یرزقه من حیث لا یحتسب (2)
پدر: وقتی به سن و سال تو یا کوچکتر از تو بودم خیلی به نظم و برنامه ریزی اهمیت میدادم... دوست داشتم هر چیزی که تصمیم به انجامش میگیرم دقیقا طبق برنامه ام پیش بره... برای همین خوب براش برنامه ریزی میکردم و به جوانب کار فکر میکردم... اما اغلب مواقع حوادثی که من پیش بینی اش رو نکرده بودم اتفاق می افتاد و در اجرای برنامه ام اخلال ایجاد میکرد...اوایل خیلی عصبی میشدم... هر کسی که موجب میشد برنامه ام درست پیش نره با عصبانیت من مواجه میشد... این مسئله حساسیت من روی برنامه هام رو همه میدونستن... وقتی رسیدم به حدود سن بیست سال برام سوال شد که چرا همیشه چیزی هست که برنامه ام رو بهم بزنه... یادمه اونقدر از این مسئله سرخورده شده بودم که تا دو سه سال از اونور بوم افتادم و شده بودم یه آدم بی نظم و بی برنامه... من اهل کتاب و مطالعه بودم... اما هیچ کتابی نبود که بگه چرا با وجود اینکه همه اطرافیان میدونن من روی برنامه ام حساس هستم و دوست ندارن برنامه ام رو بهم بزنن اما باز علتش جور میشه... کتاب ها به من عمق دید میدادن اما مسائلی از این دست رو خودم باید میفهمیدم...
توی همون سالهای سرخوردگی و بی نظمی و بی برنامه گی ام بود که فهمیدم که نظم من با نظم نطام هستی یا نظمی که خدا خلق کرده مطابقت نداره... فهمیدم نظم جهان خلقت هرگز خودش رو با برنامه من وفق نمیده... این من هستم که باید خودم رو با نظم الهی وفق بدم...
میتونم زندگی خودم رو به قبل از فهمیدن این موضوع و بعد از فهمیدن این موضوع تقسیم کنم... تاثیرش روی من خیلی زیاد بود... سالها بعد از این به دنبال درک این مسئله که نظم نظام هستی بر چه اساسی هست؟ یا این که من چطور میتونم خودم رو با نظم جهان خلقت منطبق کنم؟ مطالعه و تفکر داشتم...
حسین: حالا فهمیدید نظم جهان خلقت په جوریه؟
پدر: نه پسرم... اما یاد گرفتم چه جوری خودم رو با نظم خلقت هماهنگ کنم...
حسین: چه جوری میشه ندونید نظم خلقت چه جوریه اما بتونید خودتون رو باهاش هماهنگ کنید؟
پدر: همون جوری که تو هیچ وقت نفهمیدی معیار من برای پول دادن به تو چیه اما این سالهای آخر اغلب مواقع هر وقت تقاضا میکردی بهت میدادم...
حسین: راستی چرا این اواخر انعطاف بیشتری پیدا کرده بودید؟
پدر: من باید از تو بپرسم پسرم... چه تغییری در تو ایجاد شده بود که میتونستی راحت تر از من پول بگیری؟
حسین: دوست دارم از زبون شما بشنوم... این که شما تغییر من رو بگید برام جذابیت داره...
----------------------------------------------------------------------------------
پدر: تو عاقل تر شده بودی... یاد گرفتی بودی ارتباط برقرار کنی... ارتباط دو طرفه نیازمند داشتن عقل هست... فقط انسانهای عاقل میتونن اهل گفتگو بشن... تو اهل گفتگو با من شده بودی... قبل از این فقط میگفتی اما نمی شنیدی... این سالهای آخر هم میگفتی و هم میشنیدی...
اکثر انسانها در عین اینکه با هم گفتگو میکنن اما بینشون دیالوگ برقرار نیست... هر کدوم برای خودش مونولوگ میگه... دیالوگ وقتی برقرار میشه که تو هم بگی و هم بشنوی... در دیالوگ ارتباط واقعی برقرار میشه... اما در مونولوگ ارتباط یک طرفه هست...
تو توی سالهای اخیر یاد گرفته بودی دیالوگ برقرار کنی با من...
حسین: یعنی هماهنگ شدن با نظم خلقت نیازمند ارتباط دو طرفه هست ؟ با کی؟
پدر: بله... با خالق نظم... با خدا...
حسین: شما چطور این ارتباط رو برقرار کردید؟...
پدر: اگر الان بهت بگم میشه مونولوگ... چون در این موضوع هنوز شنوا نشدی ... برای همین گفتم باید کسب داشته باشی... برخی از مسئولیت های خونه به دوش تو افتاد و تو باید کسب داشته باشی تا بتونی اون مسئولیت ها رو به اجرا برسونی... چون پولی که من بهت میدم برای اجرای این مسئولیت کافی نیست...
حسین: خب نمیشه راهنمایی کنید که چطور باید با خدا ارتباط برقرار کنم و باهاش دیالوگ داشته باشم؟
پدر: ببین پسرم تو دو سه سالی هست که یاد گرفتی با من ارتباط دو طرفه داشته باشی... قبلش هم با من حرف میزدی... اما خیلی نمیشد گفت ارتباط دو طرفه هست... اون موقع تو بیشتر دوست داشتی شنیده بشی... تا اینکه بشنوی... اگر هم گاهی گوش میدادی نه از این بابت که بخوای بشنوی بلکه از این جهت بود که صرفا به خواسته خودت برسی... یعنی گوش دادنت هم برای این بود که شنیده بشی، نه اینکه بشنوی... برای اینکه دغدغه شنیدن پیدا کنی نیاز به عقل داری...
این مسئولیت موجب رشد عقلت میشه... باید در ورطه اش قرار بگیری... تا در ورطه اش قرار نگیری تا فراز و نشیب این راه رو نبینی حرفهای من برات سودی نداره...
حامد: خب چه مسئولیتی روی دوشت گذاشت؟
حسین: تمام خورد و خوراک منزل با من بود... من مسئول تهیه آذوقه منزل شدم... تقریبا نصف پول مورد نیاز رو پدر میداد بقیه اش رو من باید جور میکردم
حامد: چه جوری؟
حسین: بهم یاد داده بود چه جوری قارچ پرورش بدم و خودم برای فروشش اقدام کنم... یادمه چه مشکلاتی در فروش قارچ داشتم و بعد دیدم پولی که از قارچ به دست میاد کفاف هزینه رو نمیده... به فکر افتادم کار دیگه ای هم در کنارش انجام بده... و گل آلوئه ورا پرورش میدادم و میفروختم... البته پدرم واقعا جدی میگفت... شده بود محصولم خراب شده بود و همه ما برخی از مایحتاج غذایی رو نمی تونستیم بخریم... پدرم ضررهای من رو جبران نمیکرد...
اینکه محصولاتم خراب نشه و درست به بار بنشینه... اینکه ازم بخرن و نمونه روی دستم و خراب نشه... همه اینها مشروط به خواست خدا بود... اینها موجب میشد من تلاش کنم با خدا ارتباط جدی تری برقرار کنم... چون من با خدا کار داشتم... من همه مراقبتهای فیزیکی از قارچ و گل رو یاد گرفته بودم اما دیده بودم با وجود همه مراقبت ها گاهی محصول خراب میشد...
بعد که سن ام بالاتر رفت... فهمیدم باید از این ارتباط تاجرانه با خدا راضی ام نمیکنه... دوست داشتم ارتباط محبانه با خدا داشته باشم... ارتباط محبانه با خدا جز از طریق رشد عقل اتفاق نمی افته...
پدرم میخواست من اصل ارتباط رو یاد بگیرم بعد با رشد عقلم نوع ارتباطم هم با خدا رشد خواهد کرد...
حامد: تونستی ارتباط محبانه با خدا برقرار کنی؟
حسین: بپرس تونستی عاقل بشی؟... اگر این رو بپرسی میگم دارم تلاش میکنم برای عاقل شدن... زندگی پر هست از حوادث و وقایعی که برات بستر ارتباط رو برقرار میکنه... عاقل از اینها به سادگی عبور نمیکنه... عاقل فرصت شناسه...
مثل همین مسئله انتخاب تو... میگی هر چی تحقیق میکنم میبینم خوبه اما دلم آروم نمیگیره... خب این فرصت ارتباط با خدا نیست؟
عاقل وقتی میبینه یدلله پشت همه کارهای عالم هست آرومه... اما وقتی میبینه خلق بودن خودش رو و اینکه مسئولیت هایی به دوش خودش هست مضطر میشه... هر چند نسبت به اون مسئولیت علم داشته باشه... اما انسان غیر عاقل وقتی علم خودش رو در کاری میبینه آرومه اما وقتی مسئله توکل و ارتباط با خدا پیش میاد مضطر میشه...
می بینی !! هر دو اطمینان و اضطرار دارن اما چقدر جایگاهها متفاوته... و کسی که نمیتونه با خدا ارتباط برقرار کنه با خلق هم نمی تونه ارتباط برقرار کنه هر چن خیلی ژست های روشن فکری بگیره و قیافه ارتباط و اینها به خودش بگیره...
سفیر شوروی بعد نامه امام به گورباچف اومد ایران تا با امام دیدار کنه... قبلش رفتن به امام عرف ارتباطات دیپلماتیک رو بگن تا امام درست ارتباط برقرار کنه... در حالی که امام باید به اونها ارتباط رو یاد بده... نحوه درست اون ارتباط این بود که امام با یه لباس خونگی و با دمپایی و با عرقچین بیاد پیش سفیر بنشینه... آخرش هم بگه اینها نفهمیدن ما چی گفتیم و دستش رو بندازه پشتش و بدون خداحافظی بره...
این نحوه ارتباط رو هیچ کدوم از اون حضار نمی فهمیدن... چون ارتباط با خدا رو نفهمیدن... چون عاقل نبودن...
حامد: الان میگی برای این مسئله ازدواج چکار کنم؟
حسین: نمیدونم... خدا بستری برات فراهم کرد تا باهاش ارتباط برقرار کنی... باهاش ارتباط برقرار کن... تردیدت برطرف میشه... به یقین میرسی که بری جلو یا قطع کنی...