آرمانهای ذهنی
چه دانستم که این سودا
بدین سانم کند مجنون
دلم را دوزخی سازد
دو چشمم را کند جیحون...
دوست دارم از همه خواهش کنم این شعر مولوی رو تا آخر بخونن...
سودایی که مولوی ازش حرف میزنه، سودای رشد و کمال و عشق هست...
اما با حوصله بخونید که این سودا با مولوی چه کرد...
دل دوزخی ، دو چشم جیحون، غرق شدن در سیلاب، غرق شدن کشتی، تکه تکه شدن...
واااای خدایا مولوی در این شعر چه شاهکاری خلق کرد...
ای کسانی که سودای عشق دارید... اون جمالی که دل برد از شما همچین جلالی در پیش داره...
به این مطلب اضافه میکنم... فعلا برم... حرف زیاد دارم...
با کسانی که دچار عشق ها و آرمانهای ذهنی میشن...
این اشکها خونبهای عمر رفته ی من است...
تو رو خدا اون شعر رو با حوصله بخونید...
انسان یک جمالی از آرمانها میبینه...
اما نمیدونه این جمال، چه جلالهایی رو در پیش داره...
یه بیت قبل بیت آخر میگه:
نهنگی هم برآرد سر
خورد آن آب دریا را...
چنان دریای بی پایان
شود بی آب چون هامون...
اساسا به این خاطر هست که کسانی که طلبی داشته باشن اما طلب اونقدری عمق نداشته باشه وارد همراهی دین خدا و اولیای الهی میشن اما از یه جایی به بعد مسیر عوض میکنن...
و کاش مسیر عوض کنن...
کاش...
اگر اهلش نیستیم کااااش مسیر عوض کنیم...
بعضی از ماها مسیرمون رو عوض نمیکنیم و اهل ادامه مسیر هم نیستیم اما مصریم تا بقیه اهل مسیر رو از ادامه دادن منصرف کنیم...
این خیلی بده...
اگر با موبایل نمی نوشتم... حتما در مورد اون شعر بیشتر شرح میدادم...
ای ماهایی که مدعی شدیم...
خیلی تکونمون میدن...
عالم عشق عالم بچه ننه ها و رمان نویس ها و بچه سوسولها نیست...
بازم ادامه داره ان شاالله
قل ان الخاسرین الذین خسروا انفسهم و اهلیهم یوم القیامت
...