چقدر عاشق هستیم؟!!
میگفت تمام دین در زندگی اجتماعی اینه که بتونی خودت رو جای طرف مقابلت بذاری....
الزاما قرار نیست بهش حق بدی... اما اگر هم حق نمیدی یا حق با اون نیست تو به عنوان یه مومن باید بتونی از دریچه ی اون به دنیا نگاه کنی...
چرا؟!!
تا اگر هم بهش حق ندادی حداقل بتونی دردش رو لمس کنی...
تا بتونی درد بکشی اما بهش حق ندی...
این وضعی هست که اولیای خدا دارن... برای هیمن میدونه فلان شخص داره به بیراهه میره... اما مثل یک آدم بی درک نمیشینه امر و نهی کنه... مادرانه... دوستانه... پدرانه... وارد تعامل میشه...
و اینکه بتونی درد یه ثروت مند رو لمس کنی... بتونی درد یک فقیر رو لمس کنی... درد کسی که نا امن زندگی میکنه رو لمس کنی... یا باید توی شرایط همه ی اونها قرار گرفته باشی... یا بسیار قدرت درک بالایی داشته باشی...
که هر دو مدلش سخته... لذا اکثر ماها نمیتونیم همه ی طیف ها رو درک کنیم... تقریبا برای اکثر ماها کار نشدنی ای هست...
اما واقعیت اینه که فقط عشق میتونه انسان رو به اینجا برسونه...
میگن یه روز یه ساواکی به آیت الله شاه آبادی توهینی کرد (نمیدونم زدش یا با زبان هتاکی کرد) آیت الله شاه آبادی سکوت کرد و رفت...
چند روز بعد خبر جوانمرگ شدن اون ساواکی رو به آیت الله شاه آبادی دادن...
خیلی متاثر شدن و تا آخر عمرشون هر وقت یاد اون ساواکی می افتادن ناراحت میشدن از مرگش...
وجوه دیگه ی این داستان رو رها میکنم اما میخوام بگم ببینید میزان عشق آقای شاه آبادی رو...
به کسی که به لحاظ اعتقادی و زندگی اجتماعی تفاوت فاحشی باهاش داشت چطور دلسوز بود؟!!...
اینو کم داریم...
اگر اینو در وجودمون داشتیم قطعا میتونستیم کسانی که مال این جبهه هستن اما راه گم کردن رو جذب کنیم...
من کاری با کسی که دلش با این جبهه نیست ندارم اون مسیر خودش رو پیدا میکنه و کاری هم با دلسوزی های من نداره...
اتفاقا از دلسوزی من حالش هم بهم میخوره...
اما خیلی ها اینجوری نیستن...
شریف هستن... اما امر بهشون مشتبه شده...
دوستام گاهی با تعجب بهم میگن آخه از این نظام چی به تو رسیده که اینقدر دفاع میکنی؟!!
با سه تا بچه که هنوز مستاجری و آلاخون والاخون...
به لحاظ شغلی هم که توی این وضعیت بازار هیچ ثباتی به کار و شغلمون نیست...
نه سپاهی هستی و نه بسیجی...
نه بابات تو سیستم حکومتی شغل و سِمَتی داشته...
یه کارگر ساده بوده...
چرا آخه؟
میگم: کاش آوارگی ای که من به لحاظ درک معنا بین کتب غرب و شرق کشیدم رو شما هم میکشیدین...
کاش اون کتابخونه بالای 1000 کتابی که من داشتم و خوندمشون رو شما هم میداشتین و میخوندین...
کاش گریه های منو شما هم داشتین...
کاش استیصال و التماس های منو هم شما داشتین...
کاش از پس اون التماس ها و گریه ها و استیصالها ، چیزهایی که برای من رخ نشون داد برای شما هم رخ نشون میداد...
کاش...
کاش همه مون عاشق تر بودیم...