ن والقلم و ما یسطرون

اگر تو نبینی ام ... من هم نمی بینم ام
مشخصات بلاگ

اینجا دیگر به روز نخواهد شد

در مطالب قبلی عرض کردم که در این آدرس مینویسم:

https://touresina.blog.ir/

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
پنجشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۳۰ ب.ظ

سیاست و آرامش

سال 88 تازه مسلمان بودم...
دلی مشتاق به حقایق و اما هنوز خام و کم تجربه در طی طریق...

ایمان آوردنم مصادف شده بود با انتخابات... با آن فتنه عظیم
دانشجویی 22 _ 23 ساله که موزیسین دانشگاه بودم و ریش پروفسوری و گاهی سیگاری بر لب و دست به قلم در نشریات دانشجویی و اهل کتاب و مطالعه و...
خلاصه کلی ژست روشنفکری داشتم...

با شروع سال 88 پس از چند سال سعی بین صفا و مروه ی روحی ام ، تصمیم گرفتم ملتزم به شریعت بشم... که البته اتفاقاتی موجب این تصمیم شد که مفصل است و از اسرار مگوی من...
ریش پرفسوری ام تبدیل شد به ته ریش بچه مذهبی ها...
نمازهای یومیه ام خوانده میشد... دوستانم میدیدن... و گاهی تمسخری میکردن و گاهی هم احترام میذاشتن که عقاید هم نسبی هست و عقاید تو برای تو محترم است... بخوان...
اما قضیه به همین جا ختم نشد...

ایمان من قرار بود با جریان فتنه 88 هم ورز داده بشود...
بیش از نود درصد دوستان چهار ساله ام رای سبز بودن... اما من دلم با سبز ها نبود... و مهمتر از همه دلم با آقا (مقام معظم رهبری) گره خورده بود اما گویا در بین سبزها این عشق یک ننگی بود که موجب رسوایی میشد... 
وقتی در نماز جمعه خطاب به امام زمان عرض کرد: ای سید ما... ای مولای ما... من جان ناقابلی دارم...
با همه ادعای مردانگی ام... اشکم جاری شد...

سرتان را درد نیاورم... دفاع از آراء مردم در بین دانشجو هایی که اکثرا سبز بودن... موجب مطرود شدن من و متحجر شمردن من شد...
سال آخر دانشجویی ام بود... با مهر متحجر بودن و مرتجع بودن، از همه دوستانم جدا شده بودم... این مهر را از کسانی دریافت میکردم که چند سال همنشین بودیم و خودشان میدانستن حتی یک دهم من هم اهل مطالعه و تعمق نیستن

از این امتحان عبور کرده بودم... با دلی رنجیده... اما تشرف به آستان ولایت به من داده شده بود... فقط همین اندازه میتوانم بگویم... درسته به ولایت نرسیدیم اما به اهل ولایت رسیدیم...

چند سال بعد وقتی فهمیدم کسانی بودن که حفظ انقلاب و نظام خیلی برایشان مهم بود خیلی بیشتر از آنچه برای من مهم بود...

اما...


اما خیلی آرام بودن... در دل اون همه نا آرامی... تهران در چند قدمی سقوط بود... اما اونها آرام بودن...

من که زهر اون روز ها رو چشیده بودم این آرامش را نمی فهمیدم...

چگونه ممکن بود آخر؟... همه چیز در معرض نابودی بود...

اما... آرام بودن...

بعد ها رازش را فهمیدم...

و امروز در انتخابات 96 میبینم اتفاقاتی که در حال شکل گیریست... می بینم نا آرامی های در پیش را...

اما دیگر نا آرام نیستم... برایم مهم است... خیلی ... اما نا آرام نیستم...

شاید روزی راز آرامش اون بزرگواران را برایتان بگویم

شاید...




۹۶/۰۱/۲۴
ن. .ا

نظرات  (۶)

اتفاقا چند نفر دیگر هم گفته بودند تجربه های پیشین باعث شده این دوره به طور جدی و با آرامش تحلیل ها را دنبال کنند :)

+ سلام مستبصر:)
سلام
اسم مطلب رو که دیدم پیش خودم گفتم چه تناقضی!
و بعد...خطوط اول نوشته....
گفته بودین دوره ی شک داشتین نمیدونستم تا این حد روشنفکر بودین...
و چقدر امید داد بهم شنیدن تحول شما...
آن یکی دو بند اول خیلی برای من اهمیت دارد.
خدا خیرتان دهد!
ریش پروفسوری و سبیل نیچه‌ای گذاشته‌ام و کتاب «انسان تک ساحتی» هربرت مارکوز را -بی‌آنکه آن زمان خوانده باشم‌اش- طوری دست گرفته‌ام که دیگران جلد آن را ببینند و...
سلام
الان به اون دورانی که مسلمون نبودید نگاه میکنید چه حسی نسبت بهش دارید؟
از اون دوران بدتون میاد؟
احساس میکنید گمراه بودید؟
کلا میخوام بدونم چه حسی نسبت به اون دوران دارید؟


منم سال 88 سر کل کل با یکی از همکلاسیام شروع کردم به تحقیق کردن درباره سیاست
اونجا بود که دل ما گره خورد به دل دکتر

درباره سال 88
شما خیلی دارید بزرگش میکنید
کجا تهران در حال سقوط بود
والا ما اونموقع میدونستیم اتفاق خاصی نمیوفته و آرامش داشتیم.

همیشه ناآرامی بد نیست
سال 57 هم که مردم انقلاب کردن با کلی تظاهرات و ناآرامی و شهید دادن به انقلاب رسیدن.
من مطمئنم ته این اتفاقات خوب خواهد بود.
بالاخره حق بر باطل پیروز میشه
پاسخ:
سلام
خود الانم رو مثل پدر میدونم و خود هشت نه سال پیشم رو مثل فرزندی سرگردان... (این پدر به معنای دانا شدن و عالم شدن نیست... )

گاهی آرزو میکنم کاش اون خود چند سال پیشم جسمیتی جدا از من پیدا میکرد و پدرانه در آغوشش می گرفتم قدری هم صدا با هم اشک غربت در این دنیا میریختیم...

همچین حسی دارم... حس غریبیه... باید تجربه اش کرد...

خیلی خوبه که آروم بودید... 
در مورد آخرین نظر این پست و در جواب دوستمون:


تهران در آستانه ی سقوط بود... واقعا در آستانه ی سقوط بود... دل آرامی بعضی از ماها از ندونستن و بی خبری بود...

طرف از لبنان زنگ زده بود به یکی از سپاهی های ما، بهش گفته بود؟ اونجا چه خبره؟! دارین چه غلطی می کنین؟!!!! سپاهیه میگفت هنگ کردم! با تعچب گفتم چیز خاصی نیس...درست میشه... چطور؟!

لبنانیه گفته بود: چیز خاصی نیس که الان یه هفته ست سید حسن به ما میگه شب تا صبح رو شب زنده داری کنین و آل یس بخونین؟!!!!!! اگه عرضه ندارین تهران رو نگه دارین و از سیدعلی دفاع کنین، بگین ما بیاییم کارو یکسره کنیم!!!!!!!
سپاهیه برامون تعریف می کرد و میگفت اونجا بود که فهمیدم ماها چقد تو خوابیم و خبر نداریم داره چه اتفاقی میفته!

پاسخ:
بله 

واقعا تهران در حال سقوط بود... متاسفانه...

خب این دوستمون نظرات خاص خودشون رو دارن...