بحران بی تفاوتی
این روزها که خانمم رو با بچه ها گذاشتم شهرمون... خودم توی این شهر کویری از 8 صبح میرم کارخونه و تا 10 شب اونجام...
از وقتی خیلی از اختیارات رو محول کردن به من و من روزانه 14 ساعت در حال دویدن هستم برای روی ریل انداختن این چرخ تولید...
بارها و بارها یاد مشکلات این مملکت افتادم و در دل گریستم...
منی که هیچ وقت گذرم به حسابداری نمی افتاد امروز مجبورم توی کار حسابداری دخالت کنم... توی کار انبار دار دخالت کنم... توی کار مدیر تولید بدوم... کل سیستم فروش رو دست بگیرم...
و هر جا سرک میکشم آه از نهادم بلند میشه...
وااای حسابداری داشته توی این چند ماه چک های حاصل از فروش محصولات رو میداده به صراف... 50 درصد پول میگرفته و مابقی پر....
یااا خدااا... بعد امید داشتن با این روال، کارخونه از بحران بیرون بیاد...
من میگم چرا8 الی 9 ماه آزگاره من نتونستم پول بفرستم بابت امور خیر... در صندوقی که جمعمون تشکیل داده...
نگو این چند ماه کارخونه درگیر ربا شده بود... و منم توفیق کمک کردن رو از دست دادم...
میرم با بخش های مختلف تولید حرف میزنم، میبینم هر کسی سنگ خودش رو به سینه میزنه و کمتر کسی هست دل بسوزونه بابت کند شدن رونق این مجموعه بزرگ...
همه میگن به ما چه...
وای از جامعه ای که همه بی تفاوت بشن...
اما وسط این جنگیدن ها صحنه های زیبا هم میبینم... افرادی رو میبینم که روزی 12 ساعت دارن می دون
عرق میریزن... تا حتی بار دیگران رو هم بدوش بکشن...
بله.. این افراد هم هستن...
ولله ولله خطرناکن انسانهایی که میگن به ما چه... فلانی زمین میخوره... من که چیزیم نمیشه...
خطرناک هستن مسئولین و مدیرانی که توی بحران، ساعت کاری شون با زمان عادی هیچ فرقی نمیکنه...
خطرناکن مدیران و مسئولانی که اهل جهاد برای خدمت نیستن...
خطرناکن مدیران و مسئولانی که خدا یاورشون نیست...
امروز صبح تونستم 2 میلیون بفرستم به صندوق و بعدش به استاد پیام دادم بعد از ماهها بی توفیقی بلاخره امروز تونستم این لذت رو دوباره تجربه کنم...
این هم به این علته که پول های اخیری که به دستم رسیده از طریق حسابدارها نبوده... بلکه پولی بوده مستقیم از مشتری ها گرفتیم و نذاشتیم بره به سمت حسابداری...
تا بتونیم هزینه های تولید رو بدیم تا بیش از این به اعتبارمون توی بازار لطمه نخورده...