ن والقلم و ما یسطرون

اگر تو نبینی ام ... من هم نمی بینم ام
مشخصات بلاگ

اینجا دیگر به روز نخواهد شد

در مطالب قبلی عرض کردم که در این آدرس مینویسم:

https://touresina.blog.ir/

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
سه شنبه, ۴ بهمن ۱۴۰۱، ۰۴:۵۳ ق.ظ

همیشه لحظه ی آخر...

این مطلب طولانیه...

اما برای شما نوشتم... 

بله.. برای خودِ شما...

برای تو...

همه داشته هام رو ریختم روی دایره...

فقط همین...



پدرم همیشه دوست داشت من یه کشتی گیر حرفه ای بشم... در زمان کودکیم منو فرستاد تا ورزش ژیمناستیک رو یاد بگیرم... در دوران نوجوانی هم چند سالی کشتی کار میکردم...

خدا رحمتش کنه... با تمام خستگی کارش... شبها می اومد توی باشگاه من مینشست... تمریناتم رو میدید... بعد از اتمام باشگاه منو میبرد یه شیرموز یا بستنی... یا جگرکی...

واقعا حتی برای تحصیلم اینقدر مایه نمیذاشت... اما برای کشتی چرا...

اما به این آرزوش نرسوندم... چون من اهل ورزش قهرمانی نبودم... و دغدغه های دیگه ای داشتم که میخواستم براش وقت بذارم



توی کشتی اونم توی مازندران، یک هیجان ویژه ای وجود داره... یک تعصب خاصی دارن...

یه فرهنگ یا قاعده خیلی جالبی وجود داشت برای قوی کردن ورزشکار که بعدها فهمیدم قاعده خدا هم برای رشد ما همینه...

فرض کنید وقتی قرار بود روی عضلات سر شانه یا کتف کار بشه تا قوی بشه... بعد از کلی نرمش عضلات اون قسمت و گرم کردنش و بعد حتی عرق ریختن... تازه کار قدرتی روی اون عضله شروع میشد...

مثلا به همه میگفتن برید کنار دیوار سالن... دستها روی زمین... پاها روی دیوار... یعنی فشار وزنتون می اومد روی کتفتون...

بعد مربی میگفت تا من نگفتم کسی پاهاش رو زمین نذاره...

چهار پنج دقیقه اول عادی بودن همه...

بعد از این یواش یواش فریادها بر اثر فشار روی کتف بلند میشد...

بعضی ها به مربی میگفتن ما دیگه نمیتونیم توی این حالت بمونیم... اگر ضعیف بودن مربی میگفت بیا پایین...

اگر قویتر بودن مربی میگفتن کمی تحمل کن...

اگر خیلی قوی بودن مربی میگفت: بیای پائین تکه تکه ات میکنم... یه طناب ورزشی هم دستش بود که با اون طناب قویترها رو تهدید میکرد...

یادمه توی این مسابقه همه به مرور پاهاشون رو گذاشته بودن پائین و از دور مسابقه خارج شده بودن و فقط من مونده بودم که تقریبا توی اون باشگاه تازه کار بودم و کشتی گیر اصلی اون باشگاه...

همه منو تشویق میکردن چون تازه کار بودم... اما برای من رفتار مربی با اون کشتی گیر اصلی جالب بود...

وقتی من و کشتی گیر اصلی خسته شدیم و فریادمون در اومد... مربی یه وزنه ده کیلویی گذاشت رو پای کشتی گیر اصلی...

کشتی گیر اصلی به مربی میگفت: اینو نمی تونم تحمل کنم آقا مجید...

مربی: سعید به خدا تحمل نکنی با همین طناب سیاهت میکنم...

سعید هم فقط بر اثر فشار فریاد میکشید...

مربی با هیجان: سعید تحمل کن... تایم گرفتم 5 دقیقه دیگه باید تحمل کنی...

سعید: 5 دقیقه خیلیه آقا مجید...

مربی: میتونی سعید... حرف نزن فقط تحمل کن...

خلاصه به هر زور و تهدیدی بود سعید اون 5 دقیقه رو هم تحمل کرد...



تا اینجا داستان بود البته واقعی...

اما یک اصل:

هر عضله ای رو که توی کشتی میخواستن قوی کنن باید شرایطی برای اون عضله ایجاد میکردن که فراتر از وسع اون عضله باشه و اون عضله وارد آستانه ی طاقتش بشه...

مثلا اگر وسع عضله ای تحمل 10 کیلو فشار رو داره و شما هم همیشه در معرض اون 10 کیلو قرارش بدید اینجا اون عضله رو قویترش نکردید... بلکه فقط از ضعیفتر شدنش جلوگیری کردید...

در داستان خلقت ما و رفتار خدا و اولیائش با ما برای عاشق شدن و چشیدن عشق همچین قاعده ای وجود داره...

تا در حیطه و گستره ی وسع قدم برداریم، تجربه ای از عشق الهی نخواهیم داشت...

برای همین حافظ میگه: که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل ها...

 

حق متعال برای حفظ شاکله ی انسانی مون فرمودن: لا یکلف الله نفسا الا وسعها...

در محدوده ی وسعت بهت سختی داده میشه...

یک عالِم دینی مثال قشنگی زدن در باب معنای وسع و طاقت

فرمودن یک لیوان تا لبه اش که آب بریزی اون آب رو بدون مشکل خاصی برات نگه میداره...اما در حدود 1 میلیمتر آب بالاتر از لبه لیوان هم میشه پر بشه و نریزه و خودِ کشش سطحی آب اون یک میلیمتر بالاتر از لبه ی لیوان رو نگه میداره... از اون یک میلیمتر تعبیر به طاقت میکردن...

انسان وقتی سودای عشق رو در سر داشته باشه باید منتظر باشه وقایع ای به سراغش بیاد که اون شخص رو وارد وادی طاقتش بکنه...

چه دانستم که این سودا... بدین سانم کند مجنون...

دلم را دوزخی سازد... دو چشمم را کند جیحون...

.

.

.

زند موجی بر آن کشتی

که تخته تخته بشکافد...

از این جا به بعدش رو به خودم میگم:

ن. .ا تو اگر سودای عشق داری، بدون بعد از طلب درونت باید چیزی که نقدا داری رو به بازار بیاری...

نقد بازارت برای نگاه عاشقانه ی معشوق چیه؟

همین جسمی که دارم

جسمت رو در راه و به نیت معشوقت و ولی اش خسته کن...

و میدونی که این خستگی هم نباید در حد وسع باشه... باید در حد طاقت باشه...

مثلا بابت شلوغی آخر سال ساعت 4 صبح از خواب بیدار شدی و مشغول کارت شدی...

ساعت 7 صبح هم زدی از خونه بیرون... ساعت 6 شب رسیدی خونه... تا ده شب هم در اختیار خانواده بودی...

از قضا بچه ها امروز غروب خوابیدن و همون ساعت 6 که رسیدی خونه از خواب بیدار شدن...

حالا که ساعت 10 شد و خستگی و خواب بر تو غلبه کرد... تازه اول سرخوشی و انرژی بچه هاست...

همسر هم از صبح باهاشون بود و الان اونم خوابش میاد...

عادتی هم داره توی سر و صدا نمی تونه بخوابه...

یه دو ساعت دیگه هم تحمل کن تا بچه ها کمی خسته بشن...

برای منی که خستگی در این حد بهم رو بیاره کم تحمل میشم و عصبانی میشم و میخوام گیر به همسر هم بدم که چرا ساعت 5 غروب گذاشتی بخوابن؟

مگه صد بار بحثش رو نکردیم که خواب دم غروب خورشید چه ضرراتی داره؟!!!

بعدش حالا خودت رفتی بخوابی... من باید مراقب اینها باشم که سر و صدا هم نکنن که شما بتونی بخوابی ؟!!!

و هزار تا گیردادن های به جا و بی جای دیگه...

اما ساکت...

یادت باشه ن. .ا

این یک قاعده هست:

همیشه لحظه ی آخر...

خدا نزدیک تر میشه...

 

 


توی خسته شدن جسم هم باید تا این حد پیش بری...

تازه این دو ساعت هم عادی نخواهد گذشت... فشار زیاد... خستگی زیاد...

اما بدون با اختیار خودت وارد این وادی شدی هااا...

نخواستی تحمل کنی خدا چیزی بهت نمیگه...

بگیر بخواب... اگر سر و صدا کردن و مادرشون بیدار شد:

بگو شرمنده، بابت این حساسیتت دیگه کاری از دستم برنمیاد... خسته ام میخوام بخوابم...

بچه ها هم هر وقت خسته شدن میخوابن...

خدا هم ازت ناراحت نمیشه...

اما خودت اومدی توی این مسیر...

و میدونی بیش از وسعت بهت سختی وارد میشه...



روزی که وبلاگ نویسی رو شروع کردم خیلی از این بزرگواران یا مجرد بودن یا متاهل بودن اما فرزندی نداشتن... یا فقط یکی داشتن

اما امروز خیلی هاشون در سختی هایی هستن...

سختی هایی که گاهی بیش از وسعشون هست...

منم مثل شمام بزرگواران...

منم فشارهایی بهم میاد که در حالت طبیعی هیچ وقت حاضر نبودم بپذیرمشون...

منم گاهی در اوج فشار اونقدر احساس تنهایی میکنم که خدا میدونه...

فقط برای من یه چیزی هنوز مونده که میتونم بیام اینجا و تشویقتون کنم به ادامه ی راه...

و اون این که هنوز با تمام وجودم به این ابیات باور دارم و میتونم لبخندی رو تصور کنم که اون لبخند بهم انرژی مضاعف رو بده:

عجب عاشق کشی ای شاهد کل

به کار خویش غوغا میکنی توی

اگر خواهی کشی حکم تو حکم است

ز حکم خود چه پروا میکنی تو

از این نالیدن و سوز و گدازم

تو خود دانی چه با ما میکنی تو

ز درد و گریه ام شادم از این روی

به حال من تماشا میکنی تو

شنیدم هر که را این گونه درد است

طبیبی و مداوا میکنی تو...

 

باور قلبی دارم به این ابیات...

و تصور زیبایی دارم از لبخندی...

و اون لبخند موجب میشه در آستانه طاقت بمونم...



داستان نخوابیدن بچه ها و خستگی من، فقط یک نمونه بود... هزاران مدل متفاوت در روز برای همه مون اتفاق می افته...

اما بدونید:

در راه عشق ،در چیز رو قطعا تجربه میکنید

1_اضطرار و استیصال

2_ تنهایی 

هی از فضای تنهایی ای که براتون پیش میاد ناله نکنید...

یا اهل عاشقی نیستید که اگر اینه مستحق بودن در کنار یک عاشق نیستید...

یا اگر اهل هستین، دست از جولان قوه خیال بردارید و اینقدر به دنبال همراهی ها و همدم های انتزاعی قوه خیال نگردید...

نگاه تون رو توحیدی کنید... توحید رو از ذهن به عین بیاریم...



مثل منی میفهمه اگر در ازای یک سال سختی ها و خستگی هایی که به جان خریدم فقط توفیق بیداری در همین ساعات رو اونم فقط برای یک شبی مثل امشب بهم داده باشن یعنی خیلی بیش از استحقاقم بهم لطف کردن...

اینم بگم: منم اینطور نیستم که وقتی در آستانه طاقت بهم سختی وارد میشه همیشه نگاه توحیدی داشته باشم...

گاهی عین گاو نه من شیر ده لگد میزنم و کل شیر رو میریزم روی زمین...

دقیقا عین گاو نه من شیر ده...

اما حتی یک بار هم ناامیدی به سراغم نیومد...

دوباره از اول...

من باهات کار دارم...

عجب عاشق کشی ای شاهد کل

به کار خویش غوغا میکنی تو...

 

موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۱/۱۱/۰۴
ن. .ا

نظرات  (۱۰)

چقدر این مطلب رو دوست داشتم:

https://noon-ghalam.blog.ir/1396/05/27

5 سال پیش نوشتمش... کسی نمیدونه من که اینقدر خوب حرف میزنم چرا هنوز خودم آدم نشدم؟

خجالت کشیدم از اینکه این حرفها رو خودم زدم...

 

پاسخ:
مهم اینه که هنوز امیدم رو برای آدم شدن از دست ندادم
:)

دیگه بذار غُر بزنیم . غُر نزنیم میترکیم که 🙄

پاسخ:
بزن برادر...
منم غر میزنم...
اما غر هات رو باور نکن...

سلام

خدا رحمت کنه مرحوم پدرتون و همه مون رو 


جسارته
اگه امر کنین دیگه در این مضامین نظری نمیدم ولی ببخشید با نهایت احترام و ادب یه نکته ای میخوام عرض کنم که شرمنده م ممکنه ناراحتتون کنه ولی خیلی خیلی من رو ببخشید, اون وزنه بیشتر و سر و ته کردن ورزشکار برای سفت کردن عضلات اسمش بالا بردن وسع نیست, بلکم خودآزاریه, ظلمه؛ دقیقا عین تحمل خوابوندن دم غروب بچه ها و ساکت نگه داشتنشون برای خوابیدن همسرتون...

 

اون همه فشار نا به جا به بدن, ظلم به بدن حساب میاد, این همه تحمل نا ملایمی و اینجوری خود رو در خدمت خانواده و عذاب و خفت کشیدن هم آخر و عاقبتش ظلم در حق نفسه ...

 

 

جسارت میکنم واقعا نمیخواستم ورود کنم ولی وقتی میشه خیلی راحت تر و بدون مشقت و ظلم به خود کاری رو کرد, برنامه ای ریخت که همه چی درست باشه و ساعت خواب ها با ورود شما تنظیم باشه(به عنوان مثال) چه کاریه که  راضی به ظلم کشیدن خودمون شدن و خودآزاری خودمون رو  عشق تلقی کنیم و اسم نگاه توحیدی روش بذاریم!! 

(لااقل دیگه این رفتار رو به نگاه توحیدی ربط ندید خواهش میکنم! اینکه حافظ یا هر کسه دیگه ای میگه چو عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها ما باید خودمون رو زجر بدیم تا بر فرض عاشق بشیم!؟؟ چه منطقیه آخه, مگه حافظ و امثال حافظ کی هستن که بر اساس یه بیت شعر ما سختی و مشقت به خودمون روا بدونیم برای عشق یا به تعبیر بهتر هیچ!)

پاسخ:
سلام
خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه... خدا پدرتون رو رحمت کنه...

آقا شما هر چی بگید من با روی باز پذیرا هستم...
نمیدونم واقعا چه اتفاقی افتاد... ذره ای از این انتقادهای شما انرژی منفی نمیگیرم...
شاید نتونم شما رو قانع کنم... اما از بودن شما در وبلاگ خودم خوشحالم...

در مورد خواب شما فرض کنید بچه ها مریض بودن... آنتی بیوتیک و استامینوفن خوردن و از نئشگی دارو توی وقتی که نباید، خوابیدن...
خب مادر بیچاره هم که از صبح با اینها بود... اون هم پلک روی هم نذاشت...
ساعت 10 هر دو تامون گیج خواب بودیم...
بلاخره یکی مون باید بیدار میموند دیگه...
بچه یک و نیم ساله و سه و نیم ساله رو که نمیشه رها کرد به حال خودشون...
میشه؟
یکی باید حواسش به اینا میبود...
اگر من هم میخوابیدم، قطعا خانمم بیدار میموند...
اتفاق بدی نیفتاد بخدا...
یکی از ما دو تا باید بیدار میموند... من گفتم من بیدار میمونم...
به همین سادگی...
سخت میگیرید بخدا...


۰۴ بهمن ۰۱ ، ۰۹:۱۱ صـــالــحـــه ⠀

واقعا دلم می‌خواد ۲۸ سالگی‌ام برام سالِ پذیرش این اضطرار و استیصال و تنهایی باشه...

واقعا مطلب تون عالی بود. دلم می‌خواد چند بار دیگه هم بخونمش تا به این باور برسم که ما نباید منتظر همراهی‌ها و همدلی‌ها باشیم...

پاسخ:
شنیدید اون حدیث رو که اگر ابوذر از اعتقادات سلمان آگاه بود میگفت خدا قاتل سلمان رو رحمت کنه؟ (نقل به مضمون)
سلمان و ابوذر هر دو از مقربان اهل بیت بودن...
پس اگر این دو بزرگوار هم همیشه در کنار هم بودن از اون تنهایی نمیتونستن فرار کنن...
مهم نیست که همسر و والدین انسان چقدر درک بکنن یا نه...
اتفاقا کسانی که مقدرات الهی براشون جوری رقم میخوره که همسر یا پدر و مادرشون بیشتر درکشون میکنن زودتر به باور این تنهایی میرسن...
یادمه اوایل ازدواجمون به استادمون گفتم: اونقدری که من دغدغه ی مسائل معرفتی و اجتماعی دارم... همسرم ندارن...
استاد گفتن همسرت درگیر تو هست... اگر چیزی که از تو میخواد رو بگیره و دریافت کنه اون هم رها میشه...
پس بهتره بگیم آسیب همراهی نکردن و همدرکی نکردن همسران و پدر و مادرها اینه که اون همسر یا فرزند دیرتر به اون تنهایی میرسن...

خدا ان شا الله همه مون رو ثابت قدم بداره در راه حق...


۰۴ بهمن ۰۱ ، ۰۹:۵۴ اقای ‌ میم

سلام 

اول بگم که قالب جدیدت خیلی چشم رو اذیت میکنه بعد برم سراغ مطلب

پاسخ:
سلام
چرا؟
رنگ فونت اذیت میکنه؟

ممنون که برای من نوشتی

برای خود خود من

ممنون که از دل تنگی درم آوردی...ای وای قرار نبود از دلتنگی در بیام که

به قول کادح دنیا برای دل تنگیه 

ولی اشکال نداره برادر 

مردان خدا هم دلشون تنگ میشده میرفتن پیش رفقا 

یکیشون با یه گدا رفیق شده بود خیلی خوشم اومد

شما ریاضت در حدودی که زندگی بهتون ارزانی می کنه را خوب انجام می دید

من یاد برادر بزرگترم می افتم اونم خیلی مردخانواده است

تنها کسی که بوی شهادت میده هم اونه

پاسخ:
سلام
خوشحالم که به اینجا سر زدی...
نه بابا.. کدوم ریاضت...
اتفاقا عذاب وجدان دارم... به نظر من اگر خانمم مطلب بنویسن و از کم کاری های من بگن احتملا مخاطبان از خوندن این صفحات من پشیمون میشن...
بازم به ما سر بزن مجتبی...
مجتبی هم م داره هم ج داره هم توی تلفظ الف داره...
پس شما از این به بعد مجتبی هستی برای ما...

مجتبی چرا رمان اقتصادی مینویسی؟
۰۴ بهمن ۰۱ ، ۱۱:۰۹ میم مثل حنانه

سلام چقدر به خوندن این حرف ها نیاز داشتم....

مخصوصا اونجایی که که گفتین آدم یه جاهایی کم میاره..برا من خیلی پیش اومده و  یبار سر همین نا امیدی یه مدت میخواستم همه‌چیز رو رها کنم و اینکارو هم کردم:)چون فکر میکردم اعتقادی که نمیتونه من رو نجات بده به چه دردی میخوره؟

چون پشت سر هم کم اورده بودم.چون نتونسته بودم از اعتقاداتم توی زندگی واقعیم استفاده کنم و همه اش یه سری باور ذهنی بود فکر میکردم خیلی چیز بیخودیه...

مشکل این بود که من ظرفیتم رو بالا نبرده بودم اونوقت فکر میکردم مشکل از اعتقاد و دینه.فکر میکردم همینکه من اینا رو قبول دارم یعنی اینکه باید اثرش تو زندگیم هم نمایان بشه.اما هیچوقت با این دید که گفتین یعنی دید توحیدی به مشکلات نگاه نمیکردم.اگر جایی ناراحت میشدم ناراحتی رو به جای وصل کردن به خدا وصلش میکردم به منبع مادی.برا همین هیچوقت حالم خوب نمیشد.یا مثلا روابطم با آدما

میگفتم خب مگه نه اسلام گفته مدارا کنید پس من چرا نمیتونم؟چطور اونی که عقیده اش اینه که ادما هر کاری دلشون خواست باید بکنن و هیچ به دین اعتقاد نداره، بهتر از منی که اعتقادم برعکسه،مدارا کردن بلده؟؟اینا رو مینداختم گردن اسلام که یعنی به دردنمیخوره نه گردن خودم.

و هنوزم همیشه میترسم از کم بودن ظرفیتم.هر روز کلی حرص میخورم از اینکه چقدر من عقبم..آدم وقتی به خودش میاد تازه میفهمه چقدر ظرفیتش پایینه..چقدر جا داره پیشرفت کنه ولی به خودش سختی نمیده.

خوبیش اینه که الانم با اینکه هنوز اشتباه میکنم اما نا امید نمیشم.

تنها چیزی که منو میترسونه اینه که درون من حریصه نسبت به بهتر شدن اما نتونم توی این مدت عمرم درونم رو با بیرون یکی کنم و یکی بشم که به خاطر کم ظرفیتی و کم کاری خودش به هیچ جایی نرسید.اینکه ادم اگاه باشه و کاری نکنه خیلی دردش بیشتره تا وقتی که از سر نا آگاهی و ندونم کاری از ظرفیت های خودش استفاده نکنه....

عذر میخوام بابت پراکنده نویسیم ولی متنتون قشنگ درد و دل من بود.

۰۴ بهمن ۰۱ ، ۱۹:۴۰ اقای ‌ میم

نمیدونم به خاطر قالبه یا رنگ فونت ولی چشمو اذیت میکنه

سلام

میشه رنگ قالبتون رو روشن کنید؟ خیلی آزاردهنده ست...

 

 

پاسخ:
سلام
چشم عوضش میکنم
آقای میم که گفتن تصمیم گرفتم تغییر بدم اما فرصت نکردم
۰۵ بهمن ۰۱ ، ۱۶:۱۸ اقای ‌ میم

برای من که عجیبه با وجود طولانی بودن میخونم:)

پاسخ:
برای منم عجیبه که میخونی :))