ن والقلم و ما یسطرون

اگر تو نبینی ام ... من هم نمی بینم ام
مشخصات بلاگ

اینجا دیگر به روز نخواهد شد

در مطالب قبلی عرض کردم که در این آدرس مینویسم:

https://touresina.blog.ir/

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
دوشنبه, ۱۶ مرداد ۱۴۰۲، ۰۷:۴۵ ق.ظ

درسی از واقعه ی عاشورا

آقای پناهیان یه زمانی شروع کرده بودن تاریخ صدر اسلام رو به صورت تحلیلی منبر میرفتن... شاید حدود 6 الی 7 جلسه ای از اون سلسله مباحث گوش داده باشم...

بعدها توی بقیه منبرهاشون میدیدم که ایشون به تحلیل تاریخ خیلی اصرار دارن... اصرار بجایی بود و هست...

ما شاید از حدود 10 سال پیش وقایع امام حسین تا کربلا و اسارت رو هم یه زمانی تحلیلی بررسی میکردیم...

یه جمله از اون تاریخ خوانی هر بار برام تفسیر جدیدتر و متعالی تری میشه...

و اون اینه:

یک مرد کوفی که به سمت مکه می اومد برای حج... بین راه به کاروان امام حسین علیه سلام برمیخوره که داشتن به سمت کوفه میرفتن...

امام از اون مرد کوفی میپرسن: از کوفه چه خبر؟

اون مرد عرضه میداره: دلهای کوفیان با شماست... اما شمشیرهایشان بر علیه شماست...

و امام فرمودن: این مرد کوفی راست میگوید...

 

یعنی چی؟

یعنی دل ها با امام حسین و شمشیرها بر علیه امام...

یعنی چی؟

یعنی دلها با حق... و اقدام بر علیه حق...

دلها با حق... اقدامها بر علیه حق...

دل با حق... اقدام بر علیه حق...

 

این رو ببرید در جامعه شناسی... از نگاه جامعه شناسی بهش نگاه کنید

ببرید در روانشناسی... از زاویه روانشناسان بهش نگاه کنید...

 

نتیجه؟!!!:

عادیه... یه جامعه ی معمولی همینه...

دل با حق... اقدام اما...

عادیه عزیزم...

میخوای عادی زندگی کنی؟!!

اینو بدون بعد ازشون برائت بجوی...

زندگی عادی داشتن برای شیعه مذموم هست...

 

 

چرا اقدام برای حق سخته؟!!

اصلا سخته؟

بله...

برای عموم مردم سخته...

چون خودم جزو عموم مردم هستم میتونم بگم سخته...

کجاش سخته؟

این جای بحث داره... اما بذارید یه تلنگر دیگه بزنم...

امام شاید از این دلهای با حق و اقدامهای فشل، آسیب ببینن... مهجور بشن... 

حتی ناراحت بشن... دلگیر بشن...

و حتی نفرینشون کنن...

 

اما باهاشون جنگ ندارن...

اتفاقا اینها باید هدایت بشن...

نه تنها امام جنگ ندارن بلکه شیعه هم با اینها جنگ نداره...

 

پس چجوری باید شیعه رو از زندگی عادی دور کرد؟!!

با نصیحت؟!!

با منبر؟!!

سخنرانی؟!!!

کار فرهنگی نخ نما شده؟!!

 

اگه اینها بود که خیلی راحت بود...

برای همینه که میگم چون جزو عموم مردمم و از مردم عامی هستم... میگم سخته...

اما ناامید نیستم... و امیدم هم خیلی زیاده...

 

برادر من همیشه عکس محمد رضا پهلوی رو میذاره پروفایل هاش...

یه سره هم داره فحش میده به نظام...

اما روزی که سردار سلیمانی شهید شدن تهرام مملو از جمعیت تشییع بود ما هم تهران بودیم ایشون هم پیش من بود و با نگرانی میگفت:

حاج قاسم رو که زدن رهبر رو هم به زودی میکشن و وای از روزی که رهبری نباشه...

چی روی برادرم اثر گذاشت که در مورد رهبری تواضع میکرد؟

 

جو غالب...

 

روی جو غالب فکر کنید...

جو غالب یک تکنیک دینی هست برای اداره ی جامعه...

منظورم جو غالبی که رسانه ای و فیک ایجاد شده باشه نیست هااااا

 

خدا هم با جو غالبی که توی ماه رمضان ایجاد میکنه شیطان رو در قل و زنجیر میندازه و یه طهارتی در خلق ایجاد میکنه...

 

یادتونه در مورد ارتباط میوشتم؟

جو غالبی که توسط ارتباط مومنین شکل بگیره...

 

راستی میدونید موانع ارتباط چیه؟

خجالتی بودن؟!!

درون گرا بودن؟!!!

اهل معاشرت نبودن؟!!

 

نه...

اینها هیچ کدوم مانع ارتباط نیستن...

موانع ارتباط چیه؟

 

 

 

۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۰۲ ، ۰۷:۴۵
ن. .ا
شنبه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۲، ۰۸:۳۲ ب.ظ

زن های پر عشوه ی خشن

مسئول فروش اکثر کلان فروشگاههای تهران خانم هستن...

یکی از اینها به من میگفت: چرا توی کارخونه شما به هر بخشی که زنگ میزنم آقایون میان پشت خط؟

گفت: مشخصه اونحا با نگاه سنتی اداره میشه و مسئولیت به خانمها داده نمیشه...

بهش گفتم: نه خیر... اینجا برای زنها ، زنانگی قائل هستیم و اجازه نمیدیم با انجام کارهای مردونه لطافت روحی شون بهم بخوره...

اینجا خانم ها کارهای خشن مردونه انجام نمیدن... شما خیلی مردانه زندگی میکنید د که سر همچین مسئولیت هایی کم نمیارین...

گفت: مثلا چکار میکنن خانهای اونجا؟!!!

گفتم تمام این طرح و نقش های فریبنده ی فرش های ما هنر خانمهای این شرکته...



دیگه بهش نگفتم من روزانه حدود ۱۵ درصد تعاملاتم با امثال شماهاست و با مدل حرف زدن هاتون و عشوه هاتون چقدر مزاجم رو بهم میزنید...

واااقعا گاهی از تعاملی که مجبورم در روز با اینها داشته باشم، ته میکشم...

خدایا...

عقل چه نعمت وزینی هست؟!!!

هیچ بنده ای رو از این نعمت محروم نفرما

مرد و زن هم نداره... وقتی عقل نباشه انسانها رفتارهای پر تنشی خواهد داشت با روح روان خودشون و دیگران

 

 

۸ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۰۲ ، ۲۰:۳۲
ن. .ا
سه شنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۲، ۰۵:۵۸ ب.ظ

آه

من چقدر بی توفیق شدم:

دوست داشتم بابت الغارات که بچه های وبلاگ گروهی خوندن شرکت کنم... دریغ از وقت... نشد...

دوست داشتم حرف بزنم، بنویسم و اندیشه کنم و تحلیل بنویسم... نشد...

دوست داشتم دغدغه های چندین ساله ام رو دنبال کنم... نشد...

دوست داشتم "تمام" شب های محرم برم برای عزاداری... نشد...

دوست داشتم مثل گذشته تمام سحر ها رو بیدار بشم... نشد...

دوست داشتم وقتی رفتم هیئتمون، بشینم با رفقا یه گپی بزنیم... نشد...



هر چیزی که توی این سالها بنا کرده بودم و فکر میکردم خوبن و دستاورد هستن...

تمامشون دارن فرو میریزن...

حتی نماز صبح هم دیگه دوست نداره سر وقت بخونمش...

یک زمانی در سن 18 تا 25 سالگی اونقدر در موسیقی جلو رفته بودم که اون زمان به خودم میگفتم حتما در سالهای آینده فرزندانم حرف های زیادی در این زمینه از من خواهند شنید...

اما اونقدر دور شدم از این هنر که امروز خییییلی از مسائل دیگه یادم هم نمیاد...

و فرزندانم حتی نمیدونن من با چنین هنری آشنا هستم و همسرم هم فقط چند جمله ای در مورد فعالیت هام میدونن...

همه چیز در سیاه چاله ی فراموشی رفت...

الحمدلله...

من در فاصله ی یکی دو سالگی تا 40 سالگی قمری ام هستم و تمام وجودم خلاصه شده در دویدن...

یکی برگشت بهم گفت داری تک بعدی زندگی میکنی... همه زندگیت یا شده کار یا شده زن و بچه... کلا نیستی...

سکوت کردم...

چون حرف های اون وصف من نبود...

من میدونم بابت همین وقتی که گذاشتم برای نوشتن این چند خط باید تاوان پس بدم...

چون دیگرانی منتظر کار من بودن...

 

دستاورد دویدن های مکرر و ان شا الله نیت خوب داشتن یک چیز بیشتر نیست:

آه

کاش تا چهل سالگی به این آه برسم

و آه در بساط داشته باشم...

تا امروز، آه در بساطم نبود

 

۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۰۲ ، ۱۷:۵۸
ن. .ا
دوشنبه, ۲ مرداد ۱۴۰۲، ۰۸:۱۶ ق.ظ

روضه ی باز

توی دو تا شرایط هست که حتما ماشینم باید تمیز باشه و بنزینش پر باشه، مشکلات فنی نداشته باشه و باز هم تمیز باشه، مخصوصا داخل ماشین...

یکی وقتی که خانمم ماشین رو نیاز داره و قرار ماشین رو بذارم خونه و با اسنپ برم سرکار...

یکی هم وقتی که میخوام با خانمم و بچه ها مسافرتی بریم، ولو داخل شهری...

دیشب خانمم گفت فردا قبل ظهر پسرا کلاس دارن، ماشین رو بذار خونه...

صبح با اونکه عجله داشتم، افتادم به جون شیشه ها و صندلی و کفی ماشین و آینه ها و و دستگیره در و ...

برق انداختم...

درب حیاط دو لنگه هست، باز کردنش شاید براش سخت باشه... باز میکنم و ماشین رو میبرم بیرون کنار خونه پارک میکنم...

موقع پارک متوجه میشم سمت راست ماشین زیاد به دیوار خونه نزدیک شد و بچه ها از اون طرف نمیتونن سوار بشن...

میگم قراره سه تا بچه رو سوار ماشین کنه، بذار جوری پارک کنم که بچه ها راحت سوار ماشین بشن و استرسی به خانم وارد نشه...

همین که دارم ماشین رو حرکت میدم که کمی از دیوار فاصله بدم...

تمام مراقبت هام برام حکم روضه ی باز پیدا میکنه...

امام حسینم...

نگران بچه ها بودن...

شب عاشورا خارها رو از اطراف خیمه ها جمع میکردن...

آقا اجازه بدید بدردتون بخوریم...

۲ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۰۲ ، ۰۸:۱۶
ن. .ا
پنجشنبه, ۲۹ تیر ۱۴۰۲، ۰۶:۴۶ ب.ظ

ترسِ بزرگترِ من

گفت: نکنه از فقر میترسی؟

از اینکه روزیت کم بشه... این شهر دیگه برام فرسایشی شده...

دوست دارم برگردیم...

فکر میکنی اگر برگردی دیگه موقعیت شغلی الان رو نداری؟!!

 

 

به حرفش فکر کردم...

سوالش رو از خودم پرسیدم...

از اعماق وجودم...

دیدم آره... نمی تونم ادعا کنم که از فقر نمی ترسم...

اما ترس از فقر در مقابل یک ترس دیگه ای که دارم خیلی کوچیکه...

 

ترس بزرگتری موجب میشه که هیچ وقت نتونم به صورت قطعی به خانمم بگم دقیقا چه زمانی برمیگردیم به شهر خودمون...

ترس بزرگترم چیه؟

 

من میترسم اولویت ها رو در تصمیم گیری هام گم کنم...

به خانمم میگم تو برای چی اینقدر دوست داری برگردی به شهرت؟

میگه خانواده ام...

دوستام...

اونجا اگر بخوام برم به کلاسی برسم کسی هست که بچه هام رو نگه داشته باشه.. اما اینجا...

باید منتظر تو باشم...

تو هم که...

 

گفتم:

من دقیقا از این میترسم...

 

گفت از چی؟

 

گفتم: از این زمزمه... از این نجوا...

ززمزمه و نجوا تبدیل به ذکر میشه...

بعد اگر همین خانواده... دوستان... کلاس هام... و ... و... مصداق دنیا باشه میدونی چه اتفاقی می افته؟!!

 

با تعجب نگاهم میکنه...

 

اگر مصداق دنیا باشه ما ذکر دنیا گرفتیم... و ذکر میتونه جهت قلب رو عوض کنه...

اگر جهت قلبمون به سمت دنیا بشه میدونی چی میشه؟!!!

 

بازم نگاهم میکنه...

 

اولویت ها رو تشخیص نمیدیم...

و انسانی که نتونه اولویت ها رو در هر زمان و مقطعی تشخیص بده، نمیتونه ناصر خوبی برای ولی باشه...

من توی این مدت دو ماه با تمام وجودم لمس کردم که کل مدیریت رو بخوای خلاصه کنی و روح و چکیده اش رو بکشی بیرون، یعنی تشخیص اولویت ها...

ما توی شرایطی گیر کرده بودیم که بهمون مواد اولیه نمیدادن...

دستگاهها مون خراب بود و قطعه هم نمی تونستیم بخریم...

به پرسنل مون هم نمی تونستیم حقوق بدیم و همه داشتن یا میرفتن یا سر و صدا میکردن...

وقتی یه پولی میرسید اولویت با کدوم بود؟

به پرسنل بدیم؟

بعد مواد اولیه چی؟... وقتی نباشه تولید میخوابه...

به مواد اولیه بدیم؟

نیروی کار تا پول نگیره کار نمیکنه...

یه مدیر همیشه توی زندگی درگیر این اولویت هاست...

 

من از این میترسم...

میترسم این ذکر دنیا باشه... اگر با هم ذکر دنیا بگیریم، تشخیص اشتباه میدیم...

من از تشخیص اشتباه خییییلی بیشتر از فقر میترسم...

اما اگر تشخیصم درست باشه و با تشخیص درستم، دچار فقر هم بشم نمی ترسم...

 

دوستان من

ماه امام حسین هست...

بیاییم ببینیم چه ذکری موجب میشه اهل تشخیص بشیم در جزئیات زندگی مون...

ذکر بگیریم...

 

دعا کنید برای من...

 

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۰۲ ، ۱۸:۴۶
ن. .ا
چهارشنبه, ۱۴ تیر ۱۴۰۲، ۰۵:۴۵ ب.ظ

یک درس بزرگ!!

تمام حرف هایی که برای گفتن دارم بماند...

حال عجیب و غریبی که دارم بماند...

اما فقط این درسی که گرفتم رو خیلی مختصر بیان میکنم چون واقعا لمس کردم که این موضوع در کل سیستم یک حکومت قابل تعمیم هست:

 

1_گرفتن دزد و فاسد در هر مجموعه ای کار راحتی هست...

2_جلوی دزدی و فساد رو بستن، کار سختی هست...

3_رویه ای رو بنا بذاری که اکثریت قریب به اتفاق به دزدی و فساد فکر هم نکنن کار انسان های اولوالعزم هست... و این کار اساسی هست...

 

و انقلابی ها و هواداران انقلاب باید خودشون رو برای دسته سوم آماده کنن...

وادی، وادی راحت طلبان نیست...

 

آنجا که عقاب پر بریزد

از پشه ی لاغری چه خیزد؟!!

 

یا لطیف

ارحم عبدک الضعیف

 

 

۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۰۲ ، ۱۷:۴۵
ن. .ا
شنبه, ۱۰ تیر ۱۴۰۲، ۰۶:۰۱ ب.ظ

کجا خرجش میکنی؟

چند سال پیش بود که ازشون شنیده بودم که میگفتن من حتی یک ثانیه از وقتم هم هدر نمیره...

فکر میکردم که منظورشون چی بوده؟!!

مگه میشه؟!!

 

اما امان از وقتی که انسان باور کنه وجودش برای خدا مهمه...

خودش رو گنج عظیم خدا میبینه...

گنج خدا رو کجا خرج میکنی؟

 

دوست ندارم حرفهای شعاری بزنم...

دوست ندارم حرف های گنده تر از دهنم بزنم

اما...

تمام قصه از جایی شروع میشه که یقین کنیم مهم هستیم...

۶ نظر موافقین ۸ مخالفین ۱ ۱۰ تیر ۰۲ ، ۱۸:۰۱
ن. .ا
دوشنبه, ۵ تیر ۱۴۰۲، ۰۴:۲۴ ب.ظ

فرشته ها چه شکلی هستن؟

پسرم شروع میکنه اسباب بازی ها رو جمع کردن و داخل سبد گذاشتن...

بهش میگم: آفرین بابا

میدونی خدا داره این کار خوب تو رو میبینه؟

و به فرشته هاش نشونت میده؟!!

 

و فرشته ها هم دارن از دیدن این کارت لذت میبرن و بهت لبخند میزنن

 

میپرسه: فرشته ها کجان؟ پس چرا من نمی بینمشون؟

میگم: توی آسمونا...

 

میگه: فرشته ها چی شکلی هستن؟ دوست دارم ببینمشون

میگم: منم دوست دارم ببینمشون...

میگه: خب چه شکلی هستن؟!!

کمی مکث میکنم...

دوست ندارم جواب سرسری بدم به این کنجکاوی بچه...

خدایا... این بچه در عالم تصویر سیر میکنه... چه تصویری بدم بهش؟!! که براش قابل درک باشه...

 

ناگهان خدا امدادش رو میرسونه و میگم:

فرشته ها شبیه مامان هستن... مخصوصا وقتی که داره نماز میخونه...

 

پسرم یه لبخند غرورآمیزی میزنه...

میگم دوست داشتی چه شکلی باشن؟

میگه: شبیه مامان و فاطمه زینب...

میگم: آره همین شکلی هستن...

 

موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۰۲ ، ۱۶:۲۴
ن. .ا
چهارشنبه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۲، ۰۷:۴۶ ق.ظ

قدرت و رابطه!!

توی این چند وقت که مسئولیتم توی کارخونه خیلی زیاد شده یه نکته ی نابی گیرم اومده که قبلا هم میدونستم... اما الان بر یقینم افزوده شده...

اینجا واقعا نمونه کوچیک شده ی یه مملکت هست...

مجموعه ای اقتصادی با حدود 900 الی 1000 نفر پرسنل مستقیم... فعلا کاری با غیر مستقیم هاش ندارم...

من فکر میکردم توی این کارخونه جزو کسانی هستم که حقوق بالا دریافت میکنم... اما الان فهمیدم که کسانی هستن که اهمیت کارشون به مراتب از من پائین تر بوده اما حدداقل دوبرابر من حقوق میگرفتن...

یا فهمیدم دادن وام توی شرکت یه فرآیند بسیار سختی داشته که یکی مثل من هم آخرین وامی که ازشون گرفتم مربوط به 4 سال پیش هست... و دیگه توبه کرده بودم ازشون وام بگیرم، ولی امروز میبینم کسانی که اهمیت سازمانی چندانی نداشتن تونستن و میتونن وام های چند صد میلیونی بگیرن...

فهمیدم اینجا مافیا وجود داره...

توی همه چیز... حتی برای نخ های دور ریز کارخونه مافیا وجود داره تا اونها رو به قیمت مفت بخرن و به قیمت کلان بفروشن...در واقع نمیذارن سودش توی جیب کارخونه بره...

اینجا حتی برای سیستم غذا دادن به پرسنل مافیا وجود داره... 

تازه میفهمم چرا چند وقت پیش اون وقت شب صاحب کارخونه زنگ زده که برامون دعا کن... البته اینو به استادمون هم گفتم و پیشنهادی که دادن برق از سه فازم پروند... هنوز نمیدونم با پیشنهادشون چکار کنم...

استاد زیرکی کردن و پیشنهادشون رو کامل نگفتن تا اگر من خواستم پیگیر بشم... حتی گفتن خودم زنگ میزنم کاملش رو بهت میگم.. اما من هنوز پیگیرش نشدم... ایشون هم زنگ نزدن...

من میفهمم چرا نصفه گفتن و سپردن به زمان و من...



تمام فسادهای که یک از دهها رو بیان کردم ریشه در یک موضوع داشت و داره...

و این قصه ی فساد در تمام سیستمها ریشه در همین قصه داره...

 

رابطه...

تمام مافیا بر مبنای رابطه ها شکل میگیره...

فساد در رابطه ها شکل میگیره...

چقدر ما ساده لوح هستیم که یه عده میگن میخوان با ضابطه جلوی فساد رو بگیرن...

 

و تنها راه اصلاح و مقابله با این فسادها، ایجاد رابطه ی درست هست...

من منکر ضوابط نیستم و نمیشم...

اما معتقدم ضوابط برای ایجاد امنیت و پاکی و درستی، در مقابل روابط  وزنی ندارن...

اگر مومنین اهل روابط نشن نباید توقع داشته باشن اقتصاد نجات پیدا کنه...

نباید انتظار داشته باشن مسائل فرهنگی حل بشه...

 

فقر بزرگ جامعه مومنین، ضعف در رابطه هست...

همو.ن طور که میگن قدرت فساد خیز هست... قطعا میگن رابطه فساد خیز هست...

بله... درست میگن...

اما راهی جز بر قدرت نشستن و اهل رابطه شدن مومنین هم برای رهایی از فساد نیست...

 

اصلا پاکی انسانها در قدرت و رابطه محک میخوره...

حالا تا صبح قیامت هم از ترس آفت های رابطه و قدرت در لاک خودمون فرو بریم... نه اون پاکی در انزوامون ارزشی داره و نه اون ایمان لای زر ورقمون دردی از کسی دوا میکنه...

از من گفتن...

اهلش هم نباشیم قطعا توی قدرت و رابطه فاسد میشیم...

شک نکنید...

راه دومی هم وجود نداره...

باید خودمون رو بسازیم...

 

۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۰۲ ، ۰۷:۴۶
ن. .ا
شنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۲، ۰۵:۳۰ ب.ظ

پنهان شده

بی تو در تقدیرِ مردابِ دلم

خسته تر از روح گرداب دلم

 

 

                                                                                                                         تو بیا که آخرین برگ منی...

                                                                                                                         آرزوی لحظه ی مرگ منی...

 

من از روزی که توقعم را از آدمها کم کرده ام... راحت تر توانستم دوستشان داشته باشم...

اما دلم یک دوست داشتن بی نهایتی را طلب دارد...

 

آری گلم...

             دلم...

                     من یک عمر، شاعرانگی ام را پشت تحمل... پشت صبر...

                                          پشت فلسفه... و پشت تحلیل های نظری پنهان کرده ام...

 

تا در امان بمانند...

                    تا بمانند...

                             

آری من همان شاعری هستم که هرگز شعری نگفته...

                                                                   و به جایش فلسفه میخوانده...

 

 

 

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۰۲ ، ۱۷:۳۰
ن. .ا