ن والقلم و ما یسطرون

اگر تو نبینی ام ... من هم نمی بینم ام
مشخصات بلاگ

اینجا دیگر به روز نخواهد شد

در مطالب قبلی عرض کردم که در این آدرس مینویسم:

https://touresina.blog.ir/

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۱۸ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

يكشنبه, ۲۷ آذر ۱۴۰۱، ۰۴:۱۹ ب.ظ

خانواده ی وبلاگ

میگن وبلاگ دیگه یک رسانه در قد و اندازه های رسانه های دیگه نیست... مثلا با وجود اینستا و گروه ها و کانال ها توی اپلیکیشن های دیگه... وبلاگ نفس های آخرش رو میکشه...

این که وبلاگ نفس های آخرش هست یا نه نمیدونم...

اما ساختاری که وبلاگ داره متاسفانه تا حالا توی هیچ کدوم از بقیه مدل های مجازی ندیدم...

و این ویژگی وبلاگ بسیار موجب میشه نویسنده های این فضا باهاش احساس راحتی بکنن و براشون خاطره انگیز بشه...

وبلاگ قابلیت اینو داره که برای شما یه "خانواده" درست کنه... 

آیا توی خانواده تعداد نفرات مهمه؟!!

کارکرد خانواده چیه؟

خانواده محل آرامش و رشد هست...

نمیگم وبلاگ تماما محل آرامش و رشده اما در مقایسه با بقیه مدلها به این دو ویژگی نزدیک تره...



من بعد از خانواده نسبی و سببی خودم، توفیق داشتم یه خانواده دیگه رو تجربه کردم که خیلی برام موجب رشد و آگاهی شدن... که خب قدیمی ترها میدونن از کدوم خانواده حرف میزنم... هنوز بعد از 10 الی 11 سال با خانواده دوم (خانواده درس و بحثی) در ارتباطم و به لطف خدا حالا دیگه با اون خانواده هیئتی رو ثبت کردیم و کارهای جدیتری از قبل انجام میدیم...

حالا باید بگم خانواده سوم من هم وبلاگ بود...

بعد از خانواده دومم، این خانواده سوم بیشترین تاثیر رو روی من داشت... 

تقریبا از اینجا بود که شروع کردم در این خانواده خلق اثر کردن و ابراز کردن و نوشتن... با اسم صالح...

تا به امروز...



اما امروز با خودم درگیرم...

میگم این خانواده با ظرفیتی که داشت محلی شد برای شنیدن تو... پناه داد بهت... گوش شد برات...

گفتی... گفتی... گفتی...

گاهی هم شنیدی...

تو برای این خانواده چی داشتی؟

اثر تو برای این خانواده چی بود؟

 

اگر رشدی داشتی، مستمر بوده؟



8 ساله که مینویسم...

خیلیه 8 سال...

یعنی اون عزیزی که امروز در سن 20 سالگی داره مینویسه اون روزی که من شروع کردم 12 سالش بوده...

من توی این 8 سال چه اندوخته ای داشتم؟!!

و چه آورده ای؟!!!



نتیجه:

نه اندوخته ای...

نه آورده ای...

 

۲۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۷ آذر ۰۱ ، ۱۶:۱۹
ن. .ا
شنبه, ۲۶ آذر ۱۴۰۱، ۰۱:۲۸ ق.ظ

مفهوم مرگ...

چند ماهی هست که پسر 7 ساله ام درگیر مفهوم مرگ شده...

سوالاتش بیچاره ام کرد...

امشب قبل از خواب اومد کنارم و شروع کرد به پرسیدن...

من به وضوح میدیدم توی تمام سوالاتش بغض خودش رو کنترل میکنه که اشک نریزه... و من با حالتهای نمایشی و پر انرژی و شاد جواب میدادم تا موفق به کنترل بغض خودش بشه...

 

در نهایت وقتی خوابید... من نتونستم جلوی اشکم رو بگیرم و صورتم رو گذاشتم روی بالشت و خودم رو تخلیه کردم...



عصری عکس پدربزرگش رو روی گوشی همسرم دیده بود... چند بار گفت بابا بزرگ خیلی مهربون بود... من دوستش داشتم...

شب وقت خواب به من گفت: بابا من دوست ندارم وقتی بزرگ شدم ریش هام سفید بشه...

گفتم: خب از خدا بخواه که ریش هات همیشه سیاه باشه...

گفت: چرا بابا بزرگ که رفت پیش خدا دیگه برنمیگرده؟

گفتم: برمیگرده پسرم، ولی ما نمی تونیم ببینیمش... مثلا ممکنه شب ها که تو خواب هستی بیاد و ببوسدت و بره...

گفت: چرا وقتی من خوابم میاد... من دوست دارم باهاش حرف بزنم... توی خواب که چیزی نمیفهمم... (نزدیک بود بغضش بترکه)

گفتم: اگر خدا بهش اجازه بده یا ما از خدا بخوایم میتونه توی خواب ما هم بیاد... اونوقت توی خواب میتونی باهاش صحبت کنی... (با این حرفم خوشحال شد و لبخندی زد)

گفت: بابا شما که از دنیا برین منم بابا میشم؟

گفتم: آره...

گفت: من دوست ندارم ریش های امیرعباس (برادر کوچیکش) هم سفید بشه...

گفتم: خب...

گفت: فاطمه زینب (خواهر کوچیکش) هم مامان میشه؟

گفتم: آره... امیرعباس هم بابا میشه...

گفت: مگه میشه دو تایی بابا بشیم؟!!

گفتم: آره... تو با یه خانم دیگه زندگی میکنی... امیرعباس هم با یه خانم دیگه... بعد هر دو بابا میشین دیگه...

گفت: پس فاطمه زینب چی؟

گفتم: اون هم با یه آقای دیگه زندگی میکنه...

گفت: من دوست ندارم با یه خانم دیگه باشم... من میخوام فقط پیش فاطمه زینب باشم...

گفتم: باشه باباجون... فقط پیش فاطمه زینب باش...

گفت: بابا شما اگه برین پیش خدا، من همیشه میام سر قبرتون... مراقب امیرعباس و فاطمه زینب هم هستم...

گفتم: عزیییزم... من و مامان حالا حالاها پیشت هستیم... به این زودی ها از پیشتون نمیریم...

گفت: پس چرا بابا بزرگ زود رفت؟...

جوابی نداشتم...

آخرش بهم گفت به خانم معلمم بگم دو تا بابابزرگهام از دنیا رفتن؟

گفتم: آره بابا... اگه دوست داشتی بگو...

خوابید...

 

توی تمام سوالاتش این تصور وجود داشت که ما رو هم از دست خواهد داد... ولی دوست نداشت تلخی این حقیقت رو توی چهره اش نشون بده و بغضش رسواش کنه... لذا توی تمام مکالماتمون خویشتن داریش بیچاره ام کرد...

خدایا...



اسم اون پسر بچه که توی شاهچراغ پدر و مادرش رو از دست داد یادم رفته... یاد اون و دهها کودک دیگه ای که والدینشون رو از دست دادن و میشناسمشون بیچاره ام کرده...

شهدا...

فرزندانشون...

یا حضرت صاحب...

اون کودک یمنی که پدرش جلوی چشمهاش با گلوله های سعودی به شهادت رسید...

شما با اون لطافت روحی، چه میکشید؟!!!

۷ نظر موافقین ۸ مخالفین ۲ ۲۶ آذر ۰۱ ، ۰۱:۲۸
ن. .ا
جمعه, ۲۵ آذر ۱۴۰۱، ۰۴:۴۱ ق.ظ

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را...

اولین دختری که به من معرفی کرده بودن برای ازدواج، یکی از خانمهایی بود که توی کلاس های درس و بحثی خودمون (بخش خانمها) چند سالی بود می اومد...

2 سال از من بزرگتر بود... من اون زمان 24 سال داشتم...اون دختر خانم توی صحبتهای آشنایی مون حرفی زد که منو به تردید انداخت... گفت من تک دختر خانواده هستم... و چون پدرم رو هم از دست دادم، توی خونه همیشه حرف من به کرسی مینشست... اگر حرفم رو زمین بندازن ناراحت میشم... و فکر میکنم توی زندگی مشترک هم همینطورم...

توی یه فرصت رفتم با استادمون صحبتی کردم... نکته ای به من گفتن:

ن. .ا درسته که اخلاق و روحیات و تشخص همسر در نهایت بیشترین چیزی هست که توی زندگی باهاش درگیری... اما این موضوع موجب نشه که مثلا با وجود اینکه چهره برات مهمه، بکلی این فاکتور رو کنار بذاری و فقط به اخلاقش توجه کنی...چرا؟

بترس از روزی که در دام مقایسه همسرت با همسر دیگران یا خانمهای دیگه بیفتی... این آفتی هست که به جان خیلی از زوجین می افته و این مقایسه از زهرآلودترین تیرهای شیطان هست...

خب... ما مورد اول رو انتخاب نکردیم (احتمالا ایشون هم منو انتخاب نمیکردن) مورد دوم هم همینطور... و مورد سوم ختم به ازدواج شد...

من تا سالها حرفهای استاد برام مرور میشد... مقایسه کردن همسر خود با همسر دیگران... با بقیه همجنس های همسر...

.

.

من همیشه یکی از شعارهای زندگیم واقع گرایی بوده... حتی حقیقت گرایی رو هم خیلی بهش بها نمیدم چون توی مطالعات فلسفی ام یافتم حقیقت و واقعیت پشت و روی یک سکه هستن و در واقع امر یکی هستن فقط از دو زاویه بهشون نگاه میشه... و من به شکل بی رحمانه ای واقع بین شدم... در مورد دو مسئله تو زندگیم با قاطعیت تمام پابندش شدم... یکی واقعیت... دیگری ولایت...

مثلا یکی از ثمرات واقع گرایی ام این بود که مزخرف ترین و چندش آورترین و بی مغزترین سوال برام این سواله:

اگر برگردی عقب آیا انتخابهات تغییری خواهند کرد؟

حالم از این سوال رویا گونه ی خیال پردازانه ی کودکانه ی  سبک بهم میخوره... اگر از من بپرسن آیا انتخاب اشتباه داشتی خیلی راحت میگم بله... اما اگر بپرسن اگر برگردی آیا انتخاب دیگری خواهی داشت یا نه ، از سائل شاکی میشم...

چون اساس سوال دور از واقع بینی هست... جالبه بدونید این سوال رو از علامه طباطبایی هم پرسیدن... چند روز پیش جایی میخوندم... وقتی پاسخ علامه طباطبایی رو خوندم انقدر خوشحال شدم و فهمیدم این براعت من از این سوال یک مسئله کاملا فطری و واقع گرایانه هست... (خودتون سرچ کنید تا جواب علامه رو پیدا کنید)

من چند تا اصل رو کنار هم قرار دادم و به این نتیجه رسیدم همسری که ما داریم غالبا برای مسیری که ما باید در نظام هستی طی کنیم بهترین گزینه بوده...

1_ در نظام هستی هیچ اتفاقی تصادفی نیست، و هر اتفاقی بر اساس حکمت الهی شکل میگیره...

2_ در نظام هستی نتیجه مِلک مطلق خداست... تلاش و تدبر و تفکر و سبک سنگین کردن رو میتونیم برای خلق قائل باشیم اما نتیجه تماما تحت اراده حق متعال هست و که اراده ما در طول اراده حق قرار میگیره... و به تعبیر عرفا اراده ما در حصول نتیجه بروز اراده حق متعال هست...

3_هر انسانی یک جدول خاص وجودی داره.. این جدول از ازل تا ابد دیگه تکرار نمیشه... مکنونات و اسرار این جدول وجودی برای غیر از مقام ولایت مکشوف نیست... حتی خودِ اون فرد هم خبر از مکنونات وجودی خودش نداره...

4_ اراده الهی بر شکوفا کردن مکنونات وجودی هر شخص یا پتاسیل های هر شخص هست (چه از حیث رذالت ها و چه از حیث فضیلت ها)

5_ طلاق منفورترین حلال الهی در نزد حق متعال هست... در سیر اهل بیت که نگاه بفرمائید اگر هم طلاقی پیدا میکنید به اصرار اون همسر بوده که مطالبه جدا شدن داشته... والا بدترین همسران رو اهل بیت تحمل کردن و به سمت طلاق نرفتن... و اساسا تحلیل من اینه که حق متعال طلاق رو برای خیال پردازان باز گذاشت چون انسان خیال پرداز به واسطه رویا پردازی و غیر واقع نگر بودنش میتونه خیلی آسیب بزنه به طرف مقابلش...

یه مثال کاریکاتوری بزنم:

فرض کنید در یک ماشینی نشستید که با سرعت 120 کیلومتر در ساعت داره شما رو به سمت مقصد میبره... و شما هم خیلی میل دارید به مقصد برسید... مشتاق مقصد هستید... تمام ذهنتون درگیر اون مقصده...

اما توی ماشین نشسته اید... بعد میبینید ااین نشستن با اشتیاقی که شما به مقصد دارید همخوانی نداره (گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را...) از شدت شوق نمی تونید بشینید... بعد درب ماشین رو باز میکنید که پیاده بشید.. راننده که میبینه شما دارید کار سفیهانه انجام میدید، میزنه روی ترمز و می ایسته تا شما پیاده بشید...

پیاده میشید و بقیه راه رو با سرعت 5 کیلومتر در ساعت فقط میدوید... این دویدنه ذهن رویا بافتون رو برای چند دقیقه راضی میکنه که در مسیر رسیدن به مقصد دارید حق مطلب رو ادا میکنید... اما این حس خرسندی فقط چند دقیقه دوام داره... وقتی خسته شدید و نشستید کنار خیابان و از حرکت متوقف شدید تازه میفهمید قوه خیال چه بلایی سرتون آورده...

و اون اشتیاق به مقصد و سرعت 120 کیلومتر در ساعت و از طرفی آرام و صبور نشستن شما در ماشین بهترین روش برای رسیدن به مقصد بوده...

ترمزی که اون راننده ماشین میزنه همون علت حلال بودن طلاق هست...اون ترمز رو برای سفیهان و رویا پردازان باز گذاشتن...تا خودشون رو از ماشین به بیرون پرت نکنن و موجب نابودی خودشون یا اهالی ماشین نشن...



 این اصول رو که با هم جمع میکردم و میدیدم من با تمام توان عقلی و تشخیصی خودم در سن 25 سالگی به میدان انتخاب اومدم... از جانت خودم هم  به اندازه توان تشخیصی خودم مایه گذاشتم... (این که در شرع رضایت طرفین برای ازدواج شرط هست رو دقت داشته باشید.. گاهی افراد دلشون راضی نیست اما به اصرار پدر و مادر میشینن پای عقد... تو رو خدا این کار رو با بچه ها نکنید... شرع اگر گفته رضایت شرطه حتما یه مسئله تکوینی پشت قصه هست... شارع هم میدونه در سن ازدواج ممکنه فرزند تجربه پدر و مادر رو نداشته باشه اما امر کرده باید راضی باشن... اگر کسی بدون رضایت بشینه پای سفره عقد تمام اون استدلالات من باطله... خدایا برای هیچ کسی این رو نیار...) نیتم هم برای این بوده که به کمال برسم... صادقانه... تجربه ی امروز رو هم نداشتم... انتخابم رو کردم...

تماااام...

من و همسرم ممکنه دهها نقص داشته باشیم... اما با تمام تشخیص اون روزمون به میدان انتخاب اومدیم و همدیگه رو انتخاب کردیم...

اتفاقا همسر من یه ویژگی داشت که قبل از عقد توی جلسات آشنایی متوجه شدم و من اون ویژگی رو دوست نداشتم... به خواهرم گفتن یه همچین اخلاقی رو در این خانم تشخیص دادم... فقط بابت این یه موضوع نگرانم... خواهرم هم با یکی از نزدیکان همسرم مطرح کردن... و اون شخص کلا انکار کرد و گفت همچین چیزی نیست...

بعد که وارد زندگی شدم دیدم تشخیصم درست بوده و اون شخص نزدیک همسرم یا دروغ گفته یا تشخیص نمیداد... اما همون خُلقش رو هم با جان و دل پذیرفتم... و حتی یک بار تا به امروز به همسرم نگفتم من دوست نداشتم همچین خُلقی داشته باشی... هرگز...

بلکه یه وقتایی هم که بحثش توسط همسر مطرح میشد به ایشون میگفتم اگر بخوای این خُلق رو تغییر بدی مراقبت کن مزاجت رو بهم نزنی... نغییر باید طبیعی اتفاق بیفته... و این خُلق تو فی نفسه بد نیست... فقط ممکنه خودت رو مقایسه بکنی با کسانی که این خُلق رو ندارن و خودت اذیت بشی... این مقایسه کردنت هم بدون که کاری عقلانی نیست... بدون انسان عاقل اول نفع خودش رو میبینه بعد تمام دنیای اطرافش...

حتی اون کسی که شهید شده برای امنیت ما، درسته که ما امنیتمون رو مدیونش هستیم اما اون با شهادتش یک زندگی سطح پائین رو داد و یک زندگی بسییییار سطح بالایی رو دریافت کرد... چون اون از این شهادت نفع برده... ما هم نفع میبریم... پس اگر به فکر تغییری هم هستی اول نفع خودت رو ببین...



دوستان از 3 صبح تا حالا نشستم و دارم اینها رو مینویسم... 

حرفم چیه؟

مرز بین رویا و واقعیت رو بشناسید...

مرز بین خیال و عقل رو بشناسید...

توی کتاب آن سوی مرگ (اگر اشتباه نکنم) طرف میگفته وقتی از اون دنیای برگشتیم و میخواستم از چیزهایی که اونجا دیدم سخن بگم شبیه این بود که میخوام با نصف حروف الفبا کتاب رمان بنویسم... اینقدر برام سخت بود... نمیشد شرح داد... چون تمام زندگی ما در این دنیا شبیه خیال پردازی هست و تمام واقعیت ها بعد از این دنیا هست...

زندگی این دنیا رو خیال میدونست و زندگی اون دنیا رو واقعیت...

چقدر دقیق گفت.... چقدر دقیق...

عزیزانم... اینجا به اندازه کافی آمیخته با رویا و خیال و ذهن زدگی هست... دیگه ماها با رویا پردازی با غیر واقعی ترش نکنیم...

گاهی میبینم بعضی از انسانها دل عرشی که خدا بهشون داده رو درگیر چه رویاپردازی ها میکنن...

نکنید... دل رو عقیمش نکنید...

فرصت این دنیا کوتاهه...

اگر مردی یا زنی رو میبینید که ویژگی هایی داره که شما دوست دارید بدونید اون شخص هم هیچ فرقی با شما نداره ...

اون هم در معرض انتخاب بین امری وهمی و امری واقعی قرار گرفت... بارها و بارها... و اگر نورانیتی بدست آورد امر واقعی رو انتخاب کرد...

یعنی بی تابی اش موجب نشد آرامش نشستن توی ماشین رو از خودش بگیره که بخواد پیاده بشه و بدوه که فقط حس بی قراری اش رو تسکین بده اما از قافله عقب بمونه...

خویشتن داری کرد... همین...



دوست داشتم تا خود صبح بنویسم... و دیگه کلا از این فضا برم...

اما چه کنم که این تفکر هم رویا بافی هست... باید رجمش بکنم...

یا علی

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۰۱ ، ۰۴:۴۱
ن. .ا
چهارشنبه, ۲۳ آذر ۱۴۰۱، ۰۵:۳۴ ب.ظ

بجنگ تا بجنگیم

امروز اتاق اصناف بودم

کلاسی بود برای بازاری های مختلف... آشنایی با قوانین کار و کارگری و آشنایی با حق و حقوق صنفی و آشنایی با مسائل مالیات و دارایی و عوارض های شهرداری و شکایات و ...

بین این کلاسها یه سرهنگی اومده بودن تا در مورد زن زندگی آزادی یه توضیحاتی بدن و یه جورایی آگاه سازی بکنن



یه جمع حدود 70 الی 80 نفره بودیم...

اکثر جمعیت با منطق های مخدوش در مقابله با حرفهای سرهنگ اعلام نظر میکردن

و میگفتن ما سواد شما رو نداریم که مثل شما کلمات قلمبه و سلمبه بگیم اما فلان و بهمان...

و من نظاره میکردم سرهنگی رو که علاوه بر اطلاعات خوبی که داشت اما سخنور خوبی نبود... و سوء تفاهم ایجاد میکرد...

از طرفی مردمی رو میدیدم که بدون منطق محکم و سنجیده فقط  میخواستن حرف های اون سرهنگ رو باطل کنن...

اصلا مهم نبود منطق چیه... مهم این بود که اون ساکت بشه...

و من در این اندیشه بودم که به راستی کار پیامبران چقدر دشوار بوده...

محمدی که تا قبل از اعلام دین محبوب منطقه خودشان بوده...

امین و امانتدار بوده...

وجاهت داشته...

و دلربا بوده...

بعد از اعلام رسالتش با او به جدال برمیخیزند...

راستی مگر محمد دوست داشتنی نبود؟!!

مگر امین و راستگو و عفیف نبود؟

چرا با او به قتال برخاستید؟!!

 

مردم!!!

سخنان پیامبر را شنیدید و نپذیرفتید؟

دقیقا علت جنگ پیامبر همین جا بود...

جنگید تا مردم بشنوند...

بعد اختیار با خودشان...

با کسانی که اجازه نمیدادند مردم سخنان حق را بشنوند مبارزه کرد...

امروز اون مردمی که من دیدم، حرف حق به گوششان رسیده بود، اما نشنیده بودند...

با قدرت هایی که اجازه نمیدهند سخن حق در آزادی کامل شنیده شود باید به قتال برخواست...

بجنگ تا بجنگیم

۸ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۰۱ ، ۱۷:۳۴
ن. .ا
چهارشنبه, ۲۳ آذر ۱۴۰۱، ۰۵:۰۲ ب.ظ

معنای تقوا...

توی فارسی تقوا رو چی ترجمه میکنن؟

پرهیزگار...

اکثر ترجمه های تقوا، یک معنای سلبی داره

و من دوست دارم معنای ایجابی تقوا رو درک کنم...

غالبا دوری از گناه همون تقوا هست...

برای دوری از گناه به تشخیص نیاز داریم درسته؟

تشخیص حق و باطل...

هر کسی میتونه اهل تشخیص باشه؟!!

اهل تشخیص بارزترین ویژگیشون چیه؟!!

 

به نظر من لطافت در ادراکات...

لطافت در ادراک...

لطیف شدن...

لطافت و انعطاف...

 

یک آدم پر صلابتی براتون نام ببرم که در اوج اقتدار، دارای نهایت لطافت و انعظاف بودن؟

حاج قاسم...

شهید چمران...

اینها متقی بودن...

 

بعد امیرالمومنین فرمودن من شما رو به تقوا و نظم در امورتون توصیه میکنم...

نظم یعنی حساب... یعنی برنامه... یعنی هر چیزی سر جای خود... یعنی مسامحه نداشتن... محکم بودن...

 

بعد امیرالمومنین فرمودن اول لطافت و انعطاف داشته باششید...

بعد نظم و استحکام ...

میتونید نظم و استحکام رو بدون انعطاف تصور کنید؟

انعطاف رو بدون استحکام چطور؟...

 

توصیه حضرت اینه که استحکام و نظم رو از دل انعطاف بیرون بکشید...

چرا؟

این چه نظمی هست؟

از من کسی بپرسه میگم

اوصیکم به تقوالله و نظم امرکم

با

عرفت الله به فسخ العزائم و حل العقود و نقص الهمم در یک راستا هستن...



راستی چطور میشه لطافت در درک پیدا کرد؟!!

بهش فکر کردید؟

۵ نظر ۲۳ آذر ۰۱ ، ۱۷:۰۲
ن. .ا
سه شنبه, ۲۲ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۳۹ ب.ظ

نظم ذهنی_ بت بزرگ

عرفت الله سبحانه بفسخ العزائم و حل العقود و نقص الهمم

چند روزه درگیر معنای این حدیثم

درس جدیدم از این حدیث:

خدا نظم ذهنی ما رو خواهد شکست...

نظم ذهنی شکسته خواهد شد...

در وادی دین این شکستن ها بیشتر هم خواهد شد...

و چه بی دین ها درست کرده خدا، با این نظم شکنی های ذهنهای مومنین...

و به چه پرتگاههایی رفتم با این ذهنم و دست غیب برم گردوند...



اینکه میرداماد به ملاصدرا گفته بود فلسه به دو راه ختم میشه

1 الحاد

2 اله

به نظر من کسانی توی فلسفه به سمت الحاد میرن که در دام نظم ذهنی می افتن...

و نسبت به نظم ذهنی شون متعصب میشن...

راستی؟

چیا مصادیق نظم ذهنی هستن؟!!

مقابلِ نظم ذهنی چیه؟!!



و باید اینجا یک سلام بزرگ به روح علامه حسن زاده بفرستم که چینش مباحث فلسفی شون فوق العاده ساختار شکن بوده و عملیاتی و بدیع...

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۰۱ ، ۱۲:۳۹
ن. .ا
يكشنبه, ۲۰ آذر ۱۴۰۱، ۰۸:۰۳ ب.ظ

چای دو نفره...

برای یه سوال کاری اومد اتاقم...

وقتی میخواست بره پرسید:

مهندس شما هم بچه کلاس اولی دارید؟

تا چه حرفی پیش رفتن؟

گفتم  حرف ر

گفت: پس مدرسه ی بچه ما چرا اینقدر جلو هستن؟ بخدا هر شب سر اینکه یاد نمیگیره خونه مون جنگ و دعواست... وقتی برای یاد گیری بهش فشار میاریم بچه میگه من رو زود فرستادین مدرسه، من باید سال بعد میرفتم مدرسه

 

براش توضیح دادم وقتی یه درسی رو یا نوشتنی رو یاد نمیگیره بهش فشار نیارین و استرس ندین بهش... خیلی از بچه ها اینطورن... همین درسی که الان توش مشکل داره دو سه درس بعد به راحتی درس های قبل رو جواب میده...

حتی مسائلی مثل املا اگر ضعیفه اذیتش نکنید اغلب بچه ها توی سالهای بعد تحصیلی هیچ مشکلی تو املا ندارن در حالی که کلاس اول مشکل داشتن...

اینکه خودتون استرس دارین و بهش منتقل میکنین بدترین کاری هست که میکنید...

توی گروه کلاسیشون هم اگر میبینید بعضی بچه ها سریعتر یاد میگیرن و بچه شما ضعیفتره اصلا مقایسه نکنید... اصلا نشونه این نیست فرزند شما عقب تر از اوناست... اکر خودتون باورتون بشه بچه تون ضعیفه ، حتی اگر بهش نگید ، نابودش میکنید...



ازم تشکر کرد تایید میکرد که برای همین یاد نگرفتنها پر از استرس هست و بچه هم اذیت میشه...و ظاهرا حرفهام رو باور کرده بود و خوشحال رفت، بعدش من رفتم آشپزخونه که آبجوش بریزم برای خودم

دیدم داره حرفهای منو به دوستش میگه و حال بهتری داشت...



کاش یکی هم بیاد حال منو خوب کنه...

من وقتی باتری روحم خالی میشه، خیلی بد میشم...

چون تقریبا در دسترسم کسی نیست که بتونه با کلامش حالم رو خوب کنه

البته یه چیزی هست که واقعا معجزه میکنه:

وقتی میرم خونه و همسرم رو شاد میبینم و پر انگیزه و میشینه در مورد برنامه های کوتاه و بلند مدتش میگه، خیلی از غمها رو فراموش میکنم...



کسی از یه چای دونفره انرژی بخش تر هم سراغ داره؟

۱۷ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۰۱ ، ۲۰:۰۳
ن. .ا
شنبه, ۱۹ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۱۳ ب.ظ

مرعوب نشوید... صریح باشید

دوستان به نظر من دیگه نمیشه سکوت کرد و در پاسخ یه عده که هنوز فکر میکنن اعتراضات مردمی هست و در آتشش میدمن، مدارا کرد...

صریح سخن بگید...

نظر قلبی تون رو بگید حتی اگر نتونید مستدل ازش دفاع کنید...

کسانی که در اعدام یک انسان محارب اینطور گریبان چاک میزنن اما سلاخی شدن نیروهای مردمی و بسیجی رو کف خیابونا میبینن و سکوت میکنن... فقط یک معنا داره...

اینها کشش همراهی با حق رو ندارن... به همین صراحت...

و کلام آخر من:

همونطور که پیامبر برای تفسیر و تنزیل دین آمده بودن و امیرالمومنین برای تاویل دین...

امروز هم از شیعیان اون حضرات به تبعیت از امام و پیغمبر خودشون، آقا روح الله برای تنزیل و تفسیر دین اومده و آقا سیدعلی برای تاویل دین...

کاستی های حکومت شما رو دچار خطای در تفسیر و تحلیل نکنه... این کاستی ها و بلکه بیشترش در حکومت امیرالمومنین هم رخ میداده...

حاکمیت دین یه پروسه کوتاه مدت نیست که امروز بخوایم کاستی ها رو علم کنیم و کل نظام رو بزنیم...محارب و اغتشاشگر و معاند باید مر قانون در موردشون جاری بشه...

 

کسی که خیال براندازی داره پای سرد و گرمش هم بایسته... مگه سال 57 اونهایی که خواستن پهلوی رو براندازی بکنن پای سرد و گرمش نایستادن؟

 

 

 

عصر غربالگری هست...



پ.ن:

عزیزان من، من قائلم احدی از معصومین و غیرمعصومین با 14 معصوم خودمون قابل قیاس نیستن...

و بنده هم قیاس نکردم...

اما حرف همونه...

آقا روح الله برای تنزیل و تفسیر دین قیام کردن و سید علی برای تاویل دین...

حجت هستن برای ما...

مجالش باشه کاملا علمی بحثش رو مطرح میکنم... اما الان توی این جو وقت بحث علمی ای که باید در آرامش پیش برد نیست...

اتفاقا چند مطلب قبل سخن از خشت کج احزاب داشتم... در حکومت اسلامی احزاب اینقدر نقش پررنگی ندارن...

باید مردم قوی بشن... به جای احزاب...

۱۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۲ ۱۹ آذر ۰۱ ، ۱۲:۱۳
ن. .ا
پنجشنبه, ۱۷ آذر ۱۴۰۱، ۰۵:۳۵ ق.ظ

دنیا خواهی های من...

آدم عجیب و غریبی هستم...

مقیدم حقوق نیروها رو سر وقت بدم و از اینکه احتمال میدم پول حقوقشون تا تاریخ وعده داده شده جور نشه استرس میگیرم...

از اینکه پول بعضی از چک هام جور میشه یا نه گاهی فکر و خیال به سرم میزنه...

آخه من همیشه آدم خوش حسابی بودم... اجاره هام که قبل از ساعت اداری اون روز توی حساب موجر هست بماند ، حتی قسط بانکم هم غروب اون روز پرداخت نمیشه... حتما باید صبح پرداخت بشه...

با این همه گاهی در تنظیم فاکتورهای طلبهام یک ماه تاخیر میکنم...

یعنی خودم با دست خودم 1 ماه پول گرفتنم رو میندازم عقب...

یه همچین آدم علاقمند به پولی هستم من...

اما از اون طرف از 10 سال پیش تا حالا n تا نقشه خونه توی لپ تاپم کشیدم...

با متراژهای مختلف...

اصلا مریضم من...

آخه از لذت های دنیا 3 چیز رو خیلی دوست دارم...

1 داشتن دوستی هم کیش و هم عقیده و نورانی...

2 داشتن خونه ای بزرگ و حیاط دار...

3 فرزند زیاد (الان 3 تا دارم اما خودم مثلا دوست داشتم 6 تا داشته باشم)

.

.

وبلاگ نویسی ام بیشتر در جهت خلاء مورد اول دنیاخواهیم هست...

نقشه های مختلف از خانه که در لپ تاپم کشیدم گواه آرزوی دومم...

اما اون دنیاخواهی ای که آخرتی ام میکنه همون آرزوی سومم هست....

 

آرزوی سوم موجب شد زن رو هم بیشتر بفهمم...

خیلی سخته که زن نباشی اما بتونی دردها و غم هاشون رو لمس کنی... معکوسشم سخته ...

چون خانمم چشمهاش فقطططط  منو میدید خیلی کمک کرد تا بتونم علاوه بر همسرش شدن، باباش هم باشم...

اگر به کسی نگید گاهی هم مامانش میشم...

هنوز نتونستم خواهرش بشم... وجدانا اینو نمیتونم بشم... مزاجم بهم میخوره...

.

.

از دنیا این چیزاش مال من... که هنوز به هیچ کدومش نرسیدم :)))

دانشگاه و شبکه های اجتماعی و حوزه و هزارتا چیزای دهن پرکن دیگه اش مال بقیه خلق خدا

 

البته یه دوست خوب داشتم که از یه جایی به بعد به لحاظ عقیدتی تغییر مسیر داد و مسیرمون از هم جدا شد...

الان که میرم توی جمع دوستان درس و بحثی ام حس و حال عجیبی دارم...

یه حس رهایی خوبی دارم...

هم حس میکنم دیگه دوست ویژه ای بینشون ندارم... هم یه جوری ام که انگار همه شون رو دوست دارم و همه شون به یه اندازه دوستانم هستن...



یکی نیست بگه توی این اوقات لطیف سحری به جای این حرفها بشین فاکتورهات رو تنظیم کن دو روز دیگه برای جور کردن پول اون بنده خداها کاسه چه کنم دست نگیری...

 

۱۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۲ ۱۷ آذر ۰۱ ، ۰۵:۳۵
ن. .ا
دوشنبه, ۱۴ آذر ۱۴۰۱، ۰۴:۴۹ ب.ظ

کارمون رو بی برکت نکنید...

کسی که باور نداشت مجموعه خودش میتونه همچین رشدی بکنه به لحاظ تخصصی...

و به من اجازه نمیداد کارهای تخصصی تر و حرفه ای تر رو توسط همین نیروها انجام بدم، امروز بهم حرفی زد که لبخند رضایتی به دلم نشست...



گفت: فلان گروه حرفه ای که از تهران برای ما کار میکردن، واقعا کارشون در سطح نیروهای خودمون نیست... به مدیر اون مجموعه گفتم تمام نیروهای حرفه ای خودت رو بفرست برن... کارشون خیلی ضعیفه...

مهندس واقعا دارم میگم:

تیمی که شما اونجا درست کردی قویترین تیم کشور هست... سعی کن حفظشون کنی...

بهشون گفتم:

میدونستید من حتی یه نیروی حرفه ای از بیرون نیاوردم؟

همون نیروهای عمومی و ارزون قیمتمون بودن که الان این کارها رو دارن تحویل میدن...

خیلی بی ادعا...



همین باورش برام خوب بود...

ایشون خیلی سخت باور هستن و خیلی سخت پسند و سخت تایید هستن...

و من این موفقیت رو فقط و فقط پای برکتِ کار میذارم...

همیشه جدی ترین تذکر من توی برخی مشکلات و اختلافات به نیروها اینه که کار رو بی برکت نکنید...

عزیزان... زندگیمون رو هم بر اساس برکت مدیریت کنیم...

خیلی مناسبات مدیریتِ برکت محور با بقیه متدها فرق داره...

کل تاریخ یه تعداد محدودی انسانها پیغمبر دیدن و اون تعداد محدود در طول سالیانی فقط چند نمونه انگشت شمار معجزه مشاهده کردن...

تاثیری هم روی ایمانشون نداشت...

اما اگر بر مبنای برکت زندگی کنیم هر روز شاهد معجزه خواهیم بود...

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۰۱ ، ۱۶:۴۹
ن. .ا