ن والقلم و ما یسطرون

اگر تو نبینی ام ... من هم نمی بینم ام
مشخصات بلاگ

اینجا دیگر به روز نخواهد شد

در مطالب قبلی عرض کردم که در این آدرس مینویسم:

https://touresina.blog.ir/

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
شنبه, ۲۶ آذر ۱۴۰۱، ۰۱:۲۸ ق.ظ

مفهوم مرگ...

چند ماهی هست که پسر 7 ساله ام درگیر مفهوم مرگ شده...

سوالاتش بیچاره ام کرد...

امشب قبل از خواب اومد کنارم و شروع کرد به پرسیدن...

من به وضوح میدیدم توی تمام سوالاتش بغض خودش رو کنترل میکنه که اشک نریزه... و من با حالتهای نمایشی و پر انرژی و شاد جواب میدادم تا موفق به کنترل بغض خودش بشه...

 

در نهایت وقتی خوابید... من نتونستم جلوی اشکم رو بگیرم و صورتم رو گذاشتم روی بالشت و خودم رو تخلیه کردم...



عصری عکس پدربزرگش رو روی گوشی همسرم دیده بود... چند بار گفت بابا بزرگ خیلی مهربون بود... من دوستش داشتم...

شب وقت خواب به من گفت: بابا من دوست ندارم وقتی بزرگ شدم ریش هام سفید بشه...

گفتم: خب از خدا بخواه که ریش هات همیشه سیاه باشه...

گفت: چرا بابا بزرگ که رفت پیش خدا دیگه برنمیگرده؟

گفتم: برمیگرده پسرم، ولی ما نمی تونیم ببینیمش... مثلا ممکنه شب ها که تو خواب هستی بیاد و ببوسدت و بره...

گفت: چرا وقتی من خوابم میاد... من دوست دارم باهاش حرف بزنم... توی خواب که چیزی نمیفهمم... (نزدیک بود بغضش بترکه)

گفتم: اگر خدا بهش اجازه بده یا ما از خدا بخوایم میتونه توی خواب ما هم بیاد... اونوقت توی خواب میتونی باهاش صحبت کنی... (با این حرفم خوشحال شد و لبخندی زد)

گفت: بابا شما که از دنیا برین منم بابا میشم؟

گفتم: آره...

گفت: من دوست ندارم ریش های امیرعباس (برادر کوچیکش) هم سفید بشه...

گفتم: خب...

گفت: فاطمه زینب (خواهر کوچیکش) هم مامان میشه؟

گفتم: آره... امیرعباس هم بابا میشه...

گفت: مگه میشه دو تایی بابا بشیم؟!!

گفتم: آره... تو با یه خانم دیگه زندگی میکنی... امیرعباس هم با یه خانم دیگه... بعد هر دو بابا میشین دیگه...

گفت: پس فاطمه زینب چی؟

گفتم: اون هم با یه آقای دیگه زندگی میکنه...

گفت: من دوست ندارم با یه خانم دیگه باشم... من میخوام فقط پیش فاطمه زینب باشم...

گفتم: باشه باباجون... فقط پیش فاطمه زینب باش...

گفت: بابا شما اگه برین پیش خدا، من همیشه میام سر قبرتون... مراقب امیرعباس و فاطمه زینب هم هستم...

گفتم: عزیییزم... من و مامان حالا حالاها پیشت هستیم... به این زودی ها از پیشتون نمیریم...

گفت: پس چرا بابا بزرگ زود رفت؟...

جوابی نداشتم...

آخرش بهم گفت به خانم معلمم بگم دو تا بابابزرگهام از دنیا رفتن؟

گفتم: آره بابا... اگه دوست داشتی بگو...

خوابید...

 

توی تمام سوالاتش این تصور وجود داشت که ما رو هم از دست خواهد داد... ولی دوست نداشت تلخی این حقیقت رو توی چهره اش نشون بده و بغضش رسواش کنه... لذا توی تمام مکالماتمون خویشتن داریش بیچاره ام کرد...

خدایا...



اسم اون پسر بچه که توی شاهچراغ پدر و مادرش رو از دست داد یادم رفته... یاد اون و دهها کودک دیگه ای که والدینشون رو از دست دادن و میشناسمشون بیچاره ام کرده...

شهدا...

فرزندانشون...

یا حضرت صاحب...

اون کودک یمنی که پدرش جلوی چشمهاش با گلوله های سعودی به شهادت رسید...

شما با اون لطافت روحی، چه میکشید؟!!!

موافقین ۸ مخالفین ۲ ۰۱/۰۹/۲۶
ن. .ا

نظرات  (۷)

ما هم اینجا اشک ریختیم ؛ چه برسه به شما که چشم در چشم به نگاهش خیره شدید و این مکالمه رو شکل دادید ...

پاسخ:
:(
ببخشید که اذیت کردم...
گاهی باید از لنزهای دیگری هم به دنیا نگاه کرد... تا...

حتی در جنگ با خوارج... چند پیک امام علی رو به شهادت رسوندن...
اما جنگ رو آغاز نکرد...
خیییلی تلاش کردن حضرت تا جنگ نهروان شکل نگیره...
خیییلی...
اما...
خدایا با این علی چه میکنی؟!!
او میداند کینه های نهروان تا ثریا میرود تا نفخ صور...
اما... 
خدایا سیاست 13 سال خون دل خوردن پیامبر در مکه بود...
سیاست 25 سال خانه نشینی امیرالمومنین بود...
...
ولش کنید...
نمیدونم چی دارم مینویسم...
۲۶ آذر ۰۱ ، ۰۲:۰۸ اقای ‌ میم

مرگ چیزیه که بالاخره میرسه و برای همه هست

پاسخ:
باور داشتن مرگ به لحاظ نظری دردی رو دوا نمیکنه...
باید مرگ رو نزدیک دید...
نزدیک لمسش کرد...
این حال و منقلب میکنه...

و اعننی علی بوائق الدهور 

و صروف الیالی و الایام

این نیز بگذرد

خویشتن داری بچه ها خیلی کشنده است

روضه خونی قبول

پاسخ:
دقیقا کُشنده هست...
آخه بچه ها خیلی نجیبن... 
خدا نکنه کسی حقی از اونها ضایع کرده باشه و اون بچه به هر دلیلی خویشتن داری کرده باشه...
تمام عرش خدا به لرزه در میاد...

یک زمانی فکر میکردم فلسفه، درک قوی ای میخواد...
وقتی به متون عرفانی رسیدم... فهمیدم عرفان خیلی درک لطیف تر و قوی تری میخواد...
وقتی به سیاست رسیدم فهمیدم که هیچی نمیفهمیدم...

فقط یک سیاستمدار حقیقی میفهمه بغض فروخورده کودک یعنی چی...
۲۶ آذر ۰۱ ، ۰۲:۱۸ اقای ‌ میم

تجربه نزدیک به مرگ داشته باشیم؟ 

پاسخ:
نه
یکی از نشانه های عقل اینه که اون شخص مرگ رو نزدیک میبینه ولو مثلا بدونه 70 سال دیگه عمر میکنه...
نزدیک میبیندش...
اینو عقل میفهمه و باور میکنه...
گاهی فکر میکنیم کسی که خوب سخنوری میکنه عقل خوبی داره ... نه
عقل برای خودش نشانه داره...
۲۶ آذر ۰۱ ، ۰۲:۲۷ مارکوپولو ...

خدای من...

اشکم در اومد..

۲۶ آذر ۰۱ ، ۰۲:۲۸ اقای ‌ میم

نشانه اش چیه در این مقال میگنجه؟ 

آخ آخ اشک ما رو هم در آوردید...

خدا برای بچه‌هاتون حفظتون کنه 🌼🍃