوستش داشتید...

البته که من هم سناریوی دقیقی نچیدم و نمیتونه ملاک برای قضاوت باشه... اما طبق اصولی که توی این سالها شناختم میدونم اکثرا جذب انسانهای زیبا میشن چون جلوه ی جمال حق هستن...

اما بیچاره ی راه اونها نمیشن چون راه جلوه ی جلال حق هست و هر کسی تاب جلوه های جلالی رو نداره...

 

من وقتی فهمیدن سیستم های اطلاعاتی امنیتی هر کشوری مخوف ترین و عجیب ترین سیستم نفوذ و جاسوسی شون اینه که شخصی رو وارد یک سیستمی میکنن و حتی دهها سال هیچ ارتباطی باهاش نمیگیرن...

و اون شخص بعد از مثلا 30 سال ماموریتش رو انجام داده و برمیگرده... در حالی که در کل این 30 سال هیچ ارتباطی با مرکز نگرفته.... خودش میدانها رو میدیده... تشخیص میداده... تصمیم میگرفته... عمل میکرد... اگر موفق شد میرفت مرحله ی بعدی و اگر شکست میخورد دوباره تلاش میکرد...

تا به هدف برسه...

 

میتونیم از مرکز که نائب امام زمان یا خود امام زمان هست ظاهرا جدا بشیم و جوری در راه اونها گام برداریم که اونها لبخند بزنن و نه تنها لبخند.. بلکه عاشقمون بشن...

 

میتونیم... اگر طلبش رو داشته باشیم...

عاشق راه بشیم... این کار سختی هست...

والا عاشق رهروان حق شدن هر چند حسن بزرگی هست اما خیلی هم سخت نیست...

دغدغه ی اولیای خدا در جانمون ریشه کنه...

دغدغه ی خودمون بشه... حتی اگر اونها دیگه نباشن... اون دغدغه در ما سرد نخواهد شد...

 

راه همیشه استقامت داره... و استقامت بدون رنج و سختی نیست...

اگر عاشق رهروان حق هستیم بسی مبارکمون باشه... اما ثمره اش باید عاشق راه حق شدن باشه...

شهدا وقتی عاشق امام میشدن نور میگرفتن... اما وقتی امام هم عاشق اونها میشد که اون رزمنده ها عاشق راه امام میشدن...

 

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۰۲ ، ۱۷:۴۹
ن. .ا
جمعه, ۱۹ خرداد ۱۴۰۲، ۰۳:۲۳ ب.ظ

سوال آخر مطلب برام مهمه

در حدود یک سال پیش یا بیشتر خواهرم بهم زنگ زده بود بابت مربی مهد کودک شدن...

توانایی اش توی این کار فوق العاده هست... میدونم... اما...

میگفت پولی که بهم میدن کلا صرف کرایه ماشینم میشه... برای رفت و برگشت... نمیدونم برم یا نه...

به نظرت عاقلانه هست که برم؟ و قبولش کنم؟!!

 

راستش این سوالی نبود که من جواب بدم... اینو خودش باید تصمیم میگرفت...

کمی به حرف گرفتمش (از من بزرگتره) تا ببینم تردیدش جدی هست یا نه... دلش به کدوم سمته...

هر چی بیشتر به حرف گرفتمش دیدم همه اش تردیده...

حالم بد شد... ولی دیدم انگار از من میخواد یه راهی پیش پاش بذارم...

آخرش گفتم: امیرالمومنین فرمودن در هر کاری که تردید دارید دست به عمل نزنید... صبر کنید...

بعد از یک هفته دوباره زنگ زد... هنوز تردید داشت...

میخواستم دعواش کنم... اما از من بزرگتر بود...

ولی بهش گفتم: وقتی دلت مستقیم نمیشه بی خیالش شو دیگه... رهاش کن...

رها کرد... و بعد از گذر بیش از یک سال فهمید اشتباه کرده بود... و بهتر بود با همون شرایط میرفت...



میدونید همه ی اتفاقهای عالم رو نمیشه با محاسبات و بررسی های فکری به مرحله ی تصمیم گیری رسوند...

بذارید یه جور دیگه بگم تا همه تعجب کنن و اون هایی که زاویه نگاهشون متفاوته بهم اعتراض کنن:

هیچ اتفاقی در عالم رو نمیشه با محاسبات فکری و بررسی های فکری به مرحله ی تصمیم گیری رسوند...

 

قلمرو تصمیم و انتخاب، قلمرو قلب هست... قلمرو تصدیق قلب هست... قلمرو تصدیق هست...

به بیان عرشی قرآن قلمرو : فالهمها فجورها و تقواها هست...

قلمرو الهام...

الهام برای قلب سلیم اتفاق می افته...

اما اگر قلب سلیم نباشه واردات قلب انقطاع بردار نیست...

واردات برای قلب همیشگی هست...

چه خوب باشیم چه بد...

خوب باشیم الهام میشه...

بد باشیم خطورات هست...

قلب سلیم جای شک و تردید نیست... قلب سلیم وارد وادی تامل میشه اما تردید هرگز...

از شما که خبر ندارم اما خودم رو که می شناسم... بدون تردید نیستم...

چرا تردید؟!!

هر اندازه ای که شیطان دست اندازی کرده باشه در طلب های ما... قلب در وقت تصمیم و انتخاب هایی که باید مثل آینه بهت نشون بده... هی تصویر برفکی مبهم نشونت میده...

ما به قلبمون نیاز داریم رفقا...

حتی اگر کاملا اهل دنیا باشیم...

این نظام آفرینش دارای شعور محض هست... این توهین به ما هست که فکر کنیم میشه یک فرمول داد و همه با اون فرمول خودشون رو نجات بدن...

ابن سینا در پزشکی 1000 سال پیش فرمودن پزشک نباید بیماری رو درمان کنه... باید بیمار رو درمان کنه...

یعنی چی؟

یعنی اگر 10 نفر بهش رجوع کردن و هر 10 نفر سرما خوردن... باید 10 تا نسخه ی متفاوت بده...

این یعنی چی؟

یعنی در مواجهه با جسم انسان هم نیاز به تشخیص و فرقان داریم... بعد در مواجهه با روح انسان میخواید یک فرمول واحد بدید...

رها کنید این همه تحقیر و استعمار زدگی رو...

باید مستقل باشیم...

قلب محلی هست که تمااام تصمیمات و انتخاب های زندگیمون باید از این فیلتر رد بشه...

و خدا هم در قرآن فرموده من خوب و بدش رو خودم بهتون الهام میکنم...

آیا الهام میشه؟!! یا میوه ی تلخ تردید دائم خودنمائی میکنه؟!!

یا از تردید هم بدتر... فقط بدی ها رو تصدیق میکنه؟!!



یکی از چیزهایی که موجب میشه قلب انسان از سلامت خارج بشه تعیین کردن مقصد و هدف به واسطه جهد و تشخیص فکر ... و متعصب و متصلب ماندن به اون هدف هست...

تعیین هدف ایرادی نداره هااا... اما تعصب و تصلب به اون هدف... امااان...

 

راستی!!

یه شخصی رو خیلی دوست دارید... خیلی زیاد... اونم خیلی دوستتون داره... به حریمش راهتون میده...

میرید خونه اش... متوجه میشید قراره شب براش مهمان های مهمی بیان...

و اون هم حسابی کار و دغدغه داره برای اینکه اون مهمونی آبرومندانه برگزار بشه و به نحو احسن به اتمام برسه...

 

میرید؟

یا میمونید و کمک میکنید؟

 

اگر میرید چرا میرید؟

و اگر میمونید برای کمک کردن، چرا میخواید کمکش کنید؟

۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۰۲ ، ۱۵:۲۳
ن. .ا
جمعه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۲، ۰۳:۵۳ ب.ظ

ژاپن و نظم

شاید سه چهار سالی از من بزرگتر بود...

اما ظاهر جوانتری داره از من... بهش گفتم: تهران زندگی میکنی یا ژاپن؟!

گفت یه ماه از سال ژاپنم و بقیه اش هم تهران و این ور و اونور... اما داداشم کلا ژاپن زندگی میکنه...

گفتم: ژاپن چه جور جاییه؟... خوبه؟

لبخند آرامش بخش و پر از رضایتی زد و گفت عالیه...

گفتم قدری برامون تعریف کن:

گفت: جناب مهندس در یک کلام اگر بخوام بگم باید بگم وقتی رفتی ژاپن انگار رفتی توی یه برنامه کارتنی و انیمیشنی...

کاملا جهانی متفاوت دارن...

گفتم: عجب!!!

گفت: مثلا اگر اینجا توی خیابون یه خط عابر پیاده داشته باشه و خط عابر پیاده بعد 1000 متر جلوتر باشه... هیچ ژاپنی ای در فاصله ی بین این دو خط عابر پیاده از این طرف خیابون به اون طرف خیابون نمیرن... محاله!!

گفتم: آفرین... احسن... بعد با خنده گفتم: حتما ایرانی ها اونجا خیلی اذیت میشن :)))

گفت: پله برقی ها غالبا جای عبور دو نفر به صورت همزمان هست اما محاااله توی پله برقی های ژاپن ببینی دو نفر کنار هم ایستاده ان و دارن میرن بالا

گفتم: چزا؟!!

گفت: آخه سمت چپ پله برقی برای ایستادنه... و سمت راست همیشه باید خالی باشه برای کسی که عجله داره و میخواد از روی پله برقی راه بره... من خودم بارها شاهد بودم که پشت پله برقی صف می ایستادن و نفر به نفر وارد پله برقی میشدن و همون سمت چپ می ایستادن اما کسی از سمت راست پله برقی نمیرفت...

گفتم: خب چرا؟... وقتی شلوغ شد دیگه از ظرفیت خالیش استفاده کنن دیگه...

گفت: نه... میگن وقتی عجله نداریم و نمی خوایم از روی پله برقی راه بریم نباید بریم سمت راست پله بایستیم...

 

با خودم گفتم عجبااا... یه جای کار میلنگه...

در مورد شینزو آبه پرسیدم.. گفت خیلی محبوب بود توی ژاپن... 4 یا 5 دوره نخست وزیرشون شده بود...

مورد دیگه ای که میگفت این بود که کسی که ماشین داره حتما باید پارکینگ داشته باشه یا اجاره کنه... اگر قرارداد اجاره پارکینگش تموم بشه و تمدید نکنه بلافاصله ماشینش هم توقیف میشه...

برای همین جلوی هیچ خونه ای نمی بینی ماشین پارک باشه...

جالب بود که میگفت: تبلیغاتی که در مترو یا هر جای دیگه نصب شده کسی حق نداره بهشون دست بزنه والا پیگرد قانونی داره... جز بچه های دبستانی...

بچه دبستانی ها از هر پوستر و عکسی خوششون اومد میتونن از روی برد های تبلیغاتی جداش کنن و برای خودشون بشه...

و میگفت روی گوشی بچه ها یه دکمه ای وجود داره برای وقت که احساس ترس یا ناامنی میکنن... وقتی اون دکمه رو بزنن گوشیشون یه آژیری میکشه...

همه در اطراف اون بچه به کمکش میان

:)))

 

دیدم همکارام خیلی شیفته ی فرهنگ متعالی ژاپن شدن...

از این تاجر دووست داشتنی پرسیدم:

قوانین کارشون چطوره؟

گفت: اضافه کاری ها از یه ساعتی به بعد ثبت میشه

گفتم یعنی چی؟

گفت مثلا تا 30 ساعت اضافه کاریشون اصلا محاسبه نمیشه و ساعت سی و یکم اونها 31 ساعت اضافه کاری دارن... اما اگر 29 ساعت اضافه کار کرده باشن اصلا اضافه کاری ندارن...

نگاهی به همکارام کردم و گفتم:

گاهی از کشورهای عربی مثلا قطر و امارات میان از ما فرش های 100 متری و گاها بزرگتر میبرن... با خودم میگم ما کل خونه مون هم 100 متر نمیشه بعد اینها این فرش 100 متری رو برای کجا میبرن؟

اوایل فکر میکردم برای مساجدشون میبرن... بعد فهمیدم بخش زیادی از این فرشها برای سالن های پذیرایی شون هست...

اما کشوری مثل ژاپن غالبا فرش های کوچک تر از 6 متری میبرن... چرا؟

 

گفت اونجا خیلی کم پیش میاد که خونه های ویلایی ببینی... دارن اما فراوانیش بسیییار کمه... اونجا خونه های 30 متری وجود داره... خونه های 50 متری رواج داره...

با خنده گفتم اگه مهمون بیاد خونه شون چطور؟

گفت غالبا مهمونی ها توی خونه نیست... اصلا خونه برای مهمونی رفتن و مهمونی دادن نیست براشون... خونه محل استراحت و استحمام و این جور چیزاست... اگر هم بخوان کسی رو دعوت کنن جاهایی مثل رستوران ها و کافی شاپ ها و...

گفتم: واقعا؟!!! 

گفت: بله... فضاهاشون خیلی کوچیکه... 1.5 برابر ما جمعیت دارن و یک دهم ما خاک و محل سکونت...

گفتم فضاهای سبز شهری شون چطور؟!!

گفت: خیلی کم... 

گفت: بچه ها غالبا از سن 18 سالگی دیگه خونه ای مستقل میگیرن و جدا میشن از خانواده.. حتی اگر ازدواج نکرده باشن... 

گفتم میرن توی همون خونه 30 متری ها؟!!

گفت بستگی به وسعشون داره... توی ژاپن کار کردن خیلی ارزشه و بیکاری بزرگترین زشتی یک انسانه...



نظم ژاپنی ها یک نظم عجیب غریبی هست...

و من اصلا همچین انسانهایی رو مستعد کارهای بزرگ نمیدونم...

و نمیدونم چطور باید توضیح بدم...

من فقط به نظمی احترام میذارم که با آزادی دادن کامل شکل گرفته باشه...

نظمی که با زور قانون ایجاد نشده باشه... نظمی که از روی عادت و بیماری های مزاجی شکل نگرفته باشه

نظمی که از درون جوشیده باشه...

جز تقوا چنین نظمی رو نمی تونه رقم بزنه...

 

به امید اون نظم جهانی جوشیده از درون انسانها...

منعطف ترین نظمِ نظام هستی...

 

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۰۲ ، ۱۵:۵۳
ن. .ا
سه شنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۳۸ ب.ظ

بحران بی تفاوتی

این روزها که خانمم رو با بچه ها گذاشتم شهرمون... خودم توی این شهر کویری از 8 صبح میرم کارخونه و تا 10 شب اونجام...

از وقتی خیلی از اختیارات رو محول کردن به من و من روزانه 14 ساعت در حال دویدن هستم برای روی ریل انداختن این چرخ تولید...

بارها و بارها یاد مشکلات این مملکت افتادم و در دل گریستم...

منی که هیچ وقت گذرم به حسابداری نمی افتاد امروز مجبورم توی کار حسابداری دخالت کنم... توی کار انبار دار دخالت کنم... توی کار مدیر تولید بدوم... کل سیستم فروش رو دست بگیرم...

و هر جا سرک میکشم آه از نهادم بلند میشه...

وااای حسابداری داشته توی این چند ماه چک های حاصل از فروش محصولات رو میداده به صراف... 50 درصد پول میگرفته و مابقی پر....

یااا خدااا... بعد امید داشتن با این روال، کارخونه از بحران بیرون بیاد...

من میگم چرا8 الی 9 ماه آزگاره من نتونستم پول بفرستم بابت امور خیر... در صندوقی که جمعمون تشکیل داده...

نگو این چند ماه کارخونه درگیر ربا شده بود... و منم توفیق کمک کردن رو از دست دادم...

 

میرم با بخش های مختلف تولید حرف میزنم، میبینم هر کسی سنگ خودش رو به سینه میزنه و کمتر کسی هست دل بسوزونه بابت کند شدن رونق این مجموعه بزرگ...

همه میگن به ما چه...

وای از جامعه ای که همه بی تفاوت بشن...

اما وسط این جنگیدن ها صحنه های زیبا هم میبینم... افرادی رو میبینم که روزی 12 ساعت دارن می دون

عرق میریزن... تا حتی بار دیگران رو هم بدوش بکشن...

بله.. این افراد هم هستن...

 

ولله ولله خطرناکن انسانهایی که میگن به ما چه... فلانی زمین میخوره... من که چیزیم نمیشه...

خطرناک هستن مسئولین و مدیرانی که توی بحران، ساعت کاری شون با زمان عادی هیچ فرقی نمیکنه...

خطرناکن مدیران و مسئولانی که اهل جهاد برای خدمت نیستن...

خطرناکن مدیران و مسئولانی که خدا یاورشون نیست...

 

 

۷ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۰۲ ، ۲۳:۳۸
ن. .ا
سه شنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۱۲ ق.ظ

بیماری عصر ما

زمانه ی ما زمانه ای هست که واقع بینی انسانها به شدت کاهش پیدا کرده و اکثر انسانها اهل ذهن شدن...

ما در مقابل واقع گرایی ، ذهن زدگی رو داریم...

انسان ذهن زده چه کسی هست؟

میشه تعریف دقیقی از ذهن زدگی داد؟!!

ما انسانها غالبا سعی میکنیم با "تعریف" حقایق و واقعیات، اونها رو فهم کنیم و این خودش یکی از اون مرزهای باریکی هست که اغلب انسانها رو به سمت ذهن زدگی منحرف میکنه...

لذا من قصد تعریف ذهن زدگی رو ندارم...

بذارید کمی از نشانه ی انسانهای ذهن زده حرف بزنم:

اولین ویژگی این انسانها اینه که: صبور نیستن...

دومین ویژگی مهمشون که از اولی هم مهم تره اینه که : صبور نیستن...

به همین صراحت...

از ویژگی های دیگه شون میشه به این اشاره کرد که بسیار مقید به نظم غربی هستن ...

نظم غربی چه نظمی هست؟!!

ببینید غربی ها چه منظم هستن: کلیسا جای خودش... پیشرفت و توسعه هم جای خودش... اگر اینها رو با هم قاطی کنی داری اون نظم سنگی و بتنی رو بهم میریزی...

یه مثال دیگه بزنم:

مثلا من وقت مطالعه ام هست... وقت کار هر کاری بگید انجام میدم اما وقت مطالعه کسی برنامه ام رو بهم بریزه عصبانی میشم... اَی ذهن زده... اَی منظم...

از ویژگی های دیگه ی ذهن زدگی میشه به آدم بی نظمی که بی نظمی اش بر اساس تنبلی و بی برنامگیش هست اشاره کرد...

این مدل بی نظمی و اون مدل نظم پشت و روی یک سکه هستن... هر دو ذهن زده هستن...

 

عصر ما، عصر بیماری ذهن زدگی هست...

عصر ما این قابلیت رو داره هزار هزار انسان، فلسفه و عرفان رو بر اساس هوششون بخونن و در مقام فهم خیلی چیزا مفهومشون بشه اما دچار ذهن باشن...

عصر ما عصر بیماری وحشی و خاموش ذهن زدگی هست...

و این قابلیت رو داره که مفسر قرآن بشی اما ذهن زده باشی...

 

عصر ما عصر این هست که استاد دانشگاه باشی و در علم خودت تبحر زیادی داشته باشی اما ذهن زده باشی...

عصر هنرمندان ذهن زده...

عصر پزشکان ذهن زده...

عصر سیاسیون ذهن زده...

عصر ورزشکاران ذهن زده...

 

عصر ما عصر مبارزه ی با بتِ ذهن هست...

انسان ذهن زده یک انسان واقع گرا نیست...

 

راستی انسان واقع گرا کیه؟!!

چه نشانه هایی داره؟!!!

 

انسان واقع گرا در دل اضداد توان تدبیر داره...

و انسان اهل تدبیر بدون صبر هیچ نداره...

و انسان صبور بدون نگاه توحیدی، فقط یک انسان معطل هست... 

انسانی که نگاه توحیدی نداره خودش رو معطل کرده و شما فکر میکنید داره صبر میکنه...

 

بیایید واقع گرا بشیم...

چقدر حرف در این باره زیاده...

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۱۲
ن. .ا
سه شنبه, ۲ خرداد ۱۴۰۲، ۰۴:۲۴ ب.ظ

مدیر متکبر!!!

مجموعه تولیدی صنعتی ما متشکل از 8واحد مجزا اما بسیار مرتبط به هم هست که با همکاری این 8 واحد یا 8زیر مجموعه داره این کارخونه تولیدی صنعتی میچرخه و جریان داره...

یکی از این 8 واحد که تقریبا درصد بزرگتری از اهمیت رو به خودش اختصاص میده (هم به لحاظ تعداد نیرو و هم به لحاظ شروع کار در کیفیت و کمیت تولید) سرپرست و مدیری داره که به لحاظ علمی تسلط خیلی خوبی داره به کار خودش اما بسیار تکبر داره و منیتش آزار دهنده هست... توی جلسه ای که داشتیم دور هم... مدیر این بخش خیلی القای ناامیدی میکرد... و خیلی نیمه ی خالی لیوان رو برجسته میکرد و دائم اینطور وانمود میکرد که اگر به داد واحد من نرسید این مجموعه به گِل مینشینه و...

اکثر چالش هایی که میگفت درست بود... نمی تونست آمار غیر واقعی بده چون اکثر ماها مطلع بودیم از اوضاع...

اما مشکل اون بخشش بود که این چالش ها رو مساوی با شکست این مجموعه بزرگ میدونست... و بیان خوبی هم داشت و قشنگ ناامیدی رو منتشر میکرد توی فضای جلسه...

توی جلسات ما غالبا صاحب کارخونه نیستن و یا اگر هم هستن آخرای جلسه میان تا توی جمع بندی ها باشن...

چون غالبا این جلسات بیش از 2 ساعت طول میکشه...



مشکلاتی که در حال حاضز مجموعه ما داره مشکلات فراوانی هست اما یکی از مشکلاتش وصل نشدن این واحد مهم به بقیه واحدهاست...

سرپرست های دیگه غالبا گله گی شون اینه که مدیر این بخش کمترین همکاری رو با واحد های دیگه داره و غالبا پاسخگویی نداره... این موضوعی هست که خودِ صاحب کارخونه هم فهمیده اما فعلا نیرویی برای جایگزینی ایشون نداره و چون واحد خیلی مهمی هم هست دارن باهاش مدارا میکنن..

و برای من جالبه که فقط مدارا نمی کنن... بلکه خییلی هم زیادی تحویلش میگیرن... همیشه برام سوال بود که چرا اینقدر به این مدیر پر و بال میدن...

مثلا اگر من و این مدیر با هم میرفتیم پیش صاحب کارخونه، خیلی واضح و ملموس برای این مدیر احترام خیلی بیشتری قائل بودن و خیلی با روی گشاده تری با این مدیر حرف میزدن...

از اونجایی که این مسائل برای من اصلا مهم نبود و اتفاقا در مرکز توجه نبودن رو بیشتر میپسندیدم ناراحت نمیشدم...

و چون دنبال سلطه طلبی و ریاست کردن نبودم تنها مدیری بودم که با این مدیر متکبر خیلی راحت تر ارتباط میگرفتم... و الان هم بیشترین رابطه ی دوستی بین من و این مدیر هست... اساسا تکبر رو هم یک اختلال میدونم و اینطور نیست که خودم هم ازش مبرا باشم... و آدم متکبری هم ببینم تا جایی که بشه سعی میکنم باهاش ارتباط بگیرم... مگر اینکه پای مسائل خیییلی مهمی پیش بیاد که بخوام تقابل کنم... برای همین با ایشون دوستم...

 

خیلی از واحد ها وقتی به در بسته ی این واحد مهم میخورن به سمت من میان تا من برم و یه خبری از اون واحد بگیرم تا کارها انجام بشه...



چند وقت پیش توی یکی از سوله های تولید بودم که صاحب کارخونه هم اومده بود...

وقتی هر دو از سوله بیرون اومدیم و به سمت ماشین هامون میرفتیم... صاحب کارخونه صدام زد و گفت بیا...

رفتم دم ماشینش...

گفت: کسی رو نمی شناسی من جای این مدیر بذارم؟!! خیلی اذیتمون میکنه...

یکی مثل خودت... یکی که با خودتون هم هماهنگ بشه...

متاسفانه هم کسی رو نمی شناختم... و هم توی این وضعیت به صلاح نمی دونستم...

اما تعجب هم کردم...زیاد...

میخواستم بگم حاج آقا شما که خیلی ایشون رو عزیز میکردید... چی شد یهویی اینقدر ادبار پیدا کردید؟!!

اما در مجموع درک میکردم... پای منافعشون وسط بود و نمی خواستن بی گدار به آب بزنن....

در هر صورت من موضوع رو به پسر صاحب کارخونه انتقال دادم...

و مدتی هست که خیلی امنیتی گونه داریم با نفوذ پسر صاحب کارخونه و میدانی عمل کردن من به مسائل شرکت نظم و نظام میدیم... هنوز بحرانهای جدی در پیش داریم... شرکت درگیری بدهی های بزرگ هست اما نباید هراسید...

و من خیلی امیدوارم که بتونیم از این وضعیت خارج بشیم...

یکی از اون نقاط حیاتی و حساس این مجموعه تولیدی، موضوع فروش هست...

پسر صاحب کارخونه به من گفت تمام سفارشات باید بیاد سمت تو و از کانال تو بره توی تمام واحدها... و هر واحدی باید وظیفه ی خودش رو در قبال سفارشاتی که از تو میگیرن انجام بدن... و من گزارش تمام این اتفاقات رو از تو میخوام...

قطعا قصه ی فروش یک فضای کاملا درگیر کننده ای هست...

فروش یعنی تمام پروسه های تولید...

فروش یعنی هر 8 واحد یا زیرمجموعه ی این مجموعه بزرگ تولیدی و صنعتی... یعنی همه باید به فروش پاسخگو باشن...

و من میدونم من توی این نقطه بایستم دشمنی ها با من اوج میگیره...

و با توجه به اینکه من کمترین اصطحکاک رو با اون مدیر متکبر مجموعه مون دارم امید دارن که من بتونم حلقه ی وصل باشم...

اما نمیدونم چه پیش خواهد آمد...



درس بزرگ این مجموعه برای من این بود:

با هر مقدار تخصص، و با هر مقدار علمی که داریم اگر حواسمون به تکبر و منیت هامون نباشه تبدیل میشیم به انسان خشک و غیر قابل انعطاف و سلطه طلبی که بوی تعفنمون همه جا رو میگیره...

آدم متکبر قطعا انسان متعصبی خواهد شد... تعصب های کور...

هر چند واقعا تمایل ندارم همین قدر رفاقتم رو با اون مدیر بخش مهم بهم بزنم اما میدونم مسئولیتی که از من میخوان در روزهای آآینده، منو با این شخص وارد چالش های جدی میکنه...

اینجاست که تدبیر میتونه بیشترین کمک رو بکنه... و کمترین اصطحکاک ها رو ایجاد کنه...

و اما تدبیر...

کسی میدونه تدبیر چی هست؟!!

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۰۲ ، ۱۶:۲۴
ن. .ا