ن والقلم و ما یسطرون

اگر تو نبینی ام ... من هم نمی بینم ام
مشخصات بلاگ

اینجا دیگر به روز نخواهد شد

در مطالب قبلی عرض کردم که در این آدرس مینویسم:

https://touresina.blog.ir/

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
پنجشنبه, ۱۷ آذر ۱۴۰۱، ۰۵:۳۵ ق.ظ

دنیا خواهی های من...

آدم عجیب و غریبی هستم...

مقیدم حقوق نیروها رو سر وقت بدم و از اینکه احتمال میدم پول حقوقشون تا تاریخ وعده داده شده جور نشه استرس میگیرم...

از اینکه پول بعضی از چک هام جور میشه یا نه گاهی فکر و خیال به سرم میزنه...

آخه من همیشه آدم خوش حسابی بودم... اجاره هام که قبل از ساعت اداری اون روز توی حساب موجر هست بماند ، حتی قسط بانکم هم غروب اون روز پرداخت نمیشه... حتما باید صبح پرداخت بشه...

با این همه گاهی در تنظیم فاکتورهای طلبهام یک ماه تاخیر میکنم...

یعنی خودم با دست خودم 1 ماه پول گرفتنم رو میندازم عقب...

یه همچین آدم علاقمند به پولی هستم من...

اما از اون طرف از 10 سال پیش تا حالا n تا نقشه خونه توی لپ تاپم کشیدم...

با متراژهای مختلف...

اصلا مریضم من...

آخه از لذت های دنیا 3 چیز رو خیلی دوست دارم...

1 داشتن دوستی هم کیش و هم عقیده و نورانی...

2 داشتن خونه ای بزرگ و حیاط دار...

3 فرزند زیاد (الان 3 تا دارم اما خودم مثلا دوست داشتم 6 تا داشته باشم)

.

.

وبلاگ نویسی ام بیشتر در جهت خلاء مورد اول دنیاخواهیم هست...

نقشه های مختلف از خانه که در لپ تاپم کشیدم گواه آرزوی دومم...

اما اون دنیاخواهی ای که آخرتی ام میکنه همون آرزوی سومم هست....

 

آرزوی سوم موجب شد زن رو هم بیشتر بفهمم...

خیلی سخته که زن نباشی اما بتونی دردها و غم هاشون رو لمس کنی... معکوسشم سخته ...

چون خانمم چشمهاش فقطططط  منو میدید خیلی کمک کرد تا بتونم علاوه بر همسرش شدن، باباش هم باشم...

اگر به کسی نگید گاهی هم مامانش میشم...

هنوز نتونستم خواهرش بشم... وجدانا اینو نمیتونم بشم... مزاجم بهم میخوره...

.

.

از دنیا این چیزاش مال من... که هنوز به هیچ کدومش نرسیدم :)))

دانشگاه و شبکه های اجتماعی و حوزه و هزارتا چیزای دهن پرکن دیگه اش مال بقیه خلق خدا

 

البته یه دوست خوب داشتم که از یه جایی به بعد به لحاظ عقیدتی تغییر مسیر داد و مسیرمون از هم جدا شد...

الان که میرم توی جمع دوستان درس و بحثی ام حس و حال عجیبی دارم...

یه حس رهایی خوبی دارم...

هم حس میکنم دیگه دوست ویژه ای بینشون ندارم... هم یه جوری ام که انگار همه شون رو دوست دارم و همه شون به یه اندازه دوستانم هستن...



یکی نیست بگه توی این اوقات لطیف سحری به جای این حرفها بشین فاکتورهات رو تنظیم کن دو روز دیگه برای جور کردن پول اون بنده خداها کاسه چه کنم دست نگیری...

 

۱۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۲ ۱۷ آذر ۰۱ ، ۰۵:۳۵
ن. .ا
دوشنبه, ۱۴ آذر ۱۴۰۱، ۰۴:۴۹ ب.ظ

کارمون رو بی برکت نکنید...

کسی که باور نداشت مجموعه خودش میتونه همچین رشدی بکنه به لحاظ تخصصی...

و به من اجازه نمیداد کارهای تخصصی تر و حرفه ای تر رو توسط همین نیروها انجام بدم، امروز بهم حرفی زد که لبخند رضایتی به دلم نشست...



گفت: فلان گروه حرفه ای که از تهران برای ما کار میکردن، واقعا کارشون در سطح نیروهای خودمون نیست... به مدیر اون مجموعه گفتم تمام نیروهای حرفه ای خودت رو بفرست برن... کارشون خیلی ضعیفه...

مهندس واقعا دارم میگم:

تیمی که شما اونجا درست کردی قویترین تیم کشور هست... سعی کن حفظشون کنی...

بهشون گفتم:

میدونستید من حتی یه نیروی حرفه ای از بیرون نیاوردم؟

همون نیروهای عمومی و ارزون قیمتمون بودن که الان این کارها رو دارن تحویل میدن...

خیلی بی ادعا...



همین باورش برام خوب بود...

ایشون خیلی سخت باور هستن و خیلی سخت پسند و سخت تایید هستن...

و من این موفقیت رو فقط و فقط پای برکتِ کار میذارم...

همیشه جدی ترین تذکر من توی برخی مشکلات و اختلافات به نیروها اینه که کار رو بی برکت نکنید...

عزیزان... زندگیمون رو هم بر اساس برکت مدیریت کنیم...

خیلی مناسبات مدیریتِ برکت محور با بقیه متدها فرق داره...

کل تاریخ یه تعداد محدودی انسانها پیغمبر دیدن و اون تعداد محدود در طول سالیانی فقط چند نمونه انگشت شمار معجزه مشاهده کردن...

تاثیری هم روی ایمانشون نداشت...

اما اگر بر مبنای برکت زندگی کنیم هر روز شاهد معجزه خواهیم بود...

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۰۱ ، ۱۶:۴۹
ن. .ا
يكشنبه, ۱۳ آذر ۱۴۰۱، ۰۵:۰۵ ب.ظ

از مورد حسد واقع شدن پروا کنید!!!

داستان چیزی که اینجا در موردش صحبت کردم از این قرار بود که یکی از نیروهام که هنوز 3 ماه نمیشد که در دفتر من کار میکرده، خیلی ناگهانی در منزلشون فوت میکنن

هنوز 40 سالشون هم نشده بوده... یه بچه هم داشته... 7 سالش بود...

دوست این مرحوم به همراه همسر مرحوم به دنبال این بودن که از بیمه برای همسر مرحوم مقرری بگیرن... اما این مرحوم سابقه بیمه ای که منجر به مقرری بشه نداشته فقط باید اثبات میکردن در دفتر من 3 ماه کار کرده و بیمه اش از اینجا رد میشده تا بتونن برای خانمش مقرری بگیرن...

اما پیش من 83 روز کار کرده بود...

اونها از من خواستن که اقرار کنم 3 ماه کار میکرده...

تا بتونن برای خانمش کاری بکنن... با یه بچه توی این زمونه...

من بعد از کمی فکر کردن بهشون گفتم: نه

چون به نظرم با توجه به اینکه 83 روز کار میکرده اقرار به 90 روز یه دروغ بوده...

هم ممکن بود برای من تبعات قانونی سنگینی داشته باشه... (مرحوم آزمایشات طب کار رو نداده بوده و بیمه در این زمینه کارفرما رو مقصر میدونه و ممکنه در کمیسیون مربوطه مستمری 10 سال یه نیرو رو از خود کار فرما بگیرن...)

برای همین محکم گفتم نه... من هر اقراری داشته باشم بابت این 83 روز هست...

تا اینکه کارفرمای خودِ من رو واسطه قرار دادن...

کارفرمام از من خواست تا کمکشون بکنم... اگر جریمه ای شامل حالم بشه ایشون کمک میکنن...

اما نمیدونستم چکار کنم...

به نظرم این یه دروغ هم بود...

زنگ به استاد زدم... قضیه رو گفتم...

به استاد گفتم قبل از اینکه پیش من شروع به کار بکنه حدود یه هفته ای هم توی خونه یه پروژه بهش دادم تا به عنوان تست برام انجامش بده...

حتی پول اون پروژه رو هم بهش دادم چون خوب انجامش داده بود...

استاد گفتن: مگر نیت نداشتی اگر کارش خوب شده ازش استفاده کنی؟

گفتم بله... 

گفتن خب اگر اقرار به 90 روز کنی ذمه شرعی گردنت نیست... اما خب اگر هم بخوای نپذیری و روی همون 83 روز اصرار کنی هم حرفت قانونی هست... منتها شما نیت داشتی ازش استفاده بکنی... بابت کار تستی هم پولش رو بهش دادی چون راضی بودی...

 

به هر حال اون زن و بچه الان نیاز به اون مقرری دارن... خودت رو جای اونها بذار...

بنا رو بر این بذار که دستشون رو بگیری... کمکشون کن ان شا الله برات مشکلی پیش نمیاد...

حالا که کارفرمات هم شریک در این خیر شده نگران نشو و برو کمکشون کن...



امروز برای همین موضوع اداره کار بودم... جلسه ی بررسی ای بود...

همسر مرحوم قبل از جلسه مقداری صحبت کرد...

نمیدونم چی بگم... فقط لحظه ای فکر کردم همسر ایشون که احتمالا بر اثر یک بیماری فوت کردن... چقدر زنها شبیه ایشون هستن... چقدر همسران شهدا هستن که شوهرانشون با پای خودشون رفتن و برنگشتن...

اینکه 40 روز فرزند ایشون نتونسته بره مدرسه... اینکه تا چند هفته نمی تونسته هضم کنه بابا برای همیشه رفته یعنی چی...

به همسرشون گفتم یکی از احتمالات در این پرونده اینه که من حدود 800 میلیون جریمه بشم... و کارفرمام هم گفته من نهایتا 100 تومن کمک میکنم... میدونستید این مسئله رو؟!!

گفتن اگر همچین حکمی بدن من از درخواستم انصراف میدم... حاضر نیستم شما بابت کاری که مقصر نبودید چنین خسارتی بدید...



نمیدونم... حالم رو نمیفهمم...

حتما کار خدا بی حکمت نبوده... اما...

دنیا عجب جایی هست...

چند تعریف از چند نفر شنیدم که رابطه اون مرحوم و همسرشون خیلی خوب و صمیمی و غبطه برانگیز بوده...

و امروز که همسرشون گفتن ما چشم خوردیم...

حرفشون رو بیراه نمیدونستم...

یکی از چیزهایی که به شدت مورد حسد هست و غبطه برانگیز هست همین رابطه خوب یک زوج هست...

زوج های خوب... تو رو خدا مراقبت کنید...

۹ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۱ ۱۳ آذر ۰۱ ، ۱۷:۰۵
ن. .ا
شنبه, ۱۲ آذر ۱۴۰۱، ۰۸:۰۳ ق.ظ

خشتِ کجِ احزاب

من در  جریان اغتشاشات اخیر، بیشتر در صحنه واقعی درگیر صحبت و بحث بودم تا مجازی...

حرف دلی که توی جو متشنج نمیشد زد رو این اواخر که جو آرومتر بود گفتم:

کسی که حتی در حد یک استوری گذاشتن یا لایک کردن موجب تقویت جریان زن، زندگی ، آزادی شده تاوان پس خواهد داد...

هم تاوان خونهای به نا حق ریخته شده ی مردم بیگناه و هم تاوان خون نیروهای امنیتی و انتظامی و بسیجی...

اما...

یک امای بزرگ...

اما...

این اما رو بگم تا از هر دو طرف افراط و تفریط حالشون از من بهم بخوره...

هر دست پاک و ناپاکی که جوری تبلیغ و حمایت گری میکنه که سودش توی جیب احزاب سیاسی کشور میره در خونهای ریخته شده شریک هست...

جنایت شما از کفر بعد از ایمان هم هولناکتره...

اگر از دولت رئیسی دفاع میکنید جوری حرف نزنید که جرم و جنایت احزاب در مدیریت کشور پنهان بشه...

درست تبیین کنید...

درست دفاع کنید...

بذارید مردم بفهمن کسی که نفر اول انتقاد به برجام بود در زمانی که تشت رسوایی برجام گوش فلک رو پر کرده بود حاضر نبود بره در نقد برجام سخنرانی کنه چون میگفت اون زمان که از چپ و راست همه داشتن به خاطر برجام تبریک میگفتن من منتقد بودم با دلیل و سند،اما الان زمان کمک به دولت هست... منافع مردم در خطر است...

این یعنی غیر حزبی عمل کردن...

و آدمی اینچنین که این قدر با تسلط علمی و میدانی از مشکلات مردم و راه حل هاش مطلع بود هیچ وقت حمایت احزاب رو نداشت...

اگر خشت کج احزاب رو برای مردم تبیین نکنید شما از عاملان جنایت های اخیر هم...



اینقدر تلخ حرف زدن همیشه مزاج خودم رو هم بهم میزنه...

خدایا توفیقی بده تا به جای این نوشتن هایی که نتیجه ای جز جدل و بحث های بی فرجام نداره... بتونیم کار موثری انجام بدیم...

من خودم رو مسئول میدونم هر چند هیچ سِمَت دولتی و لشگری و ... نداشتم...

اما دینی که به تحقیق اختیار کردم میگه من مسئولم...

در برابر گرانی ها مسئولم...

در برابر وضعیت مسکن مسئولم

در برابر کاستی ها در حوزه ی صَمت مسئولم...

در برابر بحران های امنیتی مسئولم...

من مسئولم... دین رو اینگونه فهمیدم...

برای همین این نوشتن ها آرومم نمیکنه...

 

رهبری در دولت جدید سخن از قدرت دادن به مردم داشتن...

این با سیستم حزبی کشور ما ممکن نمیشه...

خدایا توفیقی بده بتونیم گامی برداریم...

مردم قوی...

از دل اصولگرا و اصلاح طلب و کارگزاران و دهها کوفت و زهرمار دیگه مردم قوی بیرون نمیاد...

کاش همه متوجه بشیم وقتی پرچمِ مردم قوی رو بالا بردن، در کدوم پیچ بزرگ تاریخی قرار گرفتیم...

خدایا نوری عطا کن... 

۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۱۲ آذر ۰۱ ، ۰۸:۰۳
ن. .ا
پنجشنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۱، ۰۴:۵۲ ب.ظ

خطر نکنیم، باختیم...

اگر میخواهید خدا با اسم الظاهرش برای شما تجلی کنه...

برای خدا خطر کنید...

البته خطر کردن با تهور و بی باکی و بی عقلی و بی تدبیری فرق داره...

با خودمون صادق باشیم و برای خدا خطر کنیم...

حتما خدا رو میبینیم...

 

چقدر ترس بده...

چقدر ناامیدی بده...

میدونید چرا؟

چون این دو عامل همیشه مانع خطر کردن برای خداست...

و بزرگترین حجاب ها برای لمس کردن خدا...

 

انسانهای ترسو و ناامید هیچ وقت لذت ارتباط با خدا رو نمی چشن...

هیچ وقت لذت عاشقی رو نمیچشن...

و وااای از روزی که انسان برای ترس و ناامیدیش منطق و تئوری تولید کنه...

بیچاره تر از این دسته هنوز پیدا نکردم...

خدیا هیچ وقت اینطوری منو از خودت نرون...

هیچ وقت...

 

بیچاره آهویی که اسیر پنجه ی شیر است

و بیچاره تر شیری که صید چشمان آهو است...

 

 

۱۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۰۱ ، ۱۶:۵۲
ن. .ا
سه شنبه, ۸ آذر ۱۴۰۱، ۰۷:۱۷ ب.ظ

دل نوشته و یاد خاطرات

غالبا اینطوره که وقتی با دوستانمون به سفر زیارتی میریم بچه ها توی هتلها و مسافرخونه های نزدیک به هم سوئیت یا اتاقی رو اجاره میکنن برای خودشون...

و همیشه اینطور بوده که توی قسمتی از حرم توی ساعتی مشخص که از قبل هماهنگ میکنیم همدیگه رو میبینیم...

بعد از ماندنی چند ساعته دوباره همه با هم به سمت خونه های اجاره ای مون میریم...

اون شب که موقع برگشت از حرم امام رضا، از استاد هم خداحافظی کردیم استاد خطاب به من و همسرم گفتن بیایید خونه ما (همون سوئیتی که اقامت داشتن در این سفر) با هم بنشینیم و صحبتی بکنیم...

استاد رو همه میشناسیم، هیچ وقت اهل تعارف کردن نیستن...

اما هم من و هم همسر جوابی تعارفی دادیم و عبور کردیم...

بعد از یک ساعت خانمم از من پرسید استاد چرا از ما دعوت کرد بریم هتلی که اقامت داشتن؟!!! تعارف بود؟!

گفتم: استاد هیچ وقت تعارف نمیکنن... جدی بود...

گفت: پس چرا چیزی نگفتی و برگشتیم هتل خودمون؟

گفتم: این نقطه ضعف منه... از اینکه شجاعت لازم رو نداشتم که منم بدون تعارف جواب بدم از خودم ناراحتم...

گفت: یعنی چی میخواست به ما بگه؟! 

گفتم: نمیدونم... از این ناراحتم که چرا آرامش کافی ندارم که در این مواقع درست ترین واکنش رو داشته باشم... 

فردا استاد که توی حرم ما رو دیدن در مورد موضوعی که پرسیدم بعد از توضیح گفتن هر وقت لازم داشتی زنگ بزن... اگر جواب ندادم دوباره زنگ بزن ، سه باره بزن، فردا زنگ بزن... فکرهای دیگه نکن، اگر ببینم گوشی زنگ میخوره حتما جواب میدم...



این همه از سمت استاد لطف بوده و هست به من...

از سمت ما تو باغ نبودن و جدی نگرفتن و خودباوری نداشتن...

استاد هیچ وقت اهل غلو نبودن و نیستن...

همیشه توی جمع ، علنی و صریح از همسرم تعریف میکنن و تمجیدشون میکنن 

یه بار همسر ازم پرسید، من واقعا اینقدر خوب نیستم، چرا استاد اینقدر از من تعریف میکنن؟

گفتم به نظرم تو یه خوبی داری که خیلیها ندارن، منم ندارم، استاد میخوان اون خوبی ات رو ببینی... شاید نمیبینیش... اگر نبینیش ممکنه به اون خوبیت آسیب بزنی...

گفتن چه خوبی ای؟

وقتی براش گفتم، گفت آره این رو اصلا چیز مهمی نمیدونستم

اما توضیح دادم که چرا این خوبی مهمه؟

از اون ویژگی های خوب که اگر بشه از دل حوادث به سلامت عبورش داد خیلی گنج بزرگی هست....

گفتم حالا که دونستی بدون حفظش هم کار سختی هست...

 

موافقین ۹ مخالفین ۱ ۰۸ آذر ۰۱ ، ۱۹:۱۷
ن. .ا
دوشنبه, ۷ آذر ۱۴۰۱، ۰۷:۵۸ ق.ظ

در آرزوی 40 سالگی

بیش از ده ساله این پس زمینه رو توی ذهنم دارم که 40 سالگی هر انسانی خیلی میتونه خاص باشه...

قراره انسان در چهل سالگی با سورپرایزهایی از سمت خدا روبرو بشه...

مخصوصا چهل سالگی قمری...

چهل سالگی قمری حدودا میشه 38 سالگی شمسی...

و من که پرونده 36 سالگی شمسی رو بستم و وارد 37 سالگی شدم حس میکنم دارم قدم به قدم به 40 سالگی قمری ام نزدیک میشم...

منتها اگر زنده بمونم در حالی 40 سالگی قمری ام رو ملافات میکنم که بیش از 50 درصد ریش هام سفید شده (همین الان در همین وضعم... توی دو سال اخیر برف سپیدی به ریش هام باریده...) و موهای محترم هم جوری درحال ریزش هستن که فکر کنم در 40 سالگی قمری خودم یه کچلِ درست حسابی باشم...

هر چند خانمم میگه باید مو بکاری... اما من دوست ندارم... ببینیم زور کدوممون میچربه در نهایت...



من از وقتی حدود 2 ماه پیش در هیئت دوستانمون شرکت کردم برای مراسم شهادت امام رضا...

و اونجا آخر جلسه استاد گفتن عصرِ غربالگری هست... آماده باشید هر چند ماه یه بار براتون پیش خواهد آمد...

اون لحظه حس میکردم اون جملات به صورت ویژه ای برای منه...

و بعد از اون شب برای من حوادث شروع شد...

نگرانی ها و استرس های این دو ماهم خیلی زیاد شده...

و واقعا نمیدونم چه اتفاقی در ماههای آینده می افته... حس میکنم هم من دارم امتحان میشم هم اغلب آدمهای اطرافم به واسطه امتحانات و ابتلائات من، آزمایش خواهند شد...

بعضی از مشکلاتی که پیش میاد رو مجبورم با برخی اطرافیان مطرح کنم... اما میبینم در واکنشی که دارن، خیلی آروم میدون رو خالی میکنن...

برداشتم اینه تمام این اتفاقات بی ارتباط به این نیست که در آستانه 40 سالگی هستم...

عجیبه برام...

خدایا خودت ما رو به خیر و سلامت و صحت دین و ایمان به انتها برسون...

موافقین ۷ مخالفین ۱ ۰۷ آذر ۰۱ ، ۰۷:۵۸
ن. .ا
شنبه, ۵ آذر ۱۴۰۱، ۰۷:۴۸ ق.ظ

رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست...

صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز

که غوغا میکند در سر خیال خواب دوشینم...

 

چه قدر دیشب با شما و در محضرتون بودم و از هر دری سخن گفتم...

وقتی بیدار شدم افسوس خوردم که چرا از بیچارگی هام چیزی نگفتم

چرا راهکار نگرفتم :(

 

چون دست نمیدهد وصالت

دست من و دامن مثالت



از ریاضت نفس های فوتبال دیدن دیروز این بود که فاطمه زینب خواب بود و من بابت هیجان های فوتبال نمی تونستم فریاد بکشم...

پیروزی مبارک...

امریکا منتظرتیم...

۳ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۱ ۰۵ آذر ۰۱ ، ۰۷:۴۸
ن. .ا
چهارشنبه, ۲ آذر ۱۴۰۱، ۰۴:۲۳ ب.ظ

نَفَسِ حق کیلویی چند؟!!

 

دکترای حقوق بین الملل داره... استاد دانشگاست...توی گمرک هم کار میکنه...

از دوستان دوران دبیرستانم هست...

بچه مذهبی بود... اهل مطالعه و بسیار مشتاق بحث کردن با من...

دختر 8 ساله اش حافظ 28 جزء قرآن...

همسرش تماس گرفته بود با من که رفتار این دوستم خیلی بد شده... حتی دست بزن پیدا کرده...

به تمام مقدسات بدبین شده...

از هر عالِم بزرگی که ما قبولش داریم رویگردان شده...

همسرش از من میخواست باهاش صحبت کنم... چون دیگه داره به طلاق فکر میکنه...

میگفت توی تمام این سالها وقتی از شما حرف میزد متوجه علاقه قلبیش به شما میشدم... خیلی قبولتون داره... برای همین مجبور شدم به شما زنگ بزنم که ورود کنید و باهاش صحبت کنید...


زنگ زدم بهش...

بعد از احوال پرسی سر بحث کار و کاسبی رو باز کردم... شروع کرد به نالیدن:

گفت: ن. .ا نمیدونی ما توی گمرگ چه چیزهایی میبینیم... نصف قاچاق ها داره توسط آقا زاده ها انجام میشه... از جیب یه مشت دزد داریم برمیداریم میریزیم توی جیب یه مشت دزد دیگه...

بعد همین حقوق 7 میلیونی منو با چه مکافاتی بهم ممیدن...

ن. .ا ما اشتباه میکردیم که از این نظام دفاع میکردیم... ما رو فریب دادن...



دیدم اوضاع خرابتر از اونی هست که خانمش میگفت...

نمیدونم یه ساعت باهاش حرف زدم... یا بیشتر...

خیلی حرف زدم...

میگفت من رتبه 1 آزمون وکالت بودم... این خانم (همسرش) مجبورم کرد برم توی کار دولتی... فقط به خاطر یه آب باریکه... حالم از دولت و کار حقوق ثابت بهم میخوره...

بهش گفتم تو میدونی منم اگر وارد بعضی از رشته ها میشدم چه رشدی میکردم... چقدر توی فلان زمینه ها مستعد بودم... اما الان کجام؟... میدونی چرا ادامه ندادم؟

منم باید همینقدر بدبین بشم؟...

خیلی حرف زدیم...



دوستم میگفت من استاد دانشگام... وقتی خودم باور ندارم نظام داره راه درستی میره چطور برای دانشجوهام این موضوع رو تحلیل کنم؟!!

صحبت کردیم و تموم شد و آخرش تشکر کرد که این همه وقت گذاشتم و صحبت کردیم...

این داستان برای حدود 20 روز پیش بود...

دیشب خانمش پیام داد:

"که از اون روزی که باهاش صحبت کردین خیلی تغییر کرده...

اون نیاز داره هر از گاهی باهاش صحبت کنید... نَفَس حقتون رو ازش دریغ نکنید...

تاثیر نَفَس شما بوده و ..."

یا ابوالفضل!!!!....

 

هنوز از تمجیدهای خانمش، حالم بده...

پیامش رو پاک کردم...

دوست ندارم دیگه پیامی بهم بده... به دوستم هم گفته بودم که خانمت بهم زنگ زده و ... 

لعنت بهت دنیا...

 

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۲ آذر ۰۱ ، ۱۶:۲۳
ن. .ا
سه شنبه, ۱ آذر ۱۴۰۱، ۱۱:۵۲ ق.ظ

خویشتن داریِ ستودنی

به شکل معجزه آسایی دو هفته پیش تونستیم یه زمین مسکونی بخریم... البته که هنوز موعد چک هاش نرسیده... و بابت مخصوصا چک آخرش نگرانم که بتونم جور کنم یا نه...

دیشب به خانمم میگم به مادرت گفتی زمین خریدیم؟

گفت: نه...

گفتم واقعا؟!!!!

من همون روز به مادرم گفتم... تو چطور تونستی تا حالا نگی؟

گفت: گذاشتم توی یه فرصت مناسب بگم... از طرفی نگرانم چون برادر و خواهرهام همچین توانی ندارن حسرت بخورن... واقعیتش نمیدونم چجوری باید بگم...

گفتم: خیلی به این توان خود کنترلیت غبطه میخورم... خیلی از من جلوتری...

.

.

بعد از نیم ساعت گفت من از خانواده ام ناراحتم:

گفتم چرا؟

گفت: خیلی کم به من زنگ میزنن... من توی شهر غریبم اما حتی مادرم هفته ای یه بار هم بهم زنگ نمیزنه... ازشون ناراحتم...

من دو روزه تب و لرز دارم... دریغ از یه بار خبر گیری... مادر و خواهر تو خیلی بیشتر بهم زنگ میزنن...

دوست داشتم پیگیری مادر و خواهر تو رو توی احوالپرسی، خانواده خودم هم داشته باشن...



در عین اینکه خیییلی براش ناراحت شدم... چون نمیدونستم اینطوریه... به من هم نگفته بود...

یه لحظه به شرایطش و نگاهی که خدا بهش داره غبطه خوردم...

این خویشتن داریش کشته منو...

 

 

۷ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۰۱ ، ۱۱:۵۲
ن. .ا