چطوری فرعون کوچولو...
گفتم امیرعباس رو لازم نیست بیاریم مراسم...
گفت دوست دارم بچه هام توی این فضاها باشن...
گفتم میبریمشون ولی نوبتی...
امشب بزرگه و کوچیکه رو ببریم ، وسطی پیش مادرم باشه...
فردا شب کوچیکه و وسطی... بزرگه پیش مادرم باشه...
قبول نکرد... هر سه تا اومدن...
و الان وسطی لج کرده و داخل هیئت نمیاد... میگه میخوام بیرون و دم در باشم...
بیرون هم سرده...
از ترس مریض شدنش الان دو تایی تو ماشینیم...
و اینطوری شد که از مراسم امشب افتادم...
اینا جزو لاینفک زندگی مشترکه...
اگر طاقت ندارین تدبیر درستتون عملی نشه... و بعدا هم منتش رو سر مخالفین تدبیرتون میذارین... برین با خودتون خلوت کنین...
با خودمون...
اگر تحمل نداریم حرف درست و حقمون رو زمین بمونه...
فرعونهایی میشیم که ده تا موسی هم حریفمون نمیشن...
همین...
عنوان خطاب به خودم بود
پیام داد کجایی
گفتم شرح ما وقع رو...
میگه خب ببرش خونه بده مادرت... برگرد
امشب هم سخنران هیئتمون، حمید رسایی بود...
اینم پرید...
باشه... کمتر غر میزنم