ن والقلم و ما یسطرون

اگر تو نبینی ام ... من هم نمی بینم ام
مشخصات بلاگ

اینجا دیگر به روز نخواهد شد

در مطالب قبلی عرض کردم که در این آدرس مینویسم:

https://touresina.blog.ir/

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۹ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

دوشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۶، ۰۶:۵۵ ق.ظ

کلام آخر

هر فرصتی در این دنیا محدود هست...
و از نشانه های انسان عاقل لمس کردن و درک حقیقی محدود بودن فرصت هاست...
اینکه صرفا بدانیم فرصت ها محدود هست خیلی نیازی به عمیق بودن و لطیف بودن و مومن بودن نداره... درک واقعی این حقیقت حال انسان رو عوض میکنه... مثال مرغ کرچ رو زیاد استفاده کردم... مرغ های زیادی تخم میذارن اما فقط مرغ هایی حال شون عوض میشه (جلالی میشن) که عزم کردن از تخم هاشون فرزندی بدنیا بیارن...
فرصتی که برای فعالیت های مختلف داریم رو قدر بدونیم... فضای مجازی و شبکه های اجتماعی فرصت هست... ولی اکثر ماها تبدیلش کردیم به تهدیدی برای خودمون... این فرصت برای بهره برداری همیشگی نیست... بعدش حسرت میخوریم...

1_فرصت من برای وبلاگ نویسی به اتمام رسیده... دلیل تمام شدن این فرصت قابل بیان نیست... اما از خدا خواستم که اگر صلاحی در نوشتن من در این فضا هست دوباره این فرصت رو به من بده... به امید استجابت...

2_از سال 93 شروع به وب نویسی کردم و در فانوس جزیره اولین مطالبم رو نوشتم... تا امروز چند وبلاگ ساختم... که این وبلاگ آخریش بوده... هیچ وقت به فکرم نرسید تا بستری فراهم کنم تا مخاطبانم نقدم کنن یعنی مطلبی با این هدف منتشر نکردم... اما اگر مخاطبی خواست نقدی کنه میشنوم...

2_کانال تلگرامم همچنان برقرار میمونه و اگر فرصت کنم فعالتر میشم در اونجا...

3_نظرات این مطلب تا ده روز باز میمونه بعدش بسته میشه... تصمیم ندارم وبلاگ رو حذف کنم... از حذف وبهای قبلی ام هم پشیمانم...

4_اگر در مورد منافقین (سازمان مجاهدین خلق) منبعی میشناسید حتما بهم معرفی کنید هر کتابی یا مقاله ای که چیزی از اهداف و تشکیلات و فعالیت هاشون مخصوصا در قبل انقلاب و دهه اول انقلاب رو بیان کنه... بهش نیاز دارم... ممنون میشم اگر اطلاعاتی دارید در اختیارم بذارید... مثلا مطالبی مثل خاطرات آیت الله ری شهری هم به دردم میخوره... حتما لازم نیست کل کتاب در مورد منافقین باشه...

5_شاید دیگه توفیق برگشتن به این فضا رو نداشته باشم... حلال کنید.
یا علی 
۱۷ نظر ۲۴ مهر ۹۶ ، ۰۶:۵۵
ن. .ا
پنجشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۷:۰۱ ق.ظ

بُهت

من: آقا مهدی من توی این سالها فراز و نشیب زیاد دیدم , هم فقر رو تجربه کردم هم رفاه رو... هم تنگدستی هم فراخ دستی , هم فرمانبر بودن هم فرمانده بودن , هم مهم نبودن برای دیگران هم مهم بودن .

هر کدوم از دو حالت ملکاتی از باطن منو برام نمایش داد گویا شرایط زندگی بستری هست تا باطن مغفول مانده انسان براش بروز کنه...

اقا مهدی اخیرا ملکاتی از خودم میبینم که نگرانم میکنه , نگرانم با این وضع نتونم در بزنگاهها در صراط ولایت باقی بمونم... فکر نمیکردم این رذیله در من ریشه داشته باشه!!!...

آقا مهدی: بله... کسی که عزم مسیر حق داشته باشه خدا حتما شرایطی براش فراهم میکنه که  کجی هاش نمایان بشه , تا شخص به فکر اصلاح بیفته , اصلی که باید خیلی بهش ملتزم باشی ناامید نشدنه... ما که همین انسان سی یا چهل ساله نیستیم , گاها ملکات چند نسل قبل ما هم در ما ریشه داره , با سوسول بازی نمیشه راه حق رو طی کرد... فقط نا امید نباش... تلاش کن برای اصلاحش...


خندید و گفت: این نشون دادن های ملکات بد به خودت، برای مچ گیری نیست... برای دست گیریه

۲۰ مهر ۹۶ ، ۰۷:۰۱
ن. .ا
دوشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۶، ۰۶:۰۴ ب.ظ

سوره هود مرا پیر کرده است

فقط کسی که در راه خود شناسی و خودسازی (بندگی) هزاران بار زمین خورده و به استیصال رسیده اما نبریده و به راه ادامه داده می تواند بفهمد استقامت در راه حق جان انسان را به لب می آورد...

اما این جان ، جان میشود....

به قول اون بزرگ موحد عصر ما : الهی جان به لب آمد تا جام به لب آمد.


کسانی که در مسیر خودشناسی و  خودسازی زمینها خورده اند معنا و حقیقت استقامت را میفهمند...

و تنها این صاحبان عزم میفهمند چرا سوره هود پیغمبر عظیم الشان ما را پیر کرده است...


۷ نظر ۱۷ مهر ۹۶ ، ۱۸:۰۴
ن. .ا
يكشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۶، ۰۵:۲۷ ب.ظ

از خدا دوست خوب بخواید

نمیدونم چند نفر با چه گرایشات فکری این وب و این مطلب رو میخونن... و چقدر روی نوشته هام فکر میکنن

اما به ذهنم رسید خوبه یه توصیه ای به خوانندگان بکنم...
برادرانه...
واقعا چون تجربه اش کردم میگم...
من یکی از قسمت های خاطرات رزمندگان رو که خیلی خوب درک میکنم وصفی هست که از صفا و صمیمیت و بهشت گونگی جبهه ها میکنن... من واقعا حسرتشون رو درک میکنم... بی اغراق...

من حدود ده سال پیش (شاید نه شال پیش) خیلی به لحاظ روحی آب روغن قاطی کردم... 
پسر پُر مطالعه ای بودما... اصلا هم دوره ای های دانشگاهم به همین وصف منو میشناختن... اما با همه هیمنه ای که برای خودم از کتاب های مختلف درست کرده بودم، نشد... قاطی کردم
به قول حافظ:
به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم...
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
بهم ریختم... به لحاظ نظری و عقیدتی کاملا معلق شدم... به لحاظ رفاقت با همکلاسی هام هم یکی دو تا اتفاق بد برام افتاد ...
مجموعا نتیجه این شد که با اینکه شش ماهی یه بار میرفتم شهر خودمون... خانواده ام متوجه بهم ریختگی ام شدن...
خانواده چکار کردن بماند... نتیجه این شد که ما با یک شخصی آشنا شدیم که هنوز از دوستان بهترین من هست...

من چند وقت دیگه 31 سالم تموم میشه... تا به امروز هیچ دوستی به اندازه این شخص روی من اثر نداشته...
اصلا نمیشه این اتفاق رو یه اتفاق معمولی بدونم... واقعا لطف خدا بوده... دوستی عاقل و معتدل و اهل مطالعه...
هیچ کار خاصی هم نکرده ها... فقط توی معاشرت هامون... خودش بود... همین...
الان بعد از گذشت نه سال وقتی از بیرون نگاه میکنم می بینم چقققققدر رفتارش روی من اثر داشت...
خیلی هم این مجالست طولانی نشد... نهایتا یک سال و نیم هفته ای یک بار با هم مباحثه داشتیم...
بعدش دیگه هر سه چهار ماه شاید یه ده دقیقه ای ببینمش و یه سلام علیکی با هم بکنیم... تموم شد...

اما اثر داشته... خیلی روی من اثر داشته...
من خودم محل رجوع خیلی از دوستانم هستم... از تیپ های مختلف... بهم لطف دارن و میان گهگاهی باهم حرف میزنیم و میرن... لطف دارن و میگن همصحبتی با من رو دوست دارن... اما من خودم که به لحاظ روحی کفگیرم به ته دیگ میخوره مترصد فرصتی میشم تا بتونم این دوست بزرگوار رو ببینم... خیلی حالم بهتر میشه... 
از خدا بخواید... یه همنشین خوب از خدا بخواید... یه همنشین و دوست عاقلتر از خودتون از خدا بخواید...
زیر و رو میشه زندگی تون... دوست خوب بهتون افق دید میده...
افق نگاهمون عوض بشه مشکلی نیست مگر اینکه پله ای میشه برای تعالی مون...

از خدا همنشین و دوست عاقل و الهی بخوایم... انقدر زندگی عالی میشه!!!....

۴ نظر ۱۶ مهر ۹۶ ، ۱۷:۲۷
ن. .ا
شنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۳۴ ق.ظ

خطورات

+ هدف فقط دانستن نیست... توان حمل دانسته ها هم بسیار مهمه و ظرفیت میخواد... خیلی وقتا دانسته های ما، ما رو از مسیر حق دور میکنه

--نمی فهمم، ما حدیث داریم " العلم امام العمل و العمل تابعه" بعد تو میگی دانایی ممکنه ما رو از مسیر حق دور کنه؟

+ بله، اگه ظرفیت اون دانایی رو نداشته باشیم بجای قرب به حق ، بُعد میاره... یه روز استاد توی یه جلسه ای از یکی از هم درس هاش تعریف میکرد میگفت هم درسش بنده خدا خیلی اهل رعایت و مراقبه بود و به مرور به جایی رسید که متوجه چیزهایی میشد که دیگران نمی تونستن... مثلا یه چیز شبیه چشم برزخی... میگفت از وقتی به همچین توانی رسید آرامشش سلب شد... دوست میدید ، آشنا میدید خانواده رو میدید منتها به اون صور برزخیشون... نمی تونست تحمل کنه... رفت پیش استادش و ازش خواست راهی یادش بده تا از این نگاه خلاص بشه... خیلی وقتا تحمل بعضی از دانستن ها رو نداریم...تحمل نداریم یعنی اعتدال روحی ما رو از بین میبره...

-- خب چرا خواسته نگاهی که داشته از بین بره؟ فرض کن یه طبیب وقتی علم طبابت یاد میگیره هدفش درمان مردم هست نه اینکه رصد کردن بیماری ها و قضاوت کردن اون بیمارها...

+ حرفت درسته محسن... ولی ظرفیت میخواد... اینکه بدونی و از اعتدال خارج نشی سعه ی وجودی میخواد... شاید یکی از معانی " العلم هو الحجاب الاکبر" همین باشه

ناگهان آقایی با لباس مندرس اومد پیش ما و یه نسخه دکتر نشون مهدی داد و گفت بچه ام بستری هست اما پول خرید این نسخه رو ندارم... لطفا بهم کمک کنید...

نگاهی به نسخه انداختم نود و خورده ای مبلغش بود... مهدی به نسخه نگاه نکرد و یه ده هزار تومنی به اون مرد داد و مرد رفت

۱۶ نظر ۱۵ مهر ۹۶ ، ۱۰:۳۴
ن. .ا
چهارشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۶، ۰۴:۴۷ ب.ظ

اطاعت

نمیدونم این مطلب  چند سال دغدغه ام هست... 

مخصوصا این بخشش :

 انسانی اهل ادراکات ملکوتی خواهد شد که وهم و خیالش ماموم عقل باشن... یعنی تا به مجهولی برخورد، عقل رو تنزل نده به سمت وهم و خیال... بلکه وهم و خیال رو توجه بده به سمت عقل..چون عقل ذاتا توجه اش به سمت ملکوت و مبدا کائنات هست...

میدونم این جملات آخر که برجسته و آبی کردم قدری مبهمه...اونقدر این مسئله مهمه که هنوز بیان درخوری برای طرحش پیدا نکردم... حتما کسانی که با تامل مطلب رو خوندن میپرسن: رو کردن وهم و خیال به عقل یعنی چی؟... چگونه عقل رو امامِ وهم و خیال کنیم؟ من هم مثل شما همین سوال رو دارم...

 فکر میکنم به جوابی رسیدم که اگه عامل باشم خیلی از درها رو برام باز میکنه...
البته جواب اجمالی ای رو میدونستم اما هرگز آروم نمیشدم... و همواره برام سوال بود...

قصد ندارم جواب تفصیلی به این سوال رو اینجا بنویسم اما یه جمله ای رو یکی دو باری در دوران وب نویسی ام نوشتم که فکر میکنم کاملا مرتبط به جواب سوال فوق باشه:
ما به صرف فکر کردن به فهم و درک متعالی نمی رسیم بلکه چون به دستور خدا و اولیایش که فرمودن در آیات بیاندیشید لبیک میگوییم (اطاعت میکنیم) و تفکر میکنیم به فهم و درک متعالی میرسیم


پ.ن:
تشکر ویژه از بیان میکنم که امکانی فراهم کرد تا به مخاطب هر وبی این اطلاع رو بده پیام شما توسط نویسنده وبلاگی که در آن نظر گذاشتید خوانده شده یا نشده... 
البته هنوز بیان نمیتونه بگه چرا نویسنده به برخی نظرات پاسخ نداده... و البته این خیلی خوبه...
ما علاوه بر خواندن نظرات روشون فکر هم میکنیم... اما اینکه گاهی نمی رسم یا نمی تونم پاسخ یا پاسخ کامل بدم به بزرگواری خودتون عفو کنید...

بعدا نوشت:
عمیقا معتقدم این مطلب نیاز به شرح و بسط خیلی بیشتری داره... و هنوز خیلی مبهم و گنگه... اما گفتم با نوشتن کلی اش شاید قفل سکوت این روزهام شکسته بشه...


۴ نظر ۱۲ مهر ۹۶ ، ۱۶:۴۷
ن. .ا
چهارشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۴۳ ب.ظ

شهید محسن حججی

راستش من همیشه عقبم

اونوقتی که باید به حرف بیام زبانم بسته است...

نمیدونم چه علتی یا حکمتی داره...

شهرت بدون هماهنگی و ناگهانی و فراگیر شهید حججی خیلی برام سوال برانگیزه...

در موردش زبانم و بیانم یاری نمیکنن اما میتونم یه نوشته ای رو براتون بذارم که به نظرم قابل تامل و زیباست...

۳ نظر ۰۵ مهر ۹۶ ، ۱۳:۴۳
ن. .ا
چهارشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۱۳ ق.ظ

یک گفتگوی سیاسی

یکی از همکاران من یک احمدی نژادی واقعا وافادار هست...

تعلق قلبی بسیار زیادی به احمدی نژاد داره و بسیار هم پسر خوبیه...

در عین تفاوت دیدگاه دوستی خوبی با هم داریم...

گفتم یکی از بحث های تلگرامی مون رو اینجا منتشر کنم

نظراتی از مطاالب قبل مونده ان شا الله پاسخ خواهم داد... نوعا نظراتی که پاسخ شون نیاز به تمرکز و تامل داره قدری دیرتر جواب میدم


۴ نظر ۰۵ مهر ۹۶ ، ۱۱:۱۳
ن. .ا
يكشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۴۹ ق.ظ

داستان مجنون و لیلی و شتر

داستانی توی فیه ما فیه مولانا خونده بودم که خیلی برام جالب بود

میگفت مجنون با شترش به سمت خونه لیلی حرکت میکرد همین که نزدیک خونه لیلی رسید و چشمش به لیلی افتاد از خود بیخود شد در حالی که سوار بر شتر بود افسار شتر رو رها کرد و رفت توی حال خودش...

وقتی به خودش اومد دید در روستایی هست که فرسنگها از منزل لیلی فاصله داره... این روستا همون روستایی بود که بچه ی این شتر اونجا نگهداری میشد... و به محض اینکه مجنون افسار شتر رو رها کرد شتر به سمت تعلق خودش (فرزندش) تغییر مسیر داد.

۱۱ نظر ۰۲ مهر ۹۶ ، ۱۰:۴۹
ن. .ا