ن والقلم و ما یسطرون

اگر تو نبینی ام ... من هم نمی بینم ام
مشخصات بلاگ

اینجا دیگر به روز نخواهد شد

در مطالب قبلی عرض کردم که در این آدرس مینویسم:

https://touresina.blog.ir/

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۳ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

پنجشنبه, ۶ بهمن ۱۴۰۱، ۰۵:۱۳ ق.ظ

نقش تکوینی همسر

روزهای آغاز کرونا بود...

زمستان 98

پدرم که حدود سه سالی بود که با سرطان دست به گریبان بود توی زمستان اون سال با تشخیص اشتباه دکترها مشکوک به کرونا محسوب میشن و به بیمارستان کرونایی ها در شهر مجاور شهر ما منتقل میشن...

بیمارستانی که روزهای اول کرونا رو با تمام مشکلات وحشتناکش تجربه میکنه...

کمبود کپسول اکسیژن... نایاب بودن ماسک و...

و پدر من که همون روز اول ورود به بیمارستان کرونایی تست تشخیص کرونا ازش گرفتن و دو ماه بعدش نتیجه تست از تهران اومده بود و جواب این بود که پدرم کرونا نداشتن... اما خب یک روز قبل از رسیدن جواب اون تست پدرم از دنیا رفته بودن...

ما به دکترش گفته بودیم که شما سایقه مشکل ریه پدر ما رو میدونستین... چرا اجازه دادید بیمارستانشون تغییر کنه و اینجا بیمارستانی نبود که سرطانی رو بیارن... 

جوابش این بود:

وقتی کرونا اومد... کمیسیونی تشکیل شد توی بیمارستان و تمام بیمارهایی که مشکل ریه داشتن با نظر نهایی کمیسیون تعیین تکلیف میشدن... و هیچ بیمار کرونایی نباید در این بیمارستان میموند... من یک رای در کمیسیون داشتم و نظر بقیه با من متفاوت بود... این شد که پدر شما منتقل شد...



پدرم توی اون بیمارستان حدود30 روزی بستری بودن... هر روز حالشون وخیم تر میشد... جوری که توی هفته ی آخر تمام امیدهامون ناامید بود...

پدرم دو هفته آخر عمرشون دیگه تکلم هم نمی تونستن بکنن فقط صوت داشتن... اون هم ناله گونه...

یک روز خیلی سعی کردن چیزی رو به من بگن... اما نمیفهمیدم...

در نهایت فهمیدم میخوان مادرم رو ببینن... من و برادرم و خواهرم میرفتیم پیش پدرم... مادرم چون بیماری زمینه ای داشت و اون بیمارستان کرونایی بود و هیچ امکانات پیشگیرانه ای هم نبود... مادرم رو نمی بردیم بیمارستان...

وقتی به مادرم گفتم بابا سراغ تو رو میگرفت... زد زیر گریه... و مجبورم کرد ببرمش بیمارستان... حالا ما دیگه همه مون کرونا داشتیم (به جز مادرم) اما به سختی سرپا بودیم...

پدرم وقتی مادرم رو دیدن انگار دنیا بهشون داده شد... کلامی نمی تونستن بگن... اما نگاهشون بعد از دیدن مادرم خیلی حرف میزد...

مادرم وقتی برگشتن خونه... به ما گفتن:

بچه ها من برای شفای پدرتون خیلی دعا کردم... اما دیشب به خدا گفتم اگر بنا نیست شفا پیدا کنن از این رنج خلاصش کن... من نمی تونم رنج کشیدن همسرم رو ببینم...

و فرداش پدرم از دنیا رفتن...



انگار پدرم توی تمام روزهای آخر عمرشون منتظر اذن دادن مادرم بودن تا خدا از دنیا ببردشون...

واقعا هم اینطور نبود که ادعا کنم پدر و مادرم زندگی عاشقانه ای داشتن...

نه... اونها هم مثل اکثر زوج ها اختلاف نظرات جدی داشتن... گاهی اختلاف نظراتشون منجر به ظلم کردنشون نسبت به هم، هم میشد...

با وجود همه ی اینها خوبی هایی هم داشتن... خیلی معمولی و عادی...

 

اما ارتباطی تکوینا بین همسران قرار داره...

یک عالم دینی در مورد عجایب زوجیت میگفتن هیچ بعید نیست که همسری در یک لیوان آب آیه ای بخواند و بدمد بر آب و به همسر بیمار لاعلاجش بدهد و همسر شفا پیدا نکند...

شهید چمرانِ غرقِ در ولایتِ ذوب در امامِ عاشق و دربدرِ شهادت، میدونست قفل شهادتش به دست همسرش باز میشه... و از همسرش خواست رضایت بده به رفتنش...

چرا؟

چه سری هست؟

بهش فکر کردید؟

فردای بعد از ازدواج امیرالمومنین و حضرت زهرا سلام الله پیامبر از امیرالمومنین پرسیدن همسرت را چگونه یافتی؟

فرمودن: نعم العون فی طاعةالله... خوب یاوریست برای اطاعت خدا...

به این فرمایش امیرالمومنین چگونه توجه کردید؟!!

احتمالا اینطور نگاه کردید:

خب حضرت زهرا که اسوه ی عالم هستن... معلومه که خوب یاوری برای طاعت خدا هستن؟

سوال من:

همسر من و شما که اسوه ی عالم نیستن چطور؟

خوب یاوری هستن یا نه؟

بعضیا ممکنه با توجه به رضایتی که از همسرشون دارن بگن بله...

بعضیا با توجه به عدم رضایتی که دارن ممکنه بگن نه...

 

خب این نوع نگاه و این زاویه نگاه نمی تونه ما رو به عمق فرمایش امیرالمومنین برسونه...

اما جواب من:

این یاور بودن برای اطاعت حق، تکوینا در وجود همسر نهفته شده...

کسانی که ازدواج میکنن، و کسانی که حقیقتا دوست دارن ازدواج کنن اما نمیشه، در واقع خدا به اونها یاوری داده برای اطاعت و بندگی...

طلب ازدواج، طلب یاری برای بندگی هست و چون طلب صادقی هست خدای عالم یاری خودش رو میرسونه... چه به اون شخص مجرد همسر رو برسونه... چه نرسونه...



از اون طرف هم پیامبر فرمودن با ازدواج نصف دین شما کامل میشه...

این فرمایش جناب رسول الله رو باید بذاریم کنار فرمایش امیرالمومنین : نعم العون فی طاعة الله...

همسر تکوینا یاور هست برای بندگی...

اگر بخواید صرفا تشریعی به این قضیه عون بودن همسر نگاه کنید دچار انحرف میشید...

باید نگاهتون هم تشریعی باشه و هم تکوینی...

یعنی جزئیات و کلیات رو با هم نگاه کنید...

همسری که بعضی از رفتارهاش واقعا درست نیست هم آیا میتونه یاور باشه برای بندگی خدا؟

من باید جواب بدم به شما؟

بذارید یه جور دیگه جواب بدم:

فرض کنید همسر شما خیلی حسود هست و این حسادتش خیلی توی زندگی آزارتون میده...

تا حالا از خدا پرسیدید که خدایا چرا یه آدم حسود رو توی زندگی من گذاشتی؟

تا حالا به ربط وجود یک حسود در کنار خودتون فکر کردین؟

مثلا طرف میگه: اگر همسر من آی کیوی پائینی داشت بیشتر میپسندیدم اما حسادتش واقعا روی مخم هست...

خب احسنت: چرا حسادت روی مخت هست؟ چرا تعادلت رو بهم میزنه؟

میدونستید هر انزجاری که تعادل انسان رو بهم بزنه خبر از یک ناموزونی در درون ما داره؟

یکی رفته بود پیش عالمی:

با تنفر و انزجار خاصی گفت: حاج آقا من اینقدر از شراب بدم میاد که حد و حساب نداره... حتی از گفتن لفظ شراب هم منزجر میشم

اون عالم تبسمی کرد و به یکی از همراهان اون شخص گفت: ظاهرا ایشون قرآن نمیخونن... چون توی قران هم از لفظ شراب استفاده شده...

 

انسان باید از بدی ها و کجی ها انزجار و برائت داشته باشه... اما انزجاری که تعادل خودت رو بهم بزنه جوری که رفتاری بر اساس هیجان داشته باشی یعنی شما رو هم از صراط خارج کرده...

اینجا همون جایی هست که باید روی حکمت وجود آدم حسود در کنار خودت فکر کنی...

خدا قصد نداره از ما منجی بسازه برای بشریت...

و قصد هم نداره ما رو با آرمانهای ذهنی مون رها کنه...

بلکه قصد داره از جان ما حقیقتی بسازه که اون حقیقت، تجلیات حقیقی و واقعی داشته باشه...

قرار هست ما صاحب اثر بشیم...

تا تاثیر نگیریم اثری هم نخواهیم داشت... ولو در باب مفاهیم حرفهای زیادی برای گفتن داشته باشیم...



این بخش اخر بی ربط با اصل مطلب هست

اگر کسی میدونه بهم بگه:

همه میدونید حاج قاسم از پیر و جوان و کودک میخواستن برای شهادتشون دعا کنن

آیا کسی اطلاع موثق داره که حاج قاسم همچین تقاضایی رو از رهبری هم کرده باشن؟!!!

اطلاع موثق ها...

کسی اطلاع داره؟

۱۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۰۶ بهمن ۰۱ ، ۰۵:۱۳
ن. .ا
سه شنبه, ۴ بهمن ۱۴۰۱، ۰۴:۵۳ ق.ظ

همیشه لحظه ی آخر...

این مطلب طولانیه...

اما برای شما نوشتم... 

بله.. برای خودِ شما...

برای تو...

همه داشته هام رو ریختم روی دایره...

فقط همین...



پدرم همیشه دوست داشت من یه کشتی گیر حرفه ای بشم... در زمان کودکیم منو فرستاد تا ورزش ژیمناستیک رو یاد بگیرم... در دوران نوجوانی هم چند سالی کشتی کار میکردم...

خدا رحمتش کنه... با تمام خستگی کارش... شبها می اومد توی باشگاه من مینشست... تمریناتم رو میدید... بعد از اتمام باشگاه منو میبرد یه شیرموز یا بستنی... یا جگرکی...

واقعا حتی برای تحصیلم اینقدر مایه نمیذاشت... اما برای کشتی چرا...

اما به این آرزوش نرسوندم... چون من اهل ورزش قهرمانی نبودم... و دغدغه های دیگه ای داشتم که میخواستم براش وقت بذارم



توی کشتی اونم توی مازندران، یک هیجان ویژه ای وجود داره... یک تعصب خاصی دارن...

یه فرهنگ یا قاعده خیلی جالبی وجود داشت برای قوی کردن ورزشکار که بعدها فهمیدم قاعده خدا هم برای رشد ما همینه...

فرض کنید وقتی قرار بود روی عضلات سر شانه یا کتف کار بشه تا قوی بشه... بعد از کلی نرمش عضلات اون قسمت و گرم کردنش و بعد حتی عرق ریختن... تازه کار قدرتی روی اون عضله شروع میشد...

مثلا به همه میگفتن برید کنار دیوار سالن... دستها روی زمین... پاها روی دیوار... یعنی فشار وزنتون می اومد روی کتفتون...

بعد مربی میگفت تا من نگفتم کسی پاهاش رو زمین نذاره...

چهار پنج دقیقه اول عادی بودن همه...

بعد از این یواش یواش فریادها بر اثر فشار روی کتف بلند میشد...

بعضی ها به مربی میگفتن ما دیگه نمیتونیم توی این حالت بمونیم... اگر ضعیف بودن مربی میگفت بیا پایین...

اگر قویتر بودن مربی میگفتن کمی تحمل کن...

اگر خیلی قوی بودن مربی میگفت: بیای پائین تکه تکه ات میکنم... یه طناب ورزشی هم دستش بود که با اون طناب قویترها رو تهدید میکرد...

یادمه توی این مسابقه همه به مرور پاهاشون رو گذاشته بودن پائین و از دور مسابقه خارج شده بودن و فقط من مونده بودم که تقریبا توی اون باشگاه تازه کار بودم و کشتی گیر اصلی اون باشگاه...

همه منو تشویق میکردن چون تازه کار بودم... اما برای من رفتار مربی با اون کشتی گیر اصلی جالب بود...

وقتی من و کشتی گیر اصلی خسته شدیم و فریادمون در اومد... مربی یه وزنه ده کیلویی گذاشت رو پای کشتی گیر اصلی...

کشتی گیر اصلی به مربی میگفت: اینو نمی تونم تحمل کنم آقا مجید...

مربی: سعید به خدا تحمل نکنی با همین طناب سیاهت میکنم...

سعید هم فقط بر اثر فشار فریاد میکشید...

مربی با هیجان: سعید تحمل کن... تایم گرفتم 5 دقیقه دیگه باید تحمل کنی...

سعید: 5 دقیقه خیلیه آقا مجید...

مربی: میتونی سعید... حرف نزن فقط تحمل کن...

خلاصه به هر زور و تهدیدی بود سعید اون 5 دقیقه رو هم تحمل کرد...



تا اینجا داستان بود البته واقعی...

اما یک اصل:

هر عضله ای رو که توی کشتی میخواستن قوی کنن باید شرایطی برای اون عضله ایجاد میکردن که فراتر از وسع اون عضله باشه و اون عضله وارد آستانه ی طاقتش بشه...

مثلا اگر وسع عضله ای تحمل 10 کیلو فشار رو داره و شما هم همیشه در معرض اون 10 کیلو قرارش بدید اینجا اون عضله رو قویترش نکردید... بلکه فقط از ضعیفتر شدنش جلوگیری کردید...

در داستان خلقت ما و رفتار خدا و اولیائش با ما برای عاشق شدن و چشیدن عشق همچین قاعده ای وجود داره...

تا در حیطه و گستره ی وسع قدم برداریم، تجربه ای از عشق الهی نخواهیم داشت...

برای همین حافظ میگه: که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل ها...

 

حق متعال برای حفظ شاکله ی انسانی مون فرمودن: لا یکلف الله نفسا الا وسعها...

در محدوده ی وسعت بهت سختی داده میشه...

یک عالِم دینی مثال قشنگی زدن در باب معنای وسع و طاقت

فرمودن یک لیوان تا لبه اش که آب بریزی اون آب رو بدون مشکل خاصی برات نگه میداره...اما در حدود 1 میلیمتر آب بالاتر از لبه لیوان هم میشه پر بشه و نریزه و خودِ کشش سطحی آب اون یک میلیمتر بالاتر از لبه ی لیوان رو نگه میداره... از اون یک میلیمتر تعبیر به طاقت میکردن...

انسان وقتی سودای عشق رو در سر داشته باشه باید منتظر باشه وقایع ای به سراغش بیاد که اون شخص رو وارد وادی طاقتش بکنه...

چه دانستم که این سودا... بدین سانم کند مجنون...

دلم را دوزخی سازد... دو چشمم را کند جیحون...

.

.

.

زند موجی بر آن کشتی

که تخته تخته بشکافد...

از این جا به بعدش رو به خودم میگم:

ن. .ا تو اگر سودای عشق داری، بدون بعد از طلب درونت باید چیزی که نقدا داری رو به بازار بیاری...

نقد بازارت برای نگاه عاشقانه ی معشوق چیه؟

همین جسمی که دارم

جسمت رو در راه و به نیت معشوقت و ولی اش خسته کن...

و میدونی که این خستگی هم نباید در حد وسع باشه... باید در حد طاقت باشه...

مثلا بابت شلوغی آخر سال ساعت 4 صبح از خواب بیدار شدی و مشغول کارت شدی...

ساعت 7 صبح هم زدی از خونه بیرون... ساعت 6 شب رسیدی خونه... تا ده شب هم در اختیار خانواده بودی...

از قضا بچه ها امروز غروب خوابیدن و همون ساعت 6 که رسیدی خونه از خواب بیدار شدن...

حالا که ساعت 10 شد و خستگی و خواب بر تو غلبه کرد... تازه اول سرخوشی و انرژی بچه هاست...

همسر هم از صبح باهاشون بود و الان اونم خوابش میاد...

عادتی هم داره توی سر و صدا نمی تونه بخوابه...

یه دو ساعت دیگه هم تحمل کن تا بچه ها کمی خسته بشن...

برای منی که خستگی در این حد بهم رو بیاره کم تحمل میشم و عصبانی میشم و میخوام گیر به همسر هم بدم که چرا ساعت 5 غروب گذاشتی بخوابن؟

مگه صد بار بحثش رو نکردیم که خواب دم غروب خورشید چه ضرراتی داره؟!!!

بعدش حالا خودت رفتی بخوابی... من باید مراقب اینها باشم که سر و صدا هم نکنن که شما بتونی بخوابی ؟!!!

و هزار تا گیردادن های به جا و بی جای دیگه...

اما ساکت...

یادت باشه ن. .ا

این یک قاعده هست:

همیشه لحظه ی آخر...

خدا نزدیک تر میشه...

 

 


توی خسته شدن جسم هم باید تا این حد پیش بری...

تازه این دو ساعت هم عادی نخواهد گذشت... فشار زیاد... خستگی زیاد...

اما بدون با اختیار خودت وارد این وادی شدی هااا...

نخواستی تحمل کنی خدا چیزی بهت نمیگه...

بگیر بخواب... اگر سر و صدا کردن و مادرشون بیدار شد:

بگو شرمنده، بابت این حساسیتت دیگه کاری از دستم برنمیاد... خسته ام میخوام بخوابم...

بچه ها هم هر وقت خسته شدن میخوابن...

خدا هم ازت ناراحت نمیشه...

اما خودت اومدی توی این مسیر...

و میدونی بیش از وسعت بهت سختی وارد میشه...



روزی که وبلاگ نویسی رو شروع کردم خیلی از این بزرگواران یا مجرد بودن یا متاهل بودن اما فرزندی نداشتن... یا فقط یکی داشتن

اما امروز خیلی هاشون در سختی هایی هستن...

سختی هایی که گاهی بیش از وسعشون هست...

منم مثل شمام بزرگواران...

منم فشارهایی بهم میاد که در حالت طبیعی هیچ وقت حاضر نبودم بپذیرمشون...

منم گاهی در اوج فشار اونقدر احساس تنهایی میکنم که خدا میدونه...

فقط برای من یه چیزی هنوز مونده که میتونم بیام اینجا و تشویقتون کنم به ادامه ی راه...

و اون این که هنوز با تمام وجودم به این ابیات باور دارم و میتونم لبخندی رو تصور کنم که اون لبخند بهم انرژی مضاعف رو بده:

عجب عاشق کشی ای شاهد کل

به کار خویش غوغا میکنی توی

اگر خواهی کشی حکم تو حکم است

ز حکم خود چه پروا میکنی تو

از این نالیدن و سوز و گدازم

تو خود دانی چه با ما میکنی تو

ز درد و گریه ام شادم از این روی

به حال من تماشا میکنی تو

شنیدم هر که را این گونه درد است

طبیبی و مداوا میکنی تو...

 

باور قلبی دارم به این ابیات...

و تصور زیبایی دارم از لبخندی...

و اون لبخند موجب میشه در آستانه طاقت بمونم...



داستان نخوابیدن بچه ها و خستگی من، فقط یک نمونه بود... هزاران مدل متفاوت در روز برای همه مون اتفاق می افته...

اما بدونید:

در راه عشق ،در چیز رو قطعا تجربه میکنید

1_اضطرار و استیصال

2_ تنهایی 

هی از فضای تنهایی ای که براتون پیش میاد ناله نکنید...

یا اهل عاشقی نیستید که اگر اینه مستحق بودن در کنار یک عاشق نیستید...

یا اگر اهل هستین، دست از جولان قوه خیال بردارید و اینقدر به دنبال همراهی ها و همدم های انتزاعی قوه خیال نگردید...

نگاه تون رو توحیدی کنید... توحید رو از ذهن به عین بیاریم...



مثل منی میفهمه اگر در ازای یک سال سختی ها و خستگی هایی که به جان خریدم فقط توفیق بیداری در همین ساعات رو اونم فقط برای یک شبی مثل امشب بهم داده باشن یعنی خیلی بیش از استحقاقم بهم لطف کردن...

اینم بگم: منم اینطور نیستم که وقتی در آستانه طاقت بهم سختی وارد میشه همیشه نگاه توحیدی داشته باشم...

گاهی عین گاو نه من شیر ده لگد میزنم و کل شیر رو میریزم روی زمین...

دقیقا عین گاو نه من شیر ده...

اما حتی یک بار هم ناامیدی به سراغم نیومد...

دوباره از اول...

من باهات کار دارم...

عجب عاشق کشی ای شاهد کل

به کار خویش غوغا میکنی تو...

 

۱۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۰۱ ، ۰۴:۵۳
ن. .ا
شنبه, ۱ بهمن ۱۴۰۱، ۱۰:۵۵ ب.ظ

بلد هستیم؟

حق با استاد پناهیان بود که میگفتن اقتصاد هم با روانشناسی و تبلیغ و رسانه گره خورده است...

نه فقط امروز... بلکه همیشه همین طور بوده...

و باید سوال پرسید چقدر از اقتصاددان های ما سواد روان شناسی و رسانه ای دارن؟!!

 

امروز با تاجر فرشی گپ و گفت میکردم:

یک جمله اش خیلی منو یاد فرمایشات بالای استاد پناهیان انداخت

گفت: فرش رو اگر بهش عزت بدی، فررررش هست...

اما اگر بهش عزت ندی همون فرش نفیس، دستمال کاغذی هم نیست...

 

واقعا اینطور نیست که یک فرش نفیس خودش باید از خودش دفاع کنه... یا خودش، خودش رو اثبات کنه...

بستگی داره تو چجوری ارائه اش بدی... چجوری عرضه اش کنی...

این حکایت داشته های ما در جمهوری اسلامی عزیزمون هست...

چجوری داشته هامون رو رسانه ای میکنیم؟

بلد هستیم اصلا؟!!

 

تا حالا به این فکر کردید که داستان مهسا امینی رو و چگونگی فوتش رو اگر از زاویه ی خوبی روایت میکردیم خیییلی شان پلیس ما رو بالا میبرد و خیلی آرمانی به نظر میرسیدیم؟

بلد بودیم؟



تمرکز کافی برای پاسخ به نظراتتون نداشتم...

حتما سر فرصت پاسخ میدم...

 

۱۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۰۱ ، ۲۲:۵۵
ن. .ا